خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام داستان کوتاه: امپراطوری داک‌ هو
نام نویسنده: فاطمه مقاره کاربر انجمن ۹۸
نام ناظر: Mahla_Bagheri
ژانر: عاشقانه، تاریخی
خلاصه:
سوار بر اسب در بیابان‌ها می‌چرخد. او می‌داند که باید اقبال تمام کشورش را بسازد. قلبش مانند گنجشک به تپش در میاید. سوالات بسیاری در ذهن دارد که تا آینده پایش را روی حال نگذرد پاسخی برایش نخواهد یافت. آیا بوی خونی در کوچه‌های تنگ و باریک می‌پیچد؟ یا همچنان مردم به حیات خود به راحتی ادامه خواهد داد؟ هوا برای او خفقان‌زا می‌شود وقتی تصور می‌کند که ممکن است بودن او بر ضرر...


داستان کوتاه امپراطوری داک‌ هو | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، • Zahra •، ~PARLA~ و 13 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
بی رغبت و لمس خیره
می‌شوم به اسارت سر به
زیر سکوتم زیر فشار
قضاوت‌های نااهل و
درمانده ولی می‌دانم
این شروع پیروزیست.
رهام‌هادیان


داستان کوتاه امپراطوری داک‌ هو | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، • Zahra •، ~PARLA~ و 13 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
دانای کل
مرد بزرگ بر روی تـ*ـخت نشسته بود، او تصمیم بر جمع دوستان کودکی‌اش داشت اما بعید می‌دونست که کانگ دائه قبول کنه که از قلعه مرزی دل کنده و به قصر بیاید اون‌هم برای جمع دوستان پادشاه. هیچ وقت دلیل این همه علاقه اون رو به قلعه‌های مرزی متوجه نمی‌شد.
- عالیجناب، بانو مین جی این‌جا هستند.
- بگو بیاد تو.
او به اصطلاح ملکه قصر بود؛ حتما باز نقشه‌ای در سر داشت. داک‌هو هنوز مکری‌ رو که برای به همسری دراومدنش زده بود رو فراموش نکرده بود.
- درود سرورم.
سری تکان داد، داک‌هو از مین‌جی زیاد خوشش نمی‌اومد.
با اون قیافه نچسبش گفت:
- عالیجناب قصد خوابیدن ندارید؟
فقط به فکر منافع خودش بود حتما الان هم نقشه به دنیا آوردن جانشینی رو کرده؛ با جدیت جوابش را داد:
- نه کار دارم.
اون لـ*ـب‌های درشتش را برچید و بغض کرد.
- چرا عالیجناب من خسته‌ام.
- برو بگیر بخواب، کار دارم.
مین‌جی با عصبانیت از در بیرون زد، مطمئن بود فردا مادرش برای نصیحت او خواهد اومد.
***
- بانو سویانگ نمی‌خوای اون کار کوفتیت‌رو تمومش کنی؟ کتاب پاره شد از بس خوندیش!
با عجله کتاب رو به طرف دیگه‌ای انداخت موهای مشکی‌اش رو که کمی از گیره‌ی سرش خارج شده بود صاف کرد و با لبخند گفت:
- چشم دایه.

بانو ماها زیر لـ*ـب غر غر کنان به طرف در رفت، الان بهترین موقعیت واسه فرار اون بود، لباس هانبوک*زنونه‌اش رو با هانبوک مردونه‌ای عوض کرد و با سرعت از قصر کوچکش خارج شد؛ مثل همیشه از نردبون بلند که کمک می‌کرد تا از قصر خارج بشه بالا رفت اما انگار امروز روز شانس سویانگ نبود، اون از دیوار خودش رو روی زمین انداخت ولی وقتی سرش رو بالا آورد مردی مشکوک با لباسی مشکی و کلاه بزرگی روبرو شد...


داستان کوتاه امپراطوری داک‌ هو | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، • Zahra •، ~PARLA~ و 13 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرد سرش رو به سمت صورت سویانگ پایین آورد و با تردید گفت:
- فرار از قصر؟
سو یانگ که به شدت ترسیده بود کمی به صورت پسر جوان زل زد قیاقه‌ی اخم‌آلود اون براش بسیار آشنا بود. اما آن مرد سو یانگ رو شناخته بود ولی قصد نداشت که به اون خودش رو معرفی کنه شاید دلش برای شیطنت های بچه‌گی اون تنگ شده بود و قصد داشت کمی سر به سرش بگذاره. با دست‌های بزرگش چونه‌ی دخترک رو بالا آورد.
- یه خواجه؟ یا یه سرباز؟
سویانگ جوابی برای این سوالش نداشت و سریع دست پسر رو از چونش کشید و پا به فرار گذاشت. کانگ‌دائه که احتمال فرار دخترک رو می‌داد لبخندی زد و یاد زمان کودکی دخترک افتاد زمانی که توی قصر بزرگ دوستش با دخترک قایم موشک بازی می‌کرد.
به سمت همون نردبونی که سویانگ باهاش از قصر خارج شده بود رفت. انگاری امروز روز شیطنت کانگ بود و قصد داشت برادر دخترک رو مانند او کمی وحشت زده بکند.
اون راحت از دیوار های بلند که هر قصر را از هم جدا می‌کرد بالا می‌رفت و قصر ها را با زیرکی می‌گذروند. خیلی وقت بود که به طور مخفیانه از دیواری بالا نرفته بود. همون‌طور که حدس می‌زد به قصر داک‌هو رسیده بود؛ او می‌تونست این رو از تعداد زیاد خدمه‌ها متوجه بشه!
او بعد از پوشاندن صورت خود داروی بیهوشی رو که افراد رو به مدت کوتاهی بیهوش می‌کنه رو در فضای جلوی قصر پخش کرد او تازه اون دارو رو از پزشک شهری که توش اسکان داشت گرفته بود.
او می‌دونست که داک‌هو قرار نیست برای کار چیز خاصی به او بگوید.
با سکوت وارد قصر شد و پشت گوش داک‌هو که سرش با درست کردن موهایش بند سلام کوتاهی کرد.
داک‌هو واقعا ترسیده بود و وقتی برگشت اصلا انتظار نداشت که کانگ رو که به قیافه مظلومی به او زل زده ببیند بیشتر انتظار داشت که یک سرباز شیلا را که قصد کرده جان او را بگیرد ببیند.
کانگ مطمئن بود که فریادی که داک‌هو بر سرش کشید را تا ابد فراموش نمی‌کند. داک‌هو که به شدت از دست کانگ عصبانی بود گفت:
- تو چجوری این‌قدر بی سر و صدا وارد شدی؟ اصلا معلوم هست این خدمتکار ها و سرباز ها کدوم گورین؟
کانگ با مظلومی گفت:
- بی‌هوششون کردم.

داک‌هو با این حرف بیشتر عصبانی شد و به خود لعنتی فرستاد که اصلا چرا اون رو برای مهمونی دعوت کرده که توی این‌ لحظه این‌جوری اون رو پشیمون کنه.


داستان کوتاه امپراطوری داک‌ هو | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: • Zahra •، ~PARLA~، ~BAHAR.SH~ و 11 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستش رو روی صورتش گذاشت نمی‌دونست که بر سر کانگ فریاد بکشه یا اینکه سر خودش رو به دیوار بکوبه؛ حدود پنج ثانیه‌ای مکث کرد و بعدش تصمیم گرفت که نه حنجره خودش رو اذیت کنه نه سرش رو به درد بیاره. کانگ که سر خوش بهش زل زده بود به سمت میوه های قاچ و تزیین شده زیبایی که روی میز کوچکی گذاشته شده بود رفت. میوه ای رو برداشت و توی دهنش انداخت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه امپراطوری داک‌ هو | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: • Zahra •، ~PARLA~، ~BAHAR.SH~ و 11 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
داکو متوجه حرف زیر لبی کانگ شد. کلافه از اومدن مادرش فکر کرد که چی می‌شد که اون یک‌هو پیداش نمی‌شد!
کانگ سرش رو بالا آورد و با گفتن معذرت می‌خوام بانویی اونجا رو ترک کرد.
***
نفس، نفس زنان به پشت سرش نگاهی کرد انگار خبری از اون مرد نبود. توی رستوران ساده‌ای که همیشه صاحبش به اون احترام زیادی می‌گذاشت وارد شد و روی صندلی نشست.
قیافه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه امپراطوری داک‌ هو | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: • Zahra •، ~PARLA~، ~BAHAR.SH~ و 12 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرتق بودن تو رگ خاندان امپراطوری بود. درست مانند او.
البته او با اون خاندان بزرگ شده بود و به همین دلیل خلق و خویش مانند آن‌ها بود. ابرویی بالا انداخت. نمی‌دونست جواب سویانگ رو چی بده! بعدکمی فکر گفت:
- باید مشورت کنم! همین‌طوری برای مرز سرباز نمی‌برم! اونم یکی شکستنی مثل تو! فردا همین موقع همین‌جا! دیر اومدی اگه نظرمم مثبت باشه منفی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه امپراطوری داک‌ هو | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: • Zahra •، ~PARLA~، ~BAHAR.SH~ و 12 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
از ترس نزدیک بود سکته بکنه. سفت بند گردنی اسب رو گرفت و به اسبش چسبید. کانگ هم برای دخترک بسیار نگران شده بود برای همین به عقب برگشت تا نگاهی به او بیندازد. با دیدن وضعیت اون خنده‌ای کرد. به کنار رفت و وایساد تا سویانگ به اون رسید. برای حفظ جذبه‌اش اخم‌هاش رو توی هم کرد و فریادی بر سر سویانگ کشید.
- هی یونگ‎نام چته؟ تو عمرت سوار اسب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه امپراطوری داک‌ هو | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: • Zahra •، ~PARLA~، ~BAHAR.SH~ و 12 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
با حس دستی که دور پایش پیچید به دنیای دیگری رفت و برگشت! و انگار نه انگار که او امپراطور کشوریست. آهسته پایین پایش نگاه کرد که دختری رو دید که رنگی به صورتش نبود و خون بسیاری ازش می‌رفت. تنها کاری که از دستش بر میومد این بود که او را بدون درنگ به خونه‌ی دایه‌اش ببرد.
***
- برپا، برجا، هی س... یونگ‌نام چته؟ هنوز به سی نرسیده تا صد تا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه امپراطوری داک‌ هو | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: • Zahra •، ~PARLA~، ~BAHAR.SH~ و 12 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
سویانگ با دیدن تجمعی از مردم که سر شهر کرده بودن کنجکاوانه به سمت اون‌ها رفت که دور از نظرش با برادرش روبرو شد.
اون شانس آورده بود که همون لحظه داکو صورتش رو به سمت پسر بچه‌ی شیرینی برده بود تا لپش رو بکشه.
سریع به عقب برگشت که از مهلکه فرار کنه که با جسم سختی برخورد.
سرش رو که بالا آورد با پسرک جوونی با چشمانی کشیده که چینی بودن اون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه امپراطوری داک‌ هو | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: • Zahra •، ~PARLA~، ~BAHAR.SH~ و 9 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا