- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,815
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره قوی بودن
اسکیموها مردمانی هستند که در قطب شمال زندگی می کنند. قطب شمال منطقه سردسیری است که زمستان های طولانی و پر برف دارد. در فصل زمستان در قطب شمال تمام روزها تاریک است و برعکس در فصل تابستان همه جا روشن است و خورسید غروب نمی کند.
قصه شب”مادربزرگ عنکبوت”: در زمانهای قدیم فقط حیوانها روی زمین زندگی می کردند و شمال زمین کاملا تاریک بود در ابتدا حیوانها به این تاریکی عادت کرده بودند. اما بعدها متوجه شدند که هنگام راه رفتن، یا در سوراخ ها می افتند و یا با هم برخورد می کنند. بدین ترتیب از تاریکی خسته شدند و تصمیم گرفتند چاره ای پیدا کنند.
قوی شدن
جغد دانا گفت:”بیایید همگی در جایی جمع شویم و فکر بکنیم.” حیوانها هر کدام با فکر و عقیده ای از دور و نزدیک آمدند. جغد دانا گفت:”دوستان، چه کار باید کرد؟ اینجا همیشه تاریک است و بارها برایمان مشکلات و دردسرهایی پیش آورده است. باید این وضع را تغییر دهیم. ولی چطور؟”
کلاغ پیر اولین کسی بود که حرف زد و گفت:”من در پروازهای فراوانم شنیده ام که در طرف دیگر زمین حیوانها در روشنایی زندگی می کنند.”
خرس بزرگ پرسید:” روشنایی یعنی چه؟”
کلاغ پیر جواب داد:”در جایی که روشنایی هست، حیوانها همه چیز را می بینند. همدیگر را و هر چه را که در دوردست هاست می بینند.”
کلاغ پیر ادامه داد:”شاید حیوانهای آن سرزمین، روشنایی شان را با ما قسمت کنند.”
روباه فریاد زد:”نه، نه، مطمئن هستم این کار را نمی کنند. حتما روشنایی باارزش و قیمتی است. ما باید آن را به اینجا بیاوریم.” سمور آبی سرش را از آب بیرون کرد و گفت:”چه خوب! ولی چه کسی باید آن را بیاورد. این سفر طولانی و پردردسر است؟”
منبع :سرسره
اسکیموها مردمانی هستند که در قطب شمال زندگی می کنند. قطب شمال منطقه سردسیری است که زمستان های طولانی و پر برف دارد. در فصل زمستان در قطب شمال تمام روزها تاریک است و برعکس در فصل تابستان همه جا روشن است و خورسید غروب نمی کند.
قصه شب”مادربزرگ عنکبوت”: در زمانهای قدیم فقط حیوانها روی زمین زندگی می کردند و شمال زمین کاملا تاریک بود در ابتدا حیوانها به این تاریکی عادت کرده بودند. اما بعدها متوجه شدند که هنگام راه رفتن، یا در سوراخ ها می افتند و یا با هم برخورد می کنند. بدین ترتیب از تاریکی خسته شدند و تصمیم گرفتند چاره ای پیدا کنند.
قوی شدن
جغد دانا گفت:”بیایید همگی در جایی جمع شویم و فکر بکنیم.” حیوانها هر کدام با فکر و عقیده ای از دور و نزدیک آمدند. جغد دانا گفت:”دوستان، چه کار باید کرد؟ اینجا همیشه تاریک است و بارها برایمان مشکلات و دردسرهایی پیش آورده است. باید این وضع را تغییر دهیم. ولی چطور؟”
کلاغ پیر اولین کسی بود که حرف زد و گفت:”من در پروازهای فراوانم شنیده ام که در طرف دیگر زمین حیوانها در روشنایی زندگی می کنند.”
خرس بزرگ پرسید:” روشنایی یعنی چه؟”
کلاغ پیر جواب داد:”در جایی که روشنایی هست، حیوانها همه چیز را می بینند. همدیگر را و هر چه را که در دوردست هاست می بینند.”
کلاغ پیر ادامه داد:”شاید حیوانهای آن سرزمین، روشنایی شان را با ما قسمت کنند.”
روباه فریاد زد:”نه، نه، مطمئن هستم این کار را نمی کنند. حتما روشنایی باارزش و قیمتی است. ما باید آن را به اینجا بیاوریم.” سمور آبی سرش را از آب بیرون کرد و گفت:”چه خوب! ولی چه کسی باید آن را بیاورد. این سفر طولانی و پردردسر است؟”
منبع :سرسره
قصه مادربزرگ عنکبوت
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com