خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره نترسیدن
قصه شب “زیر نور ماه” : شبنم کتاب و دفترش را جمع کرد. خسته شده بود. دلش می خواست کمی بازی کند. به سراغ اساب بازی هایش رفت. برس سیمی مادرش را برداشت و با آن موهای عروسکش را شانه کرد.

بعد با عروسکش به پشت پنجره رفت. از پشت پنجره، درخت انار توی حیاط را به عروسکش نشان داد. انارهای صورتی رنگ، درخت را خیلی زیبا کرده بود.

شبنم به آسمان نگاه کرد. هوا کم کم تاریک میشد. نگاهی به عروسکش کرد و گفت: “وقتی مادرم آمد، از او اجازه می گیرم و برایت انار می چینم.”

چند ساعت پیش مادرش بیرون رفته بود. مادربزرگ شبنم بیمار شده بود و مادر رفت تا به او سر بزند. شبنم هم می خواست همراه مادر برود، ولی مادر گفت که زود برمی گردد، برای همین شبنم ماند تا با عروسک و اسباب بازی هایش بازی کند.

هوا تاریک شد، شبنم چراغ اتاق را روشن کرد. کنار اسباب بازی هایش نشست و دوباره با آنها بازی کرد.
در همان وقت برق رفت و اتاق تاریک تاریک شد. آن قدر تاریک شده بود که شبنم، حتی اسباب بازی هایش را نمی دید.

آهسته از جایش بلند شد. می خواست شمع بیاورد. دستش را به دیوار گرفت و یک قدم برداشت، ولی پایش را روی چیزی گذاشت که مثل سوزن بود. ناگهان جیغی کشید و به عقب برگشت. این اولین بار بود که برق می رفت و او در خانه تنها بود. نمی دانست چه کار کند.


اینم بخون، جالبه! قصه “چرا بچه ها همیشه می گویند دادا”
شبنم عروسکش را صدا زد و بعد روی زمین دست کشید. عروسک را پیدا کرد. آن را محکم در بـ*ـغل گرفت و گفت: “تو هم می ترسی؟ نترس! الان برق می آید.”

شبنم با خودش فکر کرد بهتر است کنار در برود تا مادرش بیاید. بلند شد و با احتیاط چند قدم برداشت. همین که چند قدم برداشت، چیز نرمی کف پایش را غلغلک داد، خیلی ترسید. همان جا که ایستاده بود، نشست. می ترسید دوباره بلند شود و راه برود. عروسک را توی بـ*ـغلش فشار داد و با خودش گفت: “پس چرا مادر نمی آید؟ کاش با او رفته بودم.”


منبع :سرسره


قصه زیر نور ماه

 
  • تشویق
Reactions: goli.e

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
شبنم عروسکش را صدا زد و بعد روی زمین دست کشید. عروسک را پیدا کرد. آن را محکم در بـ*ـغل گرفت و گفت: “تو هم می ترسی؟ نترس! الان برق می آید.”

شبنم با خودش فکر کرد بهتر است کنار در برود تا مادرش بیاید. بلند شد و با احتیاط چند قدم برداشت. همین که چند قدم برداشت، چیز نرمی کف پایش را غلغلک داد، خیلی ترسید. همان جا که ایستاده بود، نشست. می ترسید دوباره بلند شود و راه برود. عروسک را توی بـ*ـغلش فشار داد و با خودش گفت: “پس چرا مادر نمی آید؟ کاش با او رفته بودم.”

از پنجره حیاط را نگاه کرد. می خواست ببیند که آیا در حیاط باز می شود و مادر می آید یا نه، اما حیاط تاریک بود.
شبنم سایه ای را در حیاط دید که به این طرف و آن طرف می رفت. آن قدر ترسیده بود که رویش را برگرداند و منتظر نشست. در همین وقت «تالاپ » صدایی آمد. مثل اینکه چیزی از بلندی روی زمین افتاد. شبنم آهسته، ولی با ترس به عروسکش گفت: این دیگر چه صدایی بود.» و از ترس گریه اش گرفت.

شبنم نمی دانست چه کار کند، ناگهان دید از جایی نور کمرنگی اتاق را روشن کرد، شبنم از روشن شدن اتاق خوشحال شد، اما خیلی تعجب کرد. نور ماه از پشت شیشه به داخل اتاق می تابید. ماه از پشت ابر بیرون آمده بود و به شبنم و عروسکش لبخند می زد. شبنم با خوشحالی آهی کشید و گفت: “وای! چقدر خوب شد. متشکرم ماه مهربان!”

قصه زیر نور ماه

منبع :سرسره


قصه زیر نور ماه

 
  • تشویق
Reactions: goli.e

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
ترسیدن
شبنم بلند شد و در زیر نور مهتاب به حیاط نگاه کرد. او باز می خواست ببیند که کی مادرش در حیاط را باز می کند و می آید. در حیاط فقط درخت انارشان بود که باد شاخه های آن را تکان میداد.

شبنم با تعجب به عروسکش گفت: “پس سایه کجا رفت؟ همین جا بود. رو به روی من بود.» آن وقت خنده‌ای کرد و گفت: حتما درخت انارم بود. چه شکل ترسناکی داشت!”

شبنم خوب نگاه کرد. دید توپش پای درخت افتاده است. یادش آمد دیروز وقتی با آن بازی می کرد، لای شاخه های درخت افتاد. او به عروسکش گفت: “پس این صدای تالاپ، صدای افتادن توپ بود!”

بعد برگشت و داخل اتاق را نگاه کرد تا ببیند آن چیزی که مثل سوزن بود کجاست که چشمش به برس سیمی افتاد که با آن موهای عروسکش را شانه کرده بود. برس را برداشت و به عروسکش گفت: “می بینی! باید آن را زیر پایم نمی انداختم.”

بعد در نور کمرنگ اتاق چند قدم برداشت. دوباره همان چیز نرم زیر پایش ماند. اصلا فکر نمی کرد آن چیز نرم، خرس پشمالویش باشد. خرس را بـ*ـغل کرد و با خنده گفت: “بدجنس! پس تو بودی مرا ترساندی.”

شبنم خرس پشمالویش را خیلی دوست داشت و هر شب قبل از خواب با آن بازی می کرد.
شبنم میدید همه چیزهایی که او را در تاریکی ترسانده بودند، همان هایی هستند که همیشه خوشحال و سرگرمش می کردند. با خنده به عروسکش گفت: “می بینی ما از چه چیزهایی ترسیدیم!”

حالا خیال شبنم راحت شده بود. دیگر نمی ترسید، با خوشحالی به طرف اسباب بازی هایش رفت و گفت: “بیایید دوباره بازی کنیم.”

در همان وقت ماه دوباره پشت ابرها رفت. دوباره همه جا تاریک شد. شبنم عروسکش را روی پاهایش گذاشت، برای یک لحظه صدای خنده اش قطع شد. دوباره ترسش گرفته بود، اما یادش آمد همه چیزهایی که در تاریکی میدید همین چند لحظه پیش در نور مهتاب دیده بود. خودش را مشغول بازی کرد، در همین لحظه صدای باز شدن در را شنید. مادرش بود. وقتی مادر در اتاق را باز کرد، برق هم آمد.

نویسنده : زیبا مستعدی

قصه زیر نور ماه برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

منبع :سرسره


قصه زیر نور ماه

 
  • تشویق
Reactions: goli.e
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا