- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مهربانی
قصه شب “کفشدوزکی که می خواست عروسی کند”: کفشدوزکی بود بسیار زیبا که آنقدر قشنگ بود که همه ی آقا کفشدوزک ها دلشان می خواست با او عروسی کنند. اما خانم کفشدوزک که خودش می دانست چقدر قشنگ و زیباست فقط ناز می کرد و از روی این گل به روی آن گل می نشست. او بال های قرمز خوش رنگی داشت که روی آنها خال های کوچک سیاهی بود. وقتی نور خورشید روی کفشدوزک می افتاد، از آن هم که بود قشنگتر می شد.
قصه “کفشدوزکی که می خواست عروسی کند”
روزی کفشدوزک از خواب بیدار شد. خودش را توی یک شبنم نگاه کرد. بعد با برگ گلها برای خودش یک گردنبند و یک النگوی زیبا درست کرد و روی یکی از گلها نشست. آن وقت به یک گل قاصدک گفت:” قاصدک جان برو به همه ی حیوان های جنگل بگو هر کسی که می خواهد با من عروسی کند اینجا بیاید تا من از بین آنها بهترین را انتخاب کنم.”
گل قاصدک هم بلند شد و به آسمان رفت و خبر کفشدوزک را به همه رساند. طولی نکشید که خواستگارهای کفشدوزک یکی یکی آمدند. اول شیر جلو آمد. یال و دمش را به کفشدوزک نشان داد و گفت:”من سلطان جنگلم، اگر زنم بشوی همه ی جنگل را به تو می دهم.”
کفشدوزک سرش را برگرداند و گفت:”جنگل به چه درد من می خورد؟ یک شاخه گل زیبا برای من بس است.”
بعد کفشدوزک نگاهی به شیر کرد و گفت:”بگو ببینم اگر بخوای مرا صدا کنی چطور صدا می کنی؟”
منبع :سرسره
قصه شب “کفشدوزکی که می خواست عروسی کند”: کفشدوزکی بود بسیار زیبا که آنقدر قشنگ بود که همه ی آقا کفشدوزک ها دلشان می خواست با او عروسی کنند. اما خانم کفشدوزک که خودش می دانست چقدر قشنگ و زیباست فقط ناز می کرد و از روی این گل به روی آن گل می نشست. او بال های قرمز خوش رنگی داشت که روی آنها خال های کوچک سیاهی بود. وقتی نور خورشید روی کفشدوزک می افتاد، از آن هم که بود قشنگتر می شد.
قصه “کفشدوزکی که می خواست عروسی کند”
روزی کفشدوزک از خواب بیدار شد. خودش را توی یک شبنم نگاه کرد. بعد با برگ گلها برای خودش یک گردنبند و یک النگوی زیبا درست کرد و روی یکی از گلها نشست. آن وقت به یک گل قاصدک گفت:” قاصدک جان برو به همه ی حیوان های جنگل بگو هر کسی که می خواهد با من عروسی کند اینجا بیاید تا من از بین آنها بهترین را انتخاب کنم.”
گل قاصدک هم بلند شد و به آسمان رفت و خبر کفشدوزک را به همه رساند. طولی نکشید که خواستگارهای کفشدوزک یکی یکی آمدند. اول شیر جلو آمد. یال و دمش را به کفشدوزک نشان داد و گفت:”من سلطان جنگلم، اگر زنم بشوی همه ی جنگل را به تو می دهم.”
کفشدوزک سرش را برگرداند و گفت:”جنگل به چه درد من می خورد؟ یک شاخه گل زیبا برای من بس است.”
بعد کفشدوزک نگاهی به شیر کرد و گفت:”بگو ببینم اگر بخوای مرا صدا کنی چطور صدا می کنی؟”
منبع :سرسره
قصه کفش دوزکی که میخواست عروسی کند
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com