خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره شجاعت

آفریقای جنوبی کشوری است که در قاره آفریقا قرار گرفته است. اکثریت مردم آن سیاهپوست هستند و از نژادهای بانتو، سفید، دو رگه و آسیایی هستند. پایتخت این کشور شهرهای پرتوریا و کیپ تاون هستند. قصه زیر از آفریقای جنوبی است.

قصه شب”اژدرمار عجیب”: یکی بود یکی نبود. روزگاری نزدیک یک روستا غار بزرگی بود که در آن یک اژدر مار وحشتناک زندگی می‌کرد. این اژدر مار عجیب قدرتی جادویی داشت و می‌ توانست سخت‌ ترین بیماری‌ ها را درمان کند. مردم روستا از اژدر مار می‌ ترسیدند و هیچ‌ وقت نزدیک غار نمی رفتند. روزی رئیس قبیله بیمار شد.

همه دکتر ها آمدند و دارو های مختلفی به او دادند. اما فایده‌ای نداشت و روز به روز بدتر می‌شد. همه مردم روستا نگران رئیس قبیله بودند تا اینکه یکی از مردان روستا گفت: ” فقط اژدر مار جادو می‌تواند او را درمان کند. باید فرد شجاعی برود و او را اینجا بیاورد. “

اژدرمار عجیب

همه ساکت شدند و به یکدیگر نگاه کردند. هیچ کس جرات نداشت به غار نزدیک شود. ناگهان مردی که می‌خواست به دیگران نشان بدهد که چقدر شجاع است. جلو آمد و گفت: ” من می‌روم و اژدر مار را می‌آورم! “

منبع :سرسره


قصه اژدرمار عجیب

 

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
مردم به طرف غار راه افتادند. چند دقیقه بعد. مرد به غار رسید و با فریاد اژدر مار را صدا کرد و گفت: ” اژدر مار جادو! رئیس قبیله ما بیمار است. بیا و او را درمان کن. ”
اژدر مار که بدنی به کلفتی درخت نخل داشت. فش فش کنان از غار بیرون آمد و گردنش را بالا گرفت و با چشمان درشتش به مرد خیره شد و گفت: ” جلوتر بیا تا به دور کمر تو بپیچم. “

مرد تا این را شنید بر خود لرزید و با صدای لرزان گفت: ” نه تو خودت بیا ” بعد هم پا به فرار گذاشت. اژدر مار که خیلی ناراحت شده بود. دهانش را باز کرد و لباس‌ها و زیورهای گران‌ قیمت آن مرد را خورد و به درون غار رفت.

وقتی مردم روستا او را بدون لباس و گریان دیدند از او پرسیدند: ” چه اتفاقی افتاده است؟ پس لباس‌ هایت کو؟ ”
مرد که هنوز می‌ لرزید گفت: ” اژدر مار وحشتناک‌ تر از آن است که کسی بتواند او را اینجا بیاورد. “

در این هنگام مرد دیگری که خود را شکارچی و شجاع می‌دانست. جلو آمد و گفت: ” او ترسوست! من می‌ روم و اژدر مار را به اینجا می‌آورم. “

او رفت و رفت تا به غار رسید. دستش را به کمر زد و با صدای بلند اژدر مار را صدا کرد. ناگهان گرد و خاکی از درون غار بلند شد
و از دور مار یواش یواش بیرون آمد. شکارچی تا چشمش به اژدر مار افتاد فریاد کشید و بدون اینکه با او حرف بزند پا به فرار گذاشت. او آن‌قدر ترسیده بود که وقتی اژدر مار لباس‌ها و جواهراتش را خورد. متوجه نشد. مردم روستا از آوردن اژدر مار جادو نا امید شدند.

