خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Kilwa

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
32
امتیاز واکنش
613
امتیاز
203
سن
19
زمان حضور
3 روز 11 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماجراهای پینگو

خوش‌شانسی برای پینگو



نویسنده: اوتمار گوتمن
تصویرگر: تونی وُلف
مترجم: کیوان جلالیان


به نام خدا

سگ دریایی، بشکۀ چوبی کهنه‌ای پیدا کرده بود. با خودش گفت: «آخ جان! با آن می‌شود، سُرسُره بازی کرد!» و شروع کرد به کندن چوب‌های یک طرف آن.


در همین لحظه پینگو هم از راه رسید. سگ از او پرسید: «دلت می‌خواهد، باهم سُرسُره بازی کنیم؟»

سُرسُره بازی، با یک بشکۀ کهنه، کار بامزه‌ای بود و پینگو، قبلاً این کار را نکرده بود. سگ دریایی گفت: «بیا سوار شو تا تو را هل بدهم.»


پینگو بااحتیاط داخل بشکه نشست و سگ دریایی هم شروع کرد به هل دادن. بعد نوبت پینگو بود که هل بدهد. آن‌ها جایشان را عوض کردند.

وقتی آن دو، به سراشیبی تندی رسیدند سگ دریایی داد زد: «بپر بالا پینگو! دیگر به هل دادن احتیاجی نیست!»


سراشیبی تند بود و بشکه و مسافرانش سُر می‌خوردند و پایین می‌رفتند و لـ*ـذت می‌بردند. وقتی به پایین تپه رسیدند، دلشان می‌خواست که دوباره این کار را تکرار کنند.

اما بالا رفتن از سراشیبی، خیلی سخت بود. مخصوصاً که آن‌ها مجبور بودند، بشکۀ کهنه را هم با خود ببرند. آن‌ها زور زدند و با تلاش به بالاترین نقطۀ تپه رسیدند.


پینگو گفت: «کاش برای بالا رفتن هم می‌شد، مثل پایین رفتن سُر خورد!»

برای دومین بار، آن‌ها شروع کردند به سُر خوردن. ولی این بار اتفاق بدی افتاد. آن‌ها از مسیر اصلی دور شدند و از پرتگاهی به پایین پرت شدند.


سگ کوچولو گفت: «مثل‌اینکه راه را عوضی آمدیم. دلت می‌خواهد، بازهم سُر بخوریم؟» پینگو قبول کرد.

سگ دریایی گفت: «پینگو، تو همین‌جا بمان. می‌خواهیم بازی تازه‌ای بکنیم.» بعد با سرعت از سراشیبی بالا رفت و طناب بزرگی را دور تکه یخی بست. سر دیگر طناب را پایین انداخت و به پینگو گفت: «سر طناب را به بشکه ببند و خودت هم داخل آن بنشین.»


سگ دریایی، سر دیگر طناب را گرفت و کشید و از تپه پایین رفت. طناب کشیده می‌شد و همزمان پینگو و بشکه بالا می‌رفتند.


وقتی وسط راه، آن‌ها روبروی هم رسیدند، پینگو گفت: «چه دوست خوبی هستی! چه فکرهای خوبی توی کله‌ات هست.»

پینگو و دوستش برای بار سوم سُرسُره بازی کردند. ناگهان بشکه چوبی دور خودش چرخید و سگ دریایی به بیرون پرت شد. از آن‌طرف هم پینگو پایین افتاد و داخل برف‌ها فرورفت.


– پینگو! پینگو! کجا هستی؟

سگ دریایی، این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید و با نگرانی پینگو را صدا می‌زد. داخل برف‌ها را گشت و بعد از جستجوی زیاد پینگو را پیدا کرد. پینگو دست او را گرفت و گفت: «من اینجا گیر کرده‌ام. نمی‌توانم بلند شوم. کمکم می‌کنی؟»


سگ دریایی گفت: «چند دقیقه صبر کن، الآن برمی‌گردم!»

سگ دریایی با سرعت زیاد به‌طرف دهکده رفت و خانۀ دکتر را پیدا کرد. وقتی دکتر پشت در آمد و در را باز کرد، او گفت: «اتفاق بدی افتاده آقای دکتر! زندگی پینگو درخطر است، عجله کنید، وگرنه ممکن است دیر برسیم. پینگو زیر برف‌ها گیر کرده و نمی‌تواند تکان بخورد.»


دکتر کلاهش را به سر گذاشت و برانکاردش را برداشت و به سگ دریایی گفت: «تو بپر بالا و راه را نشان بده!»


آن‌ها به‌سرعت به‌طرف جایی که پینگو افتاده بود رفتند. از دور صدای «کمک! کمک!» به گوش می‌رسید.

دکتر کمک کرد و پینگو را از زیر برف‌ها بیرون آوردند. در همین لحظه، بقیۀ برف‌ها هم فروریخت. دکتر، پینگو را معاینه کرد. خطر رفع شده بود و حال پینگو نسبتاً خوب بود

منبع:ایپاب فاو


ماجرای پینگو

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا