- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,815
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره شجاعت
در روزگاران قدیم پادشاهی بود که صاحب فرزند نمی شد. روزی درویشی به در قصر پادشاه آمد و شروع به آواز خواندن کرد.
شاه به وزیر گفت: « هرچه می خواهد به او بدهید.»
وزیر از درویش پرسید: « تو چه می خواهی؟»
درویش گفت: « من با پادشاه کار دارم.»
وزیر پادشاه را صدا زد. درویش به پادشاه گفت: «ای پادشاه من می دانم که فرزند نداری. این سیب را برای تو آوردم. آن را با همسرت قسمت کن. بعد صاحب فرزند خواهی شد.»
زمانی گذشت و شاه صاحب پسری شد. او آن قدر خوشحال بود و چنان پسرش را دوست داشت که همه در تعجب بودند. درویش باز به در قصر آمد و گفت: « نام این پسر دلیر پادشاه است.»
شجاع
سالیانی گذشت و دلیر پادشاه بزرگ شد. روزی به پدر گفت: « من قصد سفر دارم. می روم تا سمندر چل گیس را پیدا کنم و به زنی بگیرم.» پادشاه و همسرش هر چه مخالفت کردند فایده ای نداشت و پسر راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا به دریایی رسید. آنجا جوانی را دید که مرتب به دریا می رفت و برمی گشت.
دلیر پادشاه خیلی تعجب کرد و خوشش آمد. جلو رفت و به او گفت: « اگر تو دلیر پادشاه را ببینی، چه می کنی؟»
جوان گفت: « با او برادر می شوم و همیشه در کنارش می مانم.»
همان طور هم شد. آنها با هم به راه افتادند. آن قدر رفتند و رفتند تا به بیابانی رسیدند و آنجا هم جوانی را دیدند که او مرتب ستاره های آسمان را می شمرد. آنها با او هم دوست شدند و با هم پیمان برادری بستند. باز رفتند و رفتند تا به شهر رسیدند. آنها فهمیدند که همه اهالی تشنه اند و در شهر آب پیدا نمی شود. دلیر پادشاه پرسید: « چه شده است؟»
منبع :سرسره
در روزگاران قدیم پادشاهی بود که صاحب فرزند نمی شد. روزی درویشی به در قصر پادشاه آمد و شروع به آواز خواندن کرد.
شاه به وزیر گفت: « هرچه می خواهد به او بدهید.»
وزیر از درویش پرسید: « تو چه می خواهی؟»
درویش گفت: « من با پادشاه کار دارم.»
وزیر پادشاه را صدا زد. درویش به پادشاه گفت: «ای پادشاه من می دانم که فرزند نداری. این سیب را برای تو آوردم. آن را با همسرت قسمت کن. بعد صاحب فرزند خواهی شد.»
زمانی گذشت و شاه صاحب پسری شد. او آن قدر خوشحال بود و چنان پسرش را دوست داشت که همه در تعجب بودند. درویش باز به در قصر آمد و گفت: « نام این پسر دلیر پادشاه است.»
شجاع
سالیانی گذشت و دلیر پادشاه بزرگ شد. روزی به پدر گفت: « من قصد سفر دارم. می روم تا سمندر چل گیس را پیدا کنم و به زنی بگیرم.» پادشاه و همسرش هر چه مخالفت کردند فایده ای نداشت و پسر راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا به دریایی رسید. آنجا جوانی را دید که مرتب به دریا می رفت و برمی گشت.
دلیر پادشاه خیلی تعجب کرد و خوشش آمد. جلو رفت و به او گفت: « اگر تو دلیر پادشاه را ببینی، چه می کنی؟»
جوان گفت: « با او برادر می شوم و همیشه در کنارش می مانم.»
همان طور هم شد. آنها با هم به راه افتادند. آن قدر رفتند و رفتند تا به بیابانی رسیدند و آنجا هم جوانی را دیدند که او مرتب ستاره های آسمان را می شمرد. آنها با او هم دوست شدند و با هم پیمان برادری بستند. باز رفتند و رفتند تا به شهر رسیدند. آنها فهمیدند که همه اهالی تشنه اند و در شهر آب پیدا نمی شود. دلیر پادشاه پرسید: « چه شده است؟»
منبع :سرسره
قصه دلیر پادشاه
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com