- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,815
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای آموزنده و کودکانه درباره اجازه گرفتن
قصه شب”پرنده توی ساعت”:اگر شما هم خاله نصرت را ببینید، از او خوشتان می آید. خاله نصرت، خانم پیری است که تنها زندگی می کند. خانه اش به مدرسه ما خیلی نزدیک است. من خیلی دوستش دارم.
هر روز عصر، وقتی از مدرسه برمی گردم به خانه خاله نصرت میروم. کمی پیش او می مانم. بعد به خانه خودمان می روم. خاله نصرت انسان عجیبی است.
همیشه می خندد. بعضی وقت ها یادم می رود که او خاله من است، خاله بزرگ من هم هست. در این وقت ها فکر می کنم که خاله نصرت هم سال و هم بازی من است. نمیدانم می توانید قبول کنید یا نه. من و خاله نصرت با هم دوست هستیم. خیلی هم دوستیم.
یک روز، مثل هر روز، ساعت سه و نیم بعدازظهر از مدرسه بیرون آمدم. توی راه به خانه خاله نصرت رسیدم. خاله نصرت جلو در خانه اش ایستاده بود و لبخند می زد.
تا مرا دید، گفت: «سلام، منتظرت بودم. بیا تو تا چیزی به تو نشان بدهم.»
من و خاله نصرت توی خانه رفتیم. خاله نصرت گفت: «بیا تو اتاق.» دوتایی با هم توی اتاق رفتیم.
خاله نصرت ساعتی را که به دیوار آویزان بود به من نشان داد و گفت: «این را امروز خریده ام. نو نیست، ولی قشنگ است. نه؟»
خاله نصرت گفت: «سر هر ساعت، پنجره بالای در باز می شود. یک پرنده کوچک سرش را از آنجا بیرون می آورد. برای هر ساعت یک بار کوکو می کند. بعد سرش را توی خانه می برد و پنجره بسته می شود. نمی دانی چقدر قشنگ است!»
من گفتم: «پس ساعت دوازده ظهر یا دوازده شب، پرنده دوازده بار کوکو می کند؟ » خاله نصرت گفت: «حتما، ولی من تا حالا ندیده ام که او دوازده بار کوکو کند. من امروز بعدازظهر از بازار برگشتم و ساعت را به کار انداختم، ولی دیدم که ساعت یک، یک بار و ساعت دو، دوبار و ساعت سه، سه بار کوکو کرد.»
منبع :سرسره
قصه شب”پرنده توی ساعت”:اگر شما هم خاله نصرت را ببینید، از او خوشتان می آید. خاله نصرت، خانم پیری است که تنها زندگی می کند. خانه اش به مدرسه ما خیلی نزدیک است. من خیلی دوستش دارم.
هر روز عصر، وقتی از مدرسه برمی گردم به خانه خاله نصرت میروم. کمی پیش او می مانم. بعد به خانه خودمان می روم. خاله نصرت انسان عجیبی است.
همیشه می خندد. بعضی وقت ها یادم می رود که او خاله من است، خاله بزرگ من هم هست. در این وقت ها فکر می کنم که خاله نصرت هم سال و هم بازی من است. نمیدانم می توانید قبول کنید یا نه. من و خاله نصرت با هم دوست هستیم. خیلی هم دوستیم.
یک روز، مثل هر روز، ساعت سه و نیم بعدازظهر از مدرسه بیرون آمدم. توی راه به خانه خاله نصرت رسیدم. خاله نصرت جلو در خانه اش ایستاده بود و لبخند می زد.
تا مرا دید، گفت: «سلام، منتظرت بودم. بیا تو تا چیزی به تو نشان بدهم.»
من و خاله نصرت توی خانه رفتیم. خاله نصرت گفت: «بیا تو اتاق.» دوتایی با هم توی اتاق رفتیم.
خاله نصرت ساعتی را که به دیوار آویزان بود به من نشان داد و گفت: «این را امروز خریده ام. نو نیست، ولی قشنگ است. نه؟»
خاله نصرت گفت: «سر هر ساعت، پنجره بالای در باز می شود. یک پرنده کوچک سرش را از آنجا بیرون می آورد. برای هر ساعت یک بار کوکو می کند. بعد سرش را توی خانه می برد و پنجره بسته می شود. نمی دانی چقدر قشنگ است!»
من گفتم: «پس ساعت دوازده ظهر یا دوازده شب، پرنده دوازده بار کوکو می کند؟ » خاله نصرت گفت: «حتما، ولی من تا حالا ندیده ام که او دوازده بار کوکو کند. من امروز بعدازظهر از بازار برگشتم و ساعت را به کار انداختم، ولی دیدم که ساعت یک، یک بار و ساعت دو، دوبار و ساعت سه، سه بار کوکو کرد.»
منبع :سرسره
قصه پرنده توی ساعت
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: