- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره نترسیدن
قصه شب “زیر نور ماه” : شبنم کتاب و دفترش را جمع کرد. خسته شده بود. دلش می خواست کمی بازی کند. به سراغ اساب بازی هایش رفت. برس سیمی مادرش را برداشت و با آن موهای عروسکش را شانه کرد.
بعد با عروسکش به پشت پنجره رفت. از پشت پنجره، درخت انار توی حیاط را به عروسکش نشان داد. انارهای صورتی رنگ، درخت را خیلی زیبا کرده بود.
شبنم به آسمان نگاه کرد. هوا کم کم تاریک میشد. نگاهی به عروسکش کرد و گفت: “وقتی مادرم آمد، از او اجازه می گیرم و برایت انار می چینم.”
چند ساعت پیش مادرش بیرون رفته بود. مادربزرگ شبنم بیمار شده بود و مادر رفت تا به او سر بزند. شبنم هم می خواست همراه مادر برود، ولی مادر گفت که زود برمی گردد، برای همین شبنم ماند تا با عروسک و اسباب بازی هایش بازی کند.
هوا تاریک شد، شبنم چراغ اتاق را روشن کرد. کنار اسباب بازی هایش نشست و دوباره با آنها بازی کرد.
در همان وقت برق رفت و اتاق تاریک تاریک شد. آن قدر تاریک شده بود که شبنم، حتی اسباب بازی هایش را نمی دید.
آهسته از جایش بلند شد. می خواست شمع بیاورد. دستش را به دیوار گرفت و یک قدم برداشت، ولی پایش را روی چیزی گذاشت که مثل سوزن بود. ناگهان جیغی کشید و به عقب برگشت. این اولین بار بود که برق می رفت و او در خانه تنها بود. نمی دانست چه کار کند.
اینم بخون، جالبه! قصه “چرا بچه ها همیشه می گویند دادا”
شبنم عروسکش را صدا زد و بعد روی زمین دست کشید. عروسک را پیدا کرد. آن را محکم در بـ*ـغل گرفت و گفت: “تو هم می ترسی؟ نترس! الان برق می آید.”
شبنم با خودش فکر کرد بهتر است کنار در برود تا مادرش بیاید. بلند شد و با احتیاط چند قدم برداشت. همین که چند قدم برداشت، چیز نرمی کف پایش را غلغلک داد، خیلی ترسید. همان جا که ایستاده بود، نشست. می ترسید دوباره بلند شود و راه برود. عروسک را توی بـ*ـغلش فشار داد و با خودش گفت: “پس چرا مادر نمی آید؟ کاش با او رفته بودم.”
منبع :سرسره
قصه شب “زیر نور ماه” : شبنم کتاب و دفترش را جمع کرد. خسته شده بود. دلش می خواست کمی بازی کند. به سراغ اساب بازی هایش رفت. برس سیمی مادرش را برداشت و با آن موهای عروسکش را شانه کرد.
بعد با عروسکش به پشت پنجره رفت. از پشت پنجره، درخت انار توی حیاط را به عروسکش نشان داد. انارهای صورتی رنگ، درخت را خیلی زیبا کرده بود.
شبنم به آسمان نگاه کرد. هوا کم کم تاریک میشد. نگاهی به عروسکش کرد و گفت: “وقتی مادرم آمد، از او اجازه می گیرم و برایت انار می چینم.”
چند ساعت پیش مادرش بیرون رفته بود. مادربزرگ شبنم بیمار شده بود و مادر رفت تا به او سر بزند. شبنم هم می خواست همراه مادر برود، ولی مادر گفت که زود برمی گردد، برای همین شبنم ماند تا با عروسک و اسباب بازی هایش بازی کند.
هوا تاریک شد، شبنم چراغ اتاق را روشن کرد. کنار اسباب بازی هایش نشست و دوباره با آنها بازی کرد.
در همان وقت برق رفت و اتاق تاریک تاریک شد. آن قدر تاریک شده بود که شبنم، حتی اسباب بازی هایش را نمی دید.
آهسته از جایش بلند شد. می خواست شمع بیاورد. دستش را به دیوار گرفت و یک قدم برداشت، ولی پایش را روی چیزی گذاشت که مثل سوزن بود. ناگهان جیغی کشید و به عقب برگشت. این اولین بار بود که برق می رفت و او در خانه تنها بود. نمی دانست چه کار کند.
اینم بخون، جالبه! قصه “چرا بچه ها همیشه می گویند دادا”
شبنم عروسکش را صدا زد و بعد روی زمین دست کشید. عروسک را پیدا کرد. آن را محکم در بـ*ـغل گرفت و گفت: “تو هم می ترسی؟ نترس! الان برق می آید.”
شبنم با خودش فکر کرد بهتر است کنار در برود تا مادرش بیاید. بلند شد و با احتیاط چند قدم برداشت. همین که چند قدم برداشت، چیز نرمی کف پایش را غلغلک داد، خیلی ترسید. همان جا که ایستاده بود، نشست. می ترسید دوباره بلند شود و راه برود. عروسک را توی بـ*ـغلش فشار داد و با خودش گفت: “پس چرا مادر نمی آید؟ کاش با او رفته بودم.”
منبع :سرسره
قصه زیر نور ماه
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com