قصه مورچه پا شکسته: روزی، وقتی هوا ابری بود و برف می بارید و همه جا به رنگ سفید درآمده بود، یک مورچه قهوه ای رنگ کوچک از لانه اش خارج شد تا گردشی در اطراف خانه اش بکند و برف را ببیند. همان وقت مورچه از لانه اش خارج شد، ناگهان روی برف لیز خورد، افتاد و پایش شکست. مورچه بیچاره دردش آمد و به گریه افتاد . با ناراحتی به برف گفت: ” ای برف سفید! خواهش می کنم به من کمک کن و پای شکسته ام را با پارچه ای ببند.”
برف پرسید: ” پای تو شکسته است؟”
مورچه گریه کنان گفت: ” بله … خواهش می کنم کمک کن و آن را ببند.”
برف با ناراحتی گفت:” اما من نمی توانم پای تو را خوب کنم! فکر می کنم بهتر است پیش خورشید بروی. خورشید خیلی زرنگ است. او همیشه با نورش مرا آب می کند.”
مورچه پا شکسته
مورچه پیش خورشید رفت و از او خواست تا کمکش کند. خورشید گفت: ” من که بلد نیستم به تو کمک کنم، فکر می کنم باید پیش ابر بروی. او خیلی قوی است، جلو مرا می گیرد و نمی گذارد نورم به زمین بتابد.”
مورچه پیش ابر رفت و به او گفت: ” ای ابر… من شنیده ام که تو خیلی قوی هستی. پای من شکسته است و خواهش می کنم به من کمک کن و آن را برایم ببند.”
ابر گفت :” من که بلد نیستم! کاری هم نمی توانم برایت انجام بدهم. فکر می کنم باید سراغ باد بروری. او مرا از این طرف به آن طرف می برد.”
مورچه خودش را به باد رساند و گفت: ” ای باد پیش تو آمده ام که به من کمک کنی .”
باد پرسید :” چه کمکی باید به تو بکنم؟”
مورچه گفت :” پای من شکسته است و از تو میخواهم آن را برایم ببندی”
باد گفت :” اما من که از این کارها بلد نیستم. فکر می کنم باید سراغ دیوار بروی. دیوار از من قوی تر است. او می تواند جلو حرکت مرا بگیرد.”
مورچه پیش دیوار رفت و ماجرایش را برای دیوار تعریف کرد تا به او کمک کند.
دیوار گفت :” من از این کار ها بلد نیستم. فکر میکنم باید سراغ موش بروی. موش خیلی زرنگ است. مرا سوراخ می کند شاید او بتواند.”
مورچه پیش موش رفت و گفت: ” ای موش عزیز شنیده ام تو قوی تر از دیوار هستی و می توانی آن را سوراخ کنی. حالا پیش تو آمده ام تا پای شکسته مرا ببندی.”
موش کمی فکر کرد و گفت :” ای بابا۱ من از این کار ها بلد نیستم. فکر میکنم باید پیش گربه بروی. او خیلی زرنگ است.”
مورچه پیش گربه رفت و از او خواست تا به او کمک کند.
گربه هم گفت :” حیف از این کارا بلد نیستم. سگ از من قوی تر است، شاید او بلد باشد.”
مورچه پیش سگ رفت و از او خواست تا کمکش کند و پای شکسته اش را ببندد. سگ کمی فکر کرد و گفت:” من از این کارا بلد نیستم. اما صاحب م خیلی باهوش است. باید سراغ او بروی.”
مورچه به سراغ چوپان رفت و گفت :” سگ به من گفت که تو قوی تر از او هستی. خواهش میکنم به من کمک کن و پای شکسته من را با تکه ای پارچهای ببند، چون دیگر قدرت راه رفتن ندارم.”
چوپان با مهربانی مورچه را از روی زمین برداشت و پای شکسته اش را با تکه ای پارچه و نخ بست. او را نوازش کرد و کمی هم آهنگی براش با نی نواخت. سپس مورچه از او تشکر کرد و با خوشحالی به سوی خانه اش به راه افتاد.
نویسنده: کری همیلتون
مترجم: احمد سعیدی
برگرفته از کتاب ” قصه هایی برای خواب کودکان ”
منبع : سرسره