- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره خانواده
قصه شب “موش صحرایی”: یک بچه موش صحرایی بود که با خانوادهاش زیر یک درخت لانه داشت. او چندتای خواهر و برادر داشت. پدر و مادرش هم بودند. موش کوچولو از همه بزرگ تر بود و دلش می خواست خیلی کارها را به تنهایی انجام بدهد. اما هر جا می رفت و یا هر کاری می خواست بکند. خواهر و برادرهایش به دنبال او می رفتند.
یک روز موش کوچولو به مادرش گفت: ” من میروم فندوق جمع کنم. تنهای تنها. ”
موش کوچولو به صحرا رفت. اما خواهر و برادرهایش هم به دنبال او رفتند. همه با هم فندق جمع کردند. آنقدر که برای همه کافی بود. روز بعد موش کوچولو به پدرش گفت: ” من می روم و از توی مزرعه گندم جمع کنم. تنهای تنها. ”
موش کوچولو به مزرعه رفت. خواهر و برادرهایش هم رفتند. آنها با هم گندم جمع کردند. آنقدر که برای همه کافی بود.
روز بعد موش کوچولو به مادرش گفت: ” می خواهم به دشت بروم و گل بچینم. تنهای تنها. ”
خانواده داشتن
موش کوچولو به دشت رفت. اما خواهر و برادرهایش هم رفتند. آنها با هم گل چید و تمام گلها را با خود به خانه آوردند. همه خیلی خوشحال بودند. اما موش کوچولو هیچ خوشحال نبود. او دلش می خواست تنهایی به دشت، مزرعه و به صحرا برود و به تنهایی کارهایش را انجام بدهد.
منبع :سرسره
قصه شب “موش صحرایی”: یک بچه موش صحرایی بود که با خانوادهاش زیر یک درخت لانه داشت. او چندتای خواهر و برادر داشت. پدر و مادرش هم بودند. موش کوچولو از همه بزرگ تر بود و دلش می خواست خیلی کارها را به تنهایی انجام بدهد. اما هر جا می رفت و یا هر کاری می خواست بکند. خواهر و برادرهایش به دنبال او می رفتند.
یک روز موش کوچولو به مادرش گفت: ” من میروم فندوق جمع کنم. تنهای تنها. ”
موش کوچولو به صحرا رفت. اما خواهر و برادرهایش هم به دنبال او رفتند. همه با هم فندق جمع کردند. آنقدر که برای همه کافی بود. روز بعد موش کوچولو به پدرش گفت: ” من می روم و از توی مزرعه گندم جمع کنم. تنهای تنها. ”
موش کوچولو به مزرعه رفت. خواهر و برادرهایش هم رفتند. آنها با هم گندم جمع کردند. آنقدر که برای همه کافی بود.
روز بعد موش کوچولو به مادرش گفت: ” می خواهم به دشت بروم و گل بچینم. تنهای تنها. ”
خانواده داشتن
موش کوچولو به دشت رفت. اما خواهر و برادرهایش هم رفتند. آنها با هم گل چید و تمام گلها را با خود به خانه آوردند. همه خیلی خوشحال بودند. اما موش کوچولو هیچ خوشحال نبود. او دلش می خواست تنهایی به دشت، مزرعه و به صحرا برود و به تنهایی کارهایش را انجام بدهد.
منبع :سرسره
قصه موش صحرایی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com