- عضویت
- 28/2/20
- ارسال ها
- 4,354
- امتیاز واکنش
- 51,361
- امتیاز
- 443
- محل سکونت
- ☁️
- زمان حضور
- 122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
درعبارت بالا معنی مجازی و استعاره ای سایه همان محبت و مرحمت و تلطف و توجه مخصوصی است که مقام بالاتر و مؤثرتر نسبت به کهتران و زیردستان مبذول می دارد . این عبارت بر اثر لطف سخن نه تنها به صورت امثله سائره درآمده بلکه دامنه آن به تعارفات روزمره نیز گسترش پیدا کرده ؛ در عصر حاضر هنگام احوالپرسی یا جدایی و خداحافظی از یکدیگر آن را مورد استفاده و اصطلاح قرار می دهند .
قبلاً گمان نمی رفت که این عبارت ریشه تاریخی داشته باشد ، ولی از آنجا که کمتر اصطلاحی بدون مأخذ و مستند تاریخی است ، ریشه تاریخی ضرب المثل مزبور نیز به دست آمد .
دیوژن یا دیوجانس از فلاسفه مشهور یونان است که در قرن ششم قبل از میلاد مسیح می زیست و محل سکونتش در منطقه ای به نام " کرانه " واقع در یکی از حومه های " کورنت " بوده است .
دیوژن پیرو فلسفه کلبی بود و چون کلبی ها معتقد بودند که : « غایت وجود در فضیلت و فضیلت در ترک تمتعات جسمانی و روحانی است . » به همین جهت دیوژن از دنیا و علایق دنیوی اعراض داشت و ثروت و رسوم و آداب اجتماعی را از آن جهت که تماماً اعتباری است به یک سو نهاده بود .
یعقوبی در مورد علت تسمیه کلب یا کلبی عقیده دیگری ابراز می کند : « پس به او گفتند چرا کلب نامیده شدی ؟ گفت برای آنکه من بر بدان فریاد می زنم و برای نیاکان تملق و فروتنی دارم و در بازارها جای می گزینم . »
به عبارت اخری کلبیون هیچ لذتی را بهتر از ترک لذات و نعمت های مادی و طبیعی نمی دانستند .
دیوژن با سر و پای برهنه و موی ژولیده در انظار ظاهر می شد و در رواق معبد می خوابید . غالب ساعات روز را دور از قیل و قال شهر و در زیر آسمان کبود آفتاب می گرفت و در آن سکوت و سکون به تفکر و تعمق می پرداخت . لباسش یک ردا و مأوایش یک خمره ( خم ) بود . فقط یک کاسه چوبین برای آشامیدن آب داشت ، که چون یک روز طفلی را دید که دو دستش را پر از آب کرده آن را آشامید ، در همان زمان کاسه چوبین را به دور انداخت و گفت : « این هم زیادی است ، می توان مانند این بچه آب خورد . »
بی اعتنایی او به مردم دنیا تا به حدی بود که در روز روشن فانوس به دست می گرفت و به جستجوی انسان می پرداخت . چنان که گویند : روزی بر بلندی ایستاده بود و به آواز می گفت : ای مردمان ! خلقی انبوه بنابر اعتقاد درباره او جمع آمدند . گفت : « من مردمان را خواندم ، نه شما را ! »
بی اعتنایی به مردم و بی ملاحظه سخن گفتن ، موجب شد که دیوژن را از شهر تبعید کردند . از آن به بعد آ*غو*ش طبیعت را بر مصاحبت مردم ترجیح داد و خم نشین شد . در همین دوران تبعیدی بود که کسی به طعن و تمسخر گفت : « دیوژن ؛ دیدی همشهریان ترا از شهر بیرون کردند ؟ » جواب داد : « نه ، چنین است . من آنها را در شهر گذاشتم » .
دیوژن همیشه با زبان طعن و شماتت با مردم برخورد می کرد ، « به قدری به مردم طعنه زده و گوشه و کنایه گفته که امروزه در اصطلاح فرنگیان دیوژنیسم به جای نیشغولی زدن مصطلح است . »
میرخواند از دیوژن چنین نقل می کند : « چون اسکندر را فتح شهری که مولد دیوجانس بود میسر شد به زیارت او رفت . حکیم را حقیر یافت ، پای بر وی زد و گفت : « برخیز که شهر تو در دست من مفتوح شد . » جواب داد که : « فتح امصار عادت شهریاران است و لگد زدن کار خران»
به روایت دیگر : زمانی که اسکندر مقدونی در کورنت بود ، شهرت وارستگی دیوژن را شنید و با شکوه و دبدبه سلطنتی به ملاقاتش رفت .
دیوژن که در آن موقع دراز کشیده بود و در مقابل تابش اشعه خورشید خود را گرم می کرد ، اعتنایی به اسکندر ننموده از جایش تکان نخورده است . اسکندر برآشفت و گفت : « مگر مرا نشناختی که احترام لازم به جای نیاوری ؟ » دیوژن با خونسردی جواب داد : « شناختم ، ولی از آنجا که بنده ای از بندگان من هستی ادای احترام را ضرور ندانستم . »
اسکندر توضیح بیشتر خواست . دیوژن گفت : « تو بنده حرص و آز و خشم و میل هستی ؛ در حالی که من این خواهش های نفس را بنده و مطیع خود ساختم . »
به قولی دیگر در جواب اسکندر گفت : « تو هر که باشی مقام و منزلت مرا نداری ، مگر جز این است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان یونان و مقدونیه هستی ؟ »
اسکندر تصدیق کرد ! دیوژن گفت : « بالاتر از مقام تو چیست ؟ »
اسکندر جواب داد : " هیچ " . دیوژن بلافاصله گفت : « من همان هیچ هستم و بنابراین از تو بالاتر و والاترم ! »
اسکندر سر به زیر افکند و پس از لـ*ـختی تفکر گفت : « دیوژن ، از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی می دهم . »
آن فیلسوف وارسته از جهان و جهانیان ، به اسکندر که در آن موقع بین او و آفتاب حایل شده بود ، گوشه چشمی انداخت و گفت : « سایه ات را از سرم کم کن . » به روایت دیگر گفت : « می خواهم سایه خود را از سرم کم کنی . »
این جمله به قدری در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بی اختیار فریاد زد : « اگر اسکندر نبودم ، می خواستم دیوژن باشم . »
باری ، عبارت بالا از آن تاریخ بصورت ضرب المثل درآمد ، با این تفاوت که دیوژن می خواست سایه مردم ، حتی اسکندر مقدونی از سرش کم شود ، ولی مردم روزگار علی الاکثر به این گونه سایه ها محتاج اند و کمال مطلوبشان این است که در زیر سایه ارباب قدرت و ثروت به سر برند .
او مردی بود که در طول زندگانی دراز خود ، هرگز گوهر آزادی و سبکباری را به جهانی نفروخت و پیش هیچ قدرتی سر فرود نیاورد . زر و زن و جاه در چشم او پست می نمود .
او پس از هشتاد سال عمر همان گونه که آزاد به دنیا آمده بود ، آزاد و رها از قید و بند و عاری از هر گونه تعلق با خوشرویی دنیا را بدرود گفت .
منبع:بیتوته
قبلاً گمان نمی رفت که این عبارت ریشه تاریخی داشته باشد ، ولی از آنجا که کمتر اصطلاحی بدون مأخذ و مستند تاریخی است ، ریشه تاریخی ضرب المثل مزبور نیز به دست آمد .
دیوژن یا دیوجانس از فلاسفه مشهور یونان است که در قرن ششم قبل از میلاد مسیح می زیست و محل سکونتش در منطقه ای به نام " کرانه " واقع در یکی از حومه های " کورنت " بوده است .
دیوژن پیرو فلسفه کلبی بود و چون کلبی ها معتقد بودند که : « غایت وجود در فضیلت و فضیلت در ترک تمتعات جسمانی و روحانی است . » به همین جهت دیوژن از دنیا و علایق دنیوی اعراض داشت و ثروت و رسوم و آداب اجتماعی را از آن جهت که تماماً اعتباری است به یک سو نهاده بود .
یعقوبی در مورد علت تسمیه کلب یا کلبی عقیده دیگری ابراز می کند : « پس به او گفتند چرا کلب نامیده شدی ؟ گفت برای آنکه من بر بدان فریاد می زنم و برای نیاکان تملق و فروتنی دارم و در بازارها جای می گزینم . »
به عبارت اخری کلبیون هیچ لذتی را بهتر از ترک لذات و نعمت های مادی و طبیعی نمی دانستند .
دیوژن با سر و پای برهنه و موی ژولیده در انظار ظاهر می شد و در رواق معبد می خوابید . غالب ساعات روز را دور از قیل و قال شهر و در زیر آسمان کبود آفتاب می گرفت و در آن سکوت و سکون به تفکر و تعمق می پرداخت . لباسش یک ردا و مأوایش یک خمره ( خم ) بود . فقط یک کاسه چوبین برای آشامیدن آب داشت ، که چون یک روز طفلی را دید که دو دستش را پر از آب کرده آن را آشامید ، در همان زمان کاسه چوبین را به دور انداخت و گفت : « این هم زیادی است ، می توان مانند این بچه آب خورد . »
بی اعتنایی او به مردم دنیا تا به حدی بود که در روز روشن فانوس به دست می گرفت و به جستجوی انسان می پرداخت . چنان که گویند : روزی بر بلندی ایستاده بود و به آواز می گفت : ای مردمان ! خلقی انبوه بنابر اعتقاد درباره او جمع آمدند . گفت : « من مردمان را خواندم ، نه شما را ! »
بی اعتنایی به مردم و بی ملاحظه سخن گفتن ، موجب شد که دیوژن را از شهر تبعید کردند . از آن به بعد آ*غو*ش طبیعت را بر مصاحبت مردم ترجیح داد و خم نشین شد . در همین دوران تبعیدی بود که کسی به طعن و تمسخر گفت : « دیوژن ؛ دیدی همشهریان ترا از شهر بیرون کردند ؟ » جواب داد : « نه ، چنین است . من آنها را در شهر گذاشتم » .
دیوژن همیشه با زبان طعن و شماتت با مردم برخورد می کرد ، « به قدری به مردم طعنه زده و گوشه و کنایه گفته که امروزه در اصطلاح فرنگیان دیوژنیسم به جای نیشغولی زدن مصطلح است . »
میرخواند از دیوژن چنین نقل می کند : « چون اسکندر را فتح شهری که مولد دیوجانس بود میسر شد به زیارت او رفت . حکیم را حقیر یافت ، پای بر وی زد و گفت : « برخیز که شهر تو در دست من مفتوح شد . » جواب داد که : « فتح امصار عادت شهریاران است و لگد زدن کار خران»
به روایت دیگر : زمانی که اسکندر مقدونی در کورنت بود ، شهرت وارستگی دیوژن را شنید و با شکوه و دبدبه سلطنتی به ملاقاتش رفت .
دیوژن که در آن موقع دراز کشیده بود و در مقابل تابش اشعه خورشید خود را گرم می کرد ، اعتنایی به اسکندر ننموده از جایش تکان نخورده است . اسکندر برآشفت و گفت : « مگر مرا نشناختی که احترام لازم به جای نیاوری ؟ » دیوژن با خونسردی جواب داد : « شناختم ، ولی از آنجا که بنده ای از بندگان من هستی ادای احترام را ضرور ندانستم . »
اسکندر توضیح بیشتر خواست . دیوژن گفت : « تو بنده حرص و آز و خشم و میل هستی ؛ در حالی که من این خواهش های نفس را بنده و مطیع خود ساختم . »
به قولی دیگر در جواب اسکندر گفت : « تو هر که باشی مقام و منزلت مرا نداری ، مگر جز این است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان یونان و مقدونیه هستی ؟ »
اسکندر تصدیق کرد ! دیوژن گفت : « بالاتر از مقام تو چیست ؟ »
اسکندر جواب داد : " هیچ " . دیوژن بلافاصله گفت : « من همان هیچ هستم و بنابراین از تو بالاتر و والاترم ! »
اسکندر سر به زیر افکند و پس از لـ*ـختی تفکر گفت : « دیوژن ، از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی می دهم . »
آن فیلسوف وارسته از جهان و جهانیان ، به اسکندر که در آن موقع بین او و آفتاب حایل شده بود ، گوشه چشمی انداخت و گفت : « سایه ات را از سرم کم کن . » به روایت دیگر گفت : « می خواهم سایه خود را از سرم کم کنی . »
این جمله به قدری در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بی اختیار فریاد زد : « اگر اسکندر نبودم ، می خواستم دیوژن باشم . »
باری ، عبارت بالا از آن تاریخ بصورت ضرب المثل درآمد ، با این تفاوت که دیوژن می خواست سایه مردم ، حتی اسکندر مقدونی از سرش کم شود ، ولی مردم روزگار علی الاکثر به این گونه سایه ها محتاج اند و کمال مطلوبشان این است که در زیر سایه ارباب قدرت و ثروت به سر برند .
او مردی بود که در طول زندگانی دراز خود ، هرگز گوهر آزادی و سبکباری را به جهانی نفروخت و پیش هیچ قدرتی سر فرود نیاورد . زر و زن و جاه در چشم او پست می نمود .
او پس از هشتاد سال عمر همان گونه که آزاد به دنیا آمده بود ، آزاد و رها از قید و بند و عاری از هر گونه تعلق با خوشرویی دنیا را بدرود گفت .
منبع:بیتوته
ضرب المثل سایه تان از سر ما کم نشود
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com