- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,815
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره بدجنسی
راپونزل یکی از قصه های معروف ادبیات کودکان اروپاست. کودکان اروپایی این قصه زیبا را بسیار دوست دارند.
قصه شب”راپونزل”: روزگاری زن و شوهری زندگی می کردند که خیلی دلشان می خواست فرزندی داشته باشند. پنجره کلبه کوچک آنها به روی باغی زیبا، پر از گیاهان و گل های شاداب گشوده می شد. اما این باغ را دیوارهای بلندی پوشانده بود و هیچکس جرات نداشت پا به درون آن بگذارد. این باغ مال جادوگر بدجنسی بود که همه از او می ترسیدند.
یک روز زن ایستاده بود و به گیاهان زیبای باغ جادوگر نگاه می کرد. چشمش به یک بوته گلپر افتاد. مردم آن سرزمین گلپر را راپونزل می گفتند. آن بوته آن قدر تازه و شاداب بود که زن هـ*ـوس کرد یک پر از آن را بخورد. او می دانست کسی حق ندارد به گیاهان باغ جادوگر دست بزند، اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد. از آن روز به بعد زن هر روز از گلپر باغ جادوگر می خورد. برای همین کم کم صورت او زرد و رنگ پریده شد.
سرانجام شوهر که از دیدن ضعف و بیماری زنش نگران شده بود از او پرسید:”همسر عزیزم، چه چیزی تو را نارحت کرده است؟”
زن همه ماجرا را تعریف کرد و گفت:”من دیگر به خوردن گلپرها عادت کرده ام، فکر می کنم اگر از گلپرهای باغ جادوگر نخورم، حتما می میرم.”
منبع :سرسره
راپونزل یکی از قصه های معروف ادبیات کودکان اروپاست. کودکان اروپایی این قصه زیبا را بسیار دوست دارند.
قصه شب”راپونزل”: روزگاری زن و شوهری زندگی می کردند که خیلی دلشان می خواست فرزندی داشته باشند. پنجره کلبه کوچک آنها به روی باغی زیبا، پر از گیاهان و گل های شاداب گشوده می شد. اما این باغ را دیوارهای بلندی پوشانده بود و هیچکس جرات نداشت پا به درون آن بگذارد. این باغ مال جادوگر بدجنسی بود که همه از او می ترسیدند.
یک روز زن ایستاده بود و به گیاهان زیبای باغ جادوگر نگاه می کرد. چشمش به یک بوته گلپر افتاد. مردم آن سرزمین گلپر را راپونزل می گفتند. آن بوته آن قدر تازه و شاداب بود که زن هـ*ـوس کرد یک پر از آن را بخورد. او می دانست کسی حق ندارد به گیاهان باغ جادوگر دست بزند، اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد. از آن روز به بعد زن هر روز از گلپر باغ جادوگر می خورد. برای همین کم کم صورت او زرد و رنگ پریده شد.
سرانجام شوهر که از دیدن ضعف و بیماری زنش نگران شده بود از او پرسید:”همسر عزیزم، چه چیزی تو را نارحت کرده است؟”
زن همه ماجرا را تعریف کرد و گفت:”من دیگر به خوردن گلپرها عادت کرده ام، فکر می کنم اگر از گلپرهای باغ جادوگر نخورم، حتما می میرم.”
منبع :سرسره
قصه راپونزل
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com