اما دختر رئیس قبیله که خیلی پدرش را دوست داشت و می‌ خواست پدرش را از مرگ نجات دهد. کمی فکر کرد و بعد با صدای بلند گفت: ” خودم به غار می‌ روم و اژدر مار جادو را به اینجا می‌ آورم. “

مردم با تعجب به او نگاه کردند و گفتند: ” نه، نمی‌ توانی آنجا بروی. او تو را می‌ خورد. “

اما دختر راه افتاد و رفت. وقتی به غار رسید. با صدای آرام اژدر مار را صدا کرد. اژدر مار به دور خود پیچید و فش فش کنان بیرون آمد. گردنش را بالا گرفت و در چشمان دختر خیره شد. دختر تکان نخورد و گفت: ” اژدر مار جادو! پدرم بیمار است. از تو خواهش
می‌ کنم که با من بیایی و پدرم را درمان کنی. “

اژدر مار که هنوز به دختر خیره شده بود. چند بار نیش خودش را بیرون آورد و گفت:” تو باید مرا به دور کمر خود بپیچی و ببری. “

منبع :سرسره


قصه اژدرمار عجیب

 

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
و از دور مار یواش یواش بیرون آمد. شکارچی تا چشمش به اژدر مار افتاد فریاد کشید و بدون اینکه با او حرف بزند پا به فرار گذاشت. او آن‌قدر ترسیده بود که وقتی اژدر مار لباس‌ها و جواهراتش را خورد. متوجه نشد. مردم روستا از آوردن اژدر مار جادو نا امید شدند.

اما دختر رئیس قبیله که خیلی پدرش را دوست داشت و می‌ خواست پدرش را از مرگ نجات دهد. کمی فکر کرد و بعد با صدای بلند گفت: ” خودم به غار می‌ روم و اژدر مار جادو را به اینجا می‌ آورم. “

مردم با تعجب به او نگاه کردند و گفتند: ” نه، نمی‌ توانی آنجا بروی. او تو را می‌ خورد. “

اما دختر راه افتاد و رفت. وقتی به غار رسید. با صدای آرام اژدر مار را صدا کرد. اژدر مار به دور خود پیچید و فش فش کنان بیرون آمد. گردنش را بالا گرفت و در چشمان دختر خیره شد. دختر تکان نخورد و گفت: ” اژدر مار جادو! پدرم بیمار است. از تو خواهش
می‌ کنم که با من بیایی و پدرم را درمان کنی. “

اژدر مار که هنوز به دختر خیره شده بود. چند بار نیش خودش را بیرون آورد و گفت:” تو باید مرا به دور کمر خود بپیچی و ببری. “

دختر بدون ترس قبول کرد. جلو رفت و اژدر مار تنه بزرگ خود را به دور کمر دختر پیجید و به راه افتادند. مردم تا دختر را با اژدر مار دیدند با وحشت پا به فرار گذاشتند.

دختر اژدر مار را نزد پدرش برد. اژدر مار با قدرت جادویی خود به دور پیرمرد چرخید و بعد نیش خود را به چشمان پیرمرد مالید. ناگهان پیرمرد از خواب بلند شد و گفت:” چقدر خوابیدم؟ مگر بیمار بودم؟ “

دختر از دیدن سلامتی پدرش خوشحال شد و از اژدر مار تشکر کرد. اژدر مار گفت: ” دختر جان, کار من تمام شد. تا شب نشده باید مرا به غار برسانی.”

موقع برگشتن, اژدر مار به دور کمر دختر پیچید و با هم به طرف غار راه افتادند. دختر در راه مرتبا از آن تشکر می‌ کرد. وقتی به غار رسیدند. اژدر مار که از شجاعت دختر خیلی خوشش آمده بود. گفت: ” کمی صبر کن تا پاداش شجاعت تو را بدهم. “

اژدر مار به غار رفت و یک کوزه سفالی که پر از لباس‌ها و جواهرات گران‌قیمت بود برای دختر آورد و گفت : “اینها وسایل گران قیمت انسان های ترسو است. اینها پاداش شجاعت تو است.»

دختر رئیس قبیله کوزه را گرفت و با خوشحالی به روستایش برگشت.

بازنویس: نسرین صدیق
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

منبع :سرسره


قصه اژدرمار عجیب

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا