خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

mhna abasi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
43
امتیاز
83
سن
21
زمان حضور
21 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق قلم

نام رمان: استنشاق جاودانه
نویسنده: mhna abasi کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: *ELNAZ*
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
خلاصه:
شیطنت‌های گاه و بی‌گاهش همیشه هم خوب نبود. همین شیطنت‌ها به لبه پرتگاه کشانده بود. همین تجربه کردن‌های غلط باعث نابودی‌اش شد.
خبر نداش عذاب‌هایش، تنفسش، تلخی‌های زندگیش جاودانه می‌شود!
آیا تسلیم می‌شود؟ آیا در برابر سرنوشت شومش از پا در می‌آید یا می‌جنگد؟


در حال تایپ رمان استنشاق جاودانه | mhna abasi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: LIDA_M، Saghár✿، MĀŘÝM و 4 نفر دیگر

mhna abasi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
43
امتیاز
83
سن
21
زمان حضور
21 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
رژ قرمز رو تو کیفم انداختم‌ و موهام رو توی مقنعه فرو کردم که باز حاجی بهم گیر نده مانتو چرم جلو باز مشکی که یکم از زانوم کوتاه تر بود رو به هم نزدیک کردم و از اتاق بیرون رفتم
همینطور که از پله پایین می‌رفتم با صدا بلند گفتم:
- گلی خانوم... خانوم گلی کجایی؟
صداش رو از توی آشپزخونه شنیدم
- جانم دخترم بیا تو آشپزخونه
به طرف آشپزخونه رفتم و بهش نگاه کردم که بالا سر قابلمه که توش قرمه سبزی بود ایستاده بود
- گلی خانوم چرا وقتی خاتون هست داری تو قرمه سبزی درست می‌کنی اخه؟
- اولاً گلی خانوم و زهرمار بی‌تربیت صد بار گفتم مامان نه گلی خانوم.
بعد بری به گردنش داد و با خودشیفتگی ادامه داد:
- دوماً مگه نمی‌دونی حاجی عاشق قرمه سبزیه منه؟ سوماً کجا؟!
هوفی کشیدم از اینکه همش باید راجب به اینکه کجا می‌رم توضیح بدم متنفر بودم
بی‌حوصله جواب دادم:
- دارم می‌رم دانشگاه
- باشه مادر رسیدی زنگ بزن، درضمن فکر نکن چیزی بخاطر سر و وضعت در رفتیا دفعه بعد از این خبر ها نیست گفته باشم
بدون اینکه بهش جواب بدم کیفم و سوئیچ ماشین رو برداشتم و از خونه خارج شدم و به طرف دانشگاه راه افتادم
***
- حنا بیا بریم یه چیزی بخوریم تا کلاس بعدی
سرم رو به تائید از حرفش تکون دادم و به طرف سلف راه افتادیم
- می‌بینم که حنا خانوم بدون آرایش با موهای پوشیده اومده دانشگاه!
- وای یادم رفت!
موهامو دست کردم و بدون توجه به اینکه وسط دانشگاه ایستاده بودم آینه و رژ قرمزم رو در آوردم و رژ رو روی ل*بم کشیدم و بعد اتمام کارم آینه و رژ رو تو کیفم انداختم و همون طور گفتم:
- میگم آروشا، دلم یه مسافرت می‌خواد.
- اره حتما ولی یه بلیط اضافه هم بگیر!
- اضافه چرا؟
- عه! واسه حاجی دیگه.
و بعد از حرفش خندید.
پوکر فیس نگاهش کردم اما بی‌توجه به خندش ادامه داد و روی صندلی سلف نشست.
- هر و کر‌هات اگه تموم شد بگو چی می‌خوری؟
- کیک و قهوه
- اوکی
بعد از گرفتن کیک و قهوه‌ها روی صندلی رو‌به‌روی آروشا نشستم و کمی از قهوم رو مزه کردم.
- حنا اهورا داره میاد سمتمون، اه تو هم با این دوست پسرت چشم بازار رو کور کردی تحفه!
چشم غره‌ای بهش رفتم و به اهورا که حالا بهمون رسیده بود نگاه کردم.
- سلام دخترا، حنا یه لحظه میای باهام؟
- اره برو منم میام.
سری تکون داد و رفت.
- برو برو ببین چیکارت داره.
آروشا اصلا از اهورا خوشش نمی‌اومد چون به قول خودش آدم بسیار بسیار عوضیه!
کیفم رو برداشتم و از سلف بیرون اومدم و به طرف اهورا رفتم
- چی شده؟
- چی باید بشه؟ دلم برات تنگ شده بود گفتم بیام ببینمت.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- منم دلم تنگ شده بود
- خب پس بعد کلاست می‌ریم رستوران کامیار.
- زیاد وقت ندارم ولی اوکی.
لبخندی بهم زد و سرش رو به معنای تشکر تکون داد که جوابش رو با لبخندم دادم.


در حال تایپ رمان استنشاق جاودانه | mhna abasi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: LIDA_M، The unborn، Saghár✿ و 3 نفر دیگر

mhna abasi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
43
امتیاز
83
سن
21
زمان حضور
21 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
به سلف که برگشتم آروشا گفت:
- چه عجب این دفعه زود بر‌گشتی!
چشم غره بهش رفتم و رو صندلی نشستم.
- چرا نشستی؟ بلند شو کلاس داره شروع میشه.
هوفی کشیدم و بلند شدم.
پشت میز همیشگیمون نشستیم و منتظر استاد موندیم
که مرتیکه کچل وارد شد.
فقط من نبودم که از استاد مظفری متنفر بودم بلکه کل دانشجوهای رشته نقاشی ازش متنفر بودن!
با اون شکمی که اندازه توپ یوگا بود نشست پشت میزش.
- میگم حنا چطوره یه چشمک بهش بزنی بخدا که بهتر از اهوراست.
و پشت بندش ریز خندید.
- شوخی‌شم قشنگ نیست یارو طول و عرض یکیه قدش تا شونه‌هامه!
دوباره ریز خندید و شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- همه چی که قیافه نیست اهورا قیافه داره ولی درونش زشته.
اصلا دلم نمی‌خواست بحث رو ادامه بدم واسه همین از رونش یه نیشگون گرفتم که صداش در اومد.
- خانم شمس و خانم راد مشکلی پیش اومده؟
- خیر استاد چه مشکلی؟!
- اینجور که مشخصه انگار اینجارو با سیرک اشتباه گرفتین!
- کمی هم از سیرک نداره.
- بفرمائید بیرون خانم شمس، زودتر وقت کلاسه من رو نگیر.
لبخند ژکوندی زدم و گفتم:
- باعث افتخارمه آخه زیاد از سیرک خوشم نمیاد.
کولم رو برداشتم و از کلاس خارج شدم.
به اپل واچم نگاهی انداختم.
الان کلاسه اهورا تموم شده بود!
به طرف پارکینگ رفتم و سوار ماشین اهورا که سرش تو گوشی بود شدم
به صدای در با تعجب بهم نگاه کرد!
- کلاست چقدر زود تموم شد!
- تموم نشد انداختم بیرون
خنده ای کرد و ماشین رو روشن کرد.
***
چنگال رو تو سالاد فرو کردم و گذاشتم دهنم
- مطمعنی چیزی نمی‌خوری؟
نیم نگاهی به اهورا کردم و بشقابه سالاد رو کنار زدم
- اره نمی‌تونم چیزی بخورم تو رژیمم این ماه؛ نمی‌ریم؟
- چرا بلند شو بریم؟
از جام بلند شدم اهورا رفت که حساب کنه طولی نکشید که برگشت و دستم رو گرفت.
سوار ماشین شدیم که یهو یه چیز یادم افتاد
- وای آهورا ماشینم!
- می‌خوای بریم دانشگاه؟
- نه نه میگم پسره آقا بایرام بیاد بگیرتش.
- باشه.


در حال تایپ رمان استنشاق جاودانه | mhna abasi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: LIDA_M، The unborn، Saghár✿ و 3 نفر دیگر

mhna abasi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
43
امتیاز
83
سن
21
زمان حضور
21 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از رسوندنم با تک بوقی رفت. در دروازه رو با کلید باز کردم و از حیاط خوشگلمون گذشتم؛ همین که وارد خونه شدم داد زدم
- گلی! گلی خانوم کجایی؟ نیستی؟!
مثل اینکه کسی خونه نیست
از پله بالا رفتم و وارد اتاقم شدم با همون لباس‌ها دراز کشیدم
انقدر خسته بودم که کم کم چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.
***
با سر و صدا از خواب بیدار شدم.
هوف صد بار گفتم وقتی خوابم حداقل اینقدر سر و صدا نکنین!
از خواب دل کندم و بعد از عوض کردن لباس‌هام از اتاق بیرون رفتم و از پله ها اومدم پایین.
وقتی به پذیرایی رسیدم با دیدن چیزی که جلوم بود پاهام خشک شد!
این ها کی از آمریکا برگشتن!
با صدای مامان که یه جور اخطار بود به خودم اومدم.
- حنا! عزیزم بیدار شدی؟ بیا ببین کی اومده عمو این‌ها اومدن یه چند روز پیشمون باشن.
چی!
چند روز!
نزدیک رفتم و با یه لبخند مسخره دستم رو جلوی عموم دراز کردم که دستم رو گرفت و به آرامی فشرد؛ دستی به سرم کشید گفت:
- آخ که چقدر دلم برای عروسم تنگ شده بود!
پوزخندی زدم.
باز هم شروع شده بود!
از زیر دستش بیرون اومدم و تو حصار زن عموم فرو رفتم
- وای عزیزم چقدر بزرگ شدی خوشگل تر شدی!
وقتی از حصار اون هم بیرون اومدم رسیدم به بخش وحشتناک و چندشش
سرم رو به سمت سامیار چرخوندم.
سامیار!
پسر عموی اشغالم!
با یه لبخند چندش‌تر از خودش بهم خیره شده بود!
لبخند مسخرم کم کم محو شد و به اخم تبدیل شد.
خواست بیاد نزدیک که یه قدم عقب اومدم و دستم رو سمتش دراز کردم.
- سلام!
نه تنها بدش نیومد و ناراحت نشد بلکه تک خنده ای کرد و دستم رو فشرد!
- به سلام بر بانوی زیبا!
بعد آروم کمی سمتم خم شد و گفت:
- دلم تنگ شده بود برای لبخندت!
بعد از این حرفش پشت دستم رو با انگشت شستش قلقلک کرد که از چندش بدنم لرزید.


در حال تایپ رمان استنشاق جاودانه | mhna abasi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: LIDA_M، The unborn، Saghár✿ و 2 نفر دیگر

mhna abasi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
43
امتیاز
83
سن
21
زمان حضور
21 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستم رو کشیدم از دستش بیرون.
وقتی به این فکر می‌کنم که منو سامیار رو به ناف هم بریدن از استرس و ترس پاهام می‌لرزید!
اگه سامیار واقعا دوستم داشت یه چیزی! ولی اون چندش و آشغال‌ترین آدمی بود که تو کل عمرم می‌شناختم!
رو مبل یه نفره کنار مامانم نشستم و به زمین خیره شدم.

*۵ سال قبل

در اتاق رو محکم بستم و نشستم
حالم ازش بهم می‌خوره مرتیکه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان استنشاق جاودانه | mhna abasi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: LIDA_M، The unborn، Saghár✿ و 2 نفر دیگر

mhna abasi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
43
امتیاز
83
سن
21
زمان حضور
21 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
داخل آشپزخونه شدم که خاتون با دیدنم سریع اومد جلو و پرسید:
- دخترم چیزی میخوای؟
با بغض سری به معنای منفی تکون دادم.
- نه خاتون خانومی، خواستم موقع چیدن میز کمکتون کنم.
خاتون سنگ صبورم بود وقتی بدنیا اومدم بابام من رو به خاتون، یکی از قدیمی‌‌ترین‌ها توی این خونه سپرد.
همه‌ی راز‌های زندگیم از همون بچگی بهش می‌گفتم؛ فقط اون بود که با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان استنشاق جاودانه | mhna abasi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: LIDA_M، The unborn، Saghár✿ و 2 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا