- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره راستگویی
یکی بود یکی نبود. در یک جنگل دور، در یک قصر قدیمی پادشاهی ظالم و ستم کار با خدمتکاران و سردارانش زندگی می کرد.او فاتح کشورهای بسیار در طول سال های طولانی بود. پادشاه داستان ما در یکی از جنگ هایی که پیروز شده بود دختر خانم کوچولویی را بخاطر زیبایی و زبان شیرینی که داشت به اسارت گرفته و به دخترخواندگی خود قبول کرد و به قصرش برد.
پادشاه به خاطر زیبائی اش او را پری کوچولو نام نهاد.
راستگو
قصه پری کوچولوپری خانم یک خرگوش سفید و تپل داشت و او را برفی صدا می زد. پادشاه پسر شش ساله ای داشت که همیشه سعی می کرد شبیه پدرش رفتار کند. اخمو باشد و بداخلاق . پسرک از پری کوچولو بدش می آمد و سعی داشت کاری کند تا او از قصر بیرون برود. چرا که وقتی محبت پدرش را به پری کوچولو می دید نسبت به او حسادت می ورزید.
تا آن که در یکی از روزها پادشاه برای شکار بیرون رفت. پسرک نقشه کشید تا به هر نحوی شده دخترکوچولو را نزد پدرش بد جلوه دهد تا از قصر رانده شود. برای همین دست به کار شد. هنگامی که پری کوچولو و برفی سر میز ناهار مشغول خوردن بودند ، پسرک با مهربانی برفی را بـ*ـغل کرد و به بهانه بازی به اتاق خود برد.
کمی بعد صدای جیغ از اتاق پسرک به گوش رسید. او به همه گفت که برفی دوتا پای او را گاز گرفته است.
وقتی پدر از شکار برگشت به او گفت: ای پادشاه جهان ! ای پدرم! هردو پای من را ببین. این کبودی ها به واسطه گاز گرفتن برفی بر روی پای من ایجاد شده است. من او را با مهربانی به اتاقم بردم تا با او بازی کنم اما او با من این کار را کرد. بنابراین باید هم برفی و هم پری کوچولو را از قصر بیرون کنید.
منبع :سرسره
یکی بود یکی نبود. در یک جنگل دور، در یک قصر قدیمی پادشاهی ظالم و ستم کار با خدمتکاران و سردارانش زندگی می کرد.او فاتح کشورهای بسیار در طول سال های طولانی بود. پادشاه داستان ما در یکی از جنگ هایی که پیروز شده بود دختر خانم کوچولویی را بخاطر زیبایی و زبان شیرینی که داشت به اسارت گرفته و به دخترخواندگی خود قبول کرد و به قصرش برد.
پادشاه به خاطر زیبائی اش او را پری کوچولو نام نهاد.
راستگو
قصه پری کوچولوپری خانم یک خرگوش سفید و تپل داشت و او را برفی صدا می زد. پادشاه پسر شش ساله ای داشت که همیشه سعی می کرد شبیه پدرش رفتار کند. اخمو باشد و بداخلاق . پسرک از پری کوچولو بدش می آمد و سعی داشت کاری کند تا او از قصر بیرون برود. چرا که وقتی محبت پدرش را به پری کوچولو می دید نسبت به او حسادت می ورزید.
تا آن که در یکی از روزها پادشاه برای شکار بیرون رفت. پسرک نقشه کشید تا به هر نحوی شده دخترکوچولو را نزد پدرش بد جلوه دهد تا از قصر رانده شود. برای همین دست به کار شد. هنگامی که پری کوچولو و برفی سر میز ناهار مشغول خوردن بودند ، پسرک با مهربانی برفی را بـ*ـغل کرد و به بهانه بازی به اتاق خود برد.
کمی بعد صدای جیغ از اتاق پسرک به گوش رسید. او به همه گفت که برفی دوتا پای او را گاز گرفته است.
وقتی پدر از شکار برگشت به او گفت: ای پادشاه جهان ! ای پدرم! هردو پای من را ببین. این کبودی ها به واسطه گاز گرفتن برفی بر روی پای من ایجاد شده است. من او را با مهربانی به اتاقم بردم تا با او بازی کنم اما او با من این کار را کرد. بنابراین باید هم برفی و هم پری کوچولو را از قصر بیرون کنید.
منبع :سرسره
قصه پری کوچولو و پادشاه
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com