خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره خانواده
قصه شب “موش صحرایی”: یک بچه موش صحرایی بود که با خانواده‌اش زیر یک درخت لانه داشت. او چندتای خواهر و برادر داشت. پدر و مادرش هم بودند. موش کوچولو از همه بزرگ‌ تر بود و دلش می‌ خواست خیلی کارها را به تنهایی انجام بدهد. اما هر جا می‌ رفت و یا هر کاری می‌ خواست بکند. خواهر و برادرهایش به دنبال او می‌ رفتند.

یک روز موش کوچولو به مادرش گفت: ” من می‌روم فندوق جمع کنم. تنهای تنها. ”

موش کوچولو به صحرا رفت. اما خواهر و برادرهایش هم به دنبال او رفتند. همه با هم فندق جمع کردند. آن‌قدر که برای همه کافی بود. روز بعد موش کوچولو به پدرش گفت: ” من می‌ روم و از توی مزرعه گندم جمع کنم. تنهای تنها. ”

موش کوچولو به مزرعه رفت. خواهر و برادرهایش هم رفتند. آنها با هم گندم جمع کردند. آن‌قدر که برای همه کافی بود.

روز بعد موش کوچولو به مادرش گفت: ” می‌ خواهم به دشت بروم و گل بچینم. تنهای تنها. ”

موش صحرایی

خانواده داشتن

موش کوچولو به دشت رفت. اما خواهر و برادرهایش هم رفتند. آنها با هم گل چید و تمام گل‌ها را با خود به خانه آوردند. همه خیلی خوشحال بودند. اما موش کوچولو هیچ خوشحال نبود. او دلش می‌ خواست تنهایی به دشت، مزرعه و به صحرا برود و به تنهایی کارهایش را انجام بدهد.

منبع :سرسره


قصه موش صحرایی

 

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
. آن‌قدر که برای همه کافی بود. روز بعد موش کوچولو به پدرش گفت: ” من می‌ روم و از توی مزرعه گندم جمع کنم. تنهای تنها. ”

موش کوچولو به مزرعه رفت. خواهر و برادرهایش هم رفتند. آنها با هم گندم جمع کردند. آن‌قدر که برای همه کافی بود.

روز بعد موش کوچولو به مادرش گفت: ” می‌ خواهم به دشت بروم و گل بچینم. تنهای تنها. ”

خانواده داشتن


موش کوچولو به دشت رفت. اما خواهر و برادرهایش هم رفتند. آنها با هم گل چید و تمام گل‌ها را با خود به خانه آوردند. همه خیلی خوشحال بودند. اما موش کوچولو هیچ خوشحال نبود. او دلش می‌ خواست تنهایی به دشت، مزرعه و به صحرا برود و به تنهایی کارهایش را انجام بدهد.

یک شب وقتی همه خواب بودند تصمیمی گرفت. او تصمیم گرفت صبح خیلی خیلی زود بیدار شود و تنهایی به صحرا برود. فردای آن روز صبح خیلی خیلی زود از خواب بیدار شد و آرام از خانه بیرون آمد. او تنهایی به مزرعه رفت، رفت و رفت.
تنهایی برای خودش آواز خواند. روی علف‌ها غلت زد. کمی فندق جمع کرد و هر کاری را که دوست داشت انجام داد. چون او تنها بود و خواهر و برادرهایش با او نبودند.

کمی چرخید. روی علف‌ها بازی کرد. سوت زد. کنار چشمه آب بازی کرد. چون همه این کارها را دوست داشت تنهایی انجام بدهد.
بعد از مدتی از کار دست کشید. خورشید کاملا بالا آمده بود. فکر کرد که خسته شده است. دلش می‌ خواست دیگران هم بودند.

دوست داشت صدای خنده‌ های خواهر و برادرهایش را می‌ شنید. کمی غمگین شد. همان‌وقت صدای خواهر و برادرهایش را شنید. به طرف آنها رفت و گفت:”من اینجا تنها بودم. اما دلم برایتان تنگ شده بود. حالا می‌ خواهم با شما باشم. چون شما خواهر و برادرهای من هستید.”
سپس آنها در مزرعه با هم مشغول گردش و کار شدند. موش کوچولو خیلی خوشحال بود.

نویسنده: مار تین وادل
مترجم: زیبا مستعدی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

منبع :سرسره


قصه موش صحرایی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا