خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
شکایت





منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا




شد راستی خیـ*ـانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا




گشته‌ست باشگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا




هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهیه‌ای گشته مبتلا




وآن کس که گوید از ره دعوی کنون همی
کاندر میان خلق ممیر چو من کجا




دیوانه را همی‌نشناسد ز هوشیار
بیگانه را همی‌بگزیند بر آشنا




با یکدگر کنند همی کبر هر گروه
آگاه نی کز آن نتوان یافت کبریا




هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش
هر ک آیت نخست بخواند «ز هل أتی»




با این همه که کبر نکوهیده عادتیست
آزاده را همه ز تواضع بود بلا




گر من نکوشمی به تواضع نبینمی
از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا




با جاهلان اگر چه به صورت برابرم
فرقی بود هرآینه آخر میان ما




مهر شهان ز قوت ستوران بود پدید
گر چه زمرد است به دیدار چون گیا




آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز
از دشمنان خصومت و از دوستان ریا




بر دشمنان همی نتوان بود مؤتمن
بر دوستان همی نتوان کرد متکا




قومی ره منازعت من گرفته‌اند
بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها




من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا




با من بود خصومت ایشان عجیب‌تر
زآهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها


منبع: گنجور


گزیده اشعار عبدالواسع جبلی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
زایشان همه مرا نبود باک ذره‌ای
کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا




گردد همی شکافته دلشان به کین من
همچون مه از اشارت انگشت مصطفی




چون گیرم از برای معانی قلم به دست
گردد همه دعاوی آن طایفه هبا




ناچار بشکند همه نامـ*ـوس جادوان
در موضعی که در کف موسی بود عصا




ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی
تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا




زیرا که بی مطر نبود میغ را محل
چونانک بی‌گهر نبود تیغ را بها




با فضل من همیشه پدید است نقصشان
چون عجز کافران بر اعجاز انبیا




با عقل من نباشد مریخ را توان
با فضل من نباشد خورشید را ذکا




آنم که برده‌ام علم علم در جهان
بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثری




شاهان همی‌کنند به فضل من افتخار
واقران همی‌کنند به نظم من اقتدا




با خاطرم منیرم و با رای صافیم
کالبرق فی الدجیة و الشمس فی الضحی




عالیست همتم به همه وقت چون فلک
صافیست نسبتم به همه نوع چون هوا




بر همت من است سخنهای من دلیل
بر نسبت من است سخنهای من گوا




هرگز ندیده و نشنیده‌ست کس ز من
کردار ناستوده و گفتار ناسزا




در پای جاهلان نپراگنده‌ام گهر
وز دست سفلگان نپذیرفته‌ام عطا




وین فخر بس مرا که ندیده‌ست هیچکس
در نثر من مذمت و در نظم من هجا


منبع: گنجور


گزیده اشعار عبدالواسع جبلی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
وآن را که او به صحبت من سر درآورد
جویم بدل محبت و گویم به جان ثنا




ور زلتی پدید شود زو معاینه
انگارمش صواب و نپندارمش خطا




اهل هری کنون نشناسند قدر من
تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا




مقدار آفتاب ندانند مردمان
تا نور او نگردد از آسمان جدا




آن گاه قدر او بشناسند بر یقین
کآید شب و پدید شود بر فلک سها




اندر حضر نباشد آزاده را خطر
کاندر حجر نباشد یاقوت را بها




با این همه مرا گله‌ای نیست زین قبل
زین بیشتر قبول که یابد به ابتدا




تا لفظ من به گاه فصاحت بود روان
بازار من به نزد بزرگان بود روا




لیکن چو صد هزار جفا بینم از کسی
ناچار اندکی بنمایم ز ماجرا




زآن است غبن من که گروهی همی‌کنند
با من به دوستی ز همه عالم انتما




وآن گه به کام من نفسی برنیاورند
در دوستی کجا بود این قاعده روا




آزار من کشند به عمدا به خویشتن
زآن سان که که کشد به بر خویش کهربا




در فضل من کنند به هر موضعی حسد
در نقص من دهند ز هر جانبی رضا




با ناصحان من نسگالند جز نفاق
با حاسدان من ننمایند جز صفا




ور اوفتد مرا به همه عمر حاجتی
بی حجتی کنند همه صحبتم رها




مرد آن بود که روی نتابد ز دوستی
لو بست الجبال او انشقت السما


منبع: گنجور


گزیده اشعار عبدالواسع جبلی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع

مدح اثیرالدین امین‌الملک زین‌الدوله ابومنصور نصر بن علی




نگار من چو بر سیمین میان زرین کمر بندد
هر آن کاو را ببیند کی دل اندر سیم و زر بندد




طمع باید برید از جان شیرین چون من آن کس را
که بیهوده دل اندر عشق آن شیرین پسر بندد




گهی از مشک زلف او حمایل در گل آویزد
گهی از قیر جعد او سلاسل بر قمر بندد




ز عشق او جهان من شود چون حلقهٔ خاتم
چو زلف او ز عنبر حلقه اندر یکدگر بندد




چو تیر و چون کمان گردد دهن باز و خمیده قد
چون آن مشکین زره عمدا بر آن سیمین سپر بندد




شود چون شمع زرین روی و ریزان اشک و سوزان دل
هر آن کاو دل در آن شمع بتان کاشغر بندد




از آنم چون گل و نرگس سلب چاک و سرافگنده
که او بر سوسن تازه همی شمشادتر بندد




بدان زنجیر مشکین و عقیق شکرین همچون
دل من صدهزاران دل به روزی بیشتر بندد




گهی خونم بدان زلف دوتاه پر شکن ریز
گهی خوابم بدان چشم سیاه دل شکر بندد




شود چون شکر از آب و چو مشک از آتش آن کاو دل
در آن زنجیر پر مشک و عقیق پر شکر بندد




گه از سنبل حجابی بر فراز پرنیان پوشد
گه از عنبر نقابی بر طراز شوشتر بندد




ز شوق روی او آید ز گِل هر ساله پیدا گل
چو بیند روی او از شرم او بار سفر بندد




به چشم مردمان گردد چو سیم قلب خوار آن کس
کامید اندر وصال آن نگار سیمبر بندد




عزیز آن کس بود نزدیک خاص و عام کاو خاطر
چو من پیوسته در مدح عمید نامور بندد




اثیر دین امین ملک زین دولت آن صدری
که بر درگاه او دولت میان هر روز در بندد




ابومنصور نصر بن علی کز رایش ار یابد
اجازت آسمان پش وی از جوزا کمر بندد


منبع: گنجور


گزیده اشعار عبدالواسع جبلی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
چو مه زانگشت پیغمبر حجر بشکافد از بیمش
اگر دور از تو گاه خشم چشم اندر حجر بندد




جهانی با کمال است و نباشد عقل آن کامل
که همت با وجودش در جهان مختصر بندد




در ارحام از برای کثرت اتباع او دایم
همی از نطفهٔ ماء معین ایزد صور بندد




سمند او چو آرد حمله فرق فرقدان شاید
کمند او چو گردد حلقه حلق شیر نر بندد




خیال هیبتش در دست شمشیر اجل گیرد
همای همتش بر پای منشور ظفر بندد




فلک امید بست اندر دوام عمر او چونان
که حربا وهم در شمس و صدف دل در مطر بندد




شود آتش بر ایشان چون بر ابراهیم بر ریحان
اگر گاه کرم همت در اصحاب سقر بندد




به دین اندر همی از علم ترتیب علی سازد
به ملک اندر همی از عدل آیین عمر بندد




اگر هر مهتر از بهر هوای نفس جان و دل
در آلات ملاهی و در انواع بطر بندد




خرد وی را بر آن دارد همه کاندیشه و همت
در اسباب معانی و در ارباب هنر بندد




به پای عزم پیوسته همی فرق قضا کوبد
به دست عزم همواره همی پای قدر بندد




الا ای نامور صدری که توقیعات کلک تو
تفاخر را همی روح الامین بر فرق سر بندد




وگر این مرتبت وی را شود حاصل ز رشک او
نقاب شرم دست آسمان بر روی خور بندد




بود بر هیأت زرین عماری دار سال و مه
به طمع آن که مرکب دارت او را بر ستر بندد




هر آن شاعر که یک ره مدح تو گوید شود کاره
کز آن پس خاطر اندر مدح سادات بشر بندد


منبع: گنجور


گزیده اشعار عبدالواسع جبلی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
چو گردون بسیط آمد که را رای زمین خیزد
چو دریای محیط آمد که را دل در شمر بندد




اگر گوری ستایش را دهان پیش تو بگشاید
وگر موری پرستش را میان پیش تو در بندد




یکی از حشمت تو شرزه شیران را زبون گیرد
یکی در دولت گرزه ماران را زفر بندد




نگردد از فنا معزول جاویدان حواس آن
که از بهر مدیح تو حواس اندر فکر بندد




زمانه خامهٔ مدحت صلف را در بنان گیرد
ستاره نامهٔ فتحت شرف را بر بصر بندد




به جود ار چند مشهور است حاتم هر که جودت را
ببیند زو عجب آید که فهم اندر سمر بندد




به حلم ار چند مذکور است احنف هر که حکمت را
بداند زو غریب آید که وهم اندر خبر بندد




شود باز سپید او را به تأیید تو خدمتگر
اگر تیهو مثال عالیت بر بال و پر بندد




ایا در نظم مدحت بسته طبع من چنان فکرت
که عابد دایم اندیشه در اوقات سحر بندد




گه اصناف بدایع را در الفاظ ظرف دارد
گه اوصاف روایع را بر ابیات عزر بندد




کنون پرداخت مدحی چون عروسی ساخته کاو را
به گردن بر مشاطه عقدهای پر گهر بندد




بر آن منوال کاستاد مقدم لامعی گوید
ز تیره شب همی پرده به روی روز بر بندد




الا تا ابر بارنده ز در و لعل و پیروزه
قلاید در مه آزار بر شاخ شجر بندد




محل تو چنان بادا که هر بنده که او کهتر
کمر در پیش از پیروزه و لعل و درر بندد


منبع: گنجور


گزیده اشعار عبدالواسع جبلی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
مدح - چنان که باد همی تـ*ـخت جم کشید




بر ماه روشن از شب تاری علم کشید
وز مشک سوده بر گل سوری رقم کشید




زنجیره‌ای ز قیر و طرازی ز غالیه
بر عارض چو ماه و رخ چون بقم کشید




آشوب خلق را خط مشکین خدای عرش
بر روی چون شکفته گل آن صنم کشید




در مهر او روانم و در هجر او دلم
بسیار قهر دید و فراوان ستم کشید




تا نامهٔ جمالش توقیع زد فلک
بر نام نیکوان زمانه قلم کشید




در عشق من فریدم و در خوبی او نظیر
عز الذی و جل که ما را به هم کشید




ناگه ز من ببرد به صد حیله و فسون
آن دل که در هواس بسی رنج و غم کشید




شد محترم به نزد بزرگان هر آن کسی
کاو را عمل به خدمت آن محتشم کشید




از پشت ماهی و ز نشیب ثری به علم
بر روی ماه و اوج ثریا علم کشید




زآن سان که سر کشد کشف اندر میان سنگ
از جود او نیاز سر اندر عدم کشید




ای صاحبی که رایت اقبال و جاه تو
دولت بر آسمان جلال و همم کشید




تا کرد ذوالجلال فزون آبروی تو
حاسد بسی ز رشک تو باد ندم کشید





منبع: گنجور


گزیده اشعار عبدالواسع جبلی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
در موجگاه بحر شریعت نهنگ‌وار
شمشیر تو سفینهٔ بدعت به دم کشید




هر کز هوای خط تو بیرون نهاد گام
دست اجل روان ز تن او به غم کشید




شاخ درخت دولت تو سایه‌دار گشت
تا بیخ او ز ابر سخای تو نم کشید



از هیبت بلارک خاراشکاف تو
دشمن چو خارپشت سر اندر شکم کشید




تـ*ـخت تو در کنار ستاره وطن گرفت
رای تو بر کنار مجره خیم کشید




چون گور ماده عدل تو بشناخت بچه را
از ایمنی به خانهٔ شیر اجم کشید




شد راه سایلت چو ره کهکشان ز بس
کاو از عطای تو سوی خانه درم کشید




شد در پناه جاه تو آسوده هر کسی
کز گردش زمانهٔ جافی الم کشید




تا در نوادر قصص آید که ابرهه
در کفر لشکری سوی بیت الحرم کشید




بادی چنان که غاشیهٔ تو کشد فلک
دایم چنان که باد همی تـ*ـخت جم کشید


منبع: گنجور


گزیده اشعار عبدالواسع جبلی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع

تهنیت فتح عراق و مدح سلطان سنجر





این اشارتها که ظاهر شد ز لطف کردگار
وین بشارتها که صادر شد به فتح شهریار




یافت خواهد ملت از اندازهٔ آن دستگاه
گشت خواهد دولت از آوازهٔ آن پایدار




گر چه سلطان را فراوان فتحها حاصل شده‌ست
کز حصول آن خلایق را فزوده‌ست اعتبار




نامهٔ فتحت که خواهد ماند زآن اندر جهان
صدهزاران قصه از شهنامه خوش‌تر یادگار




چون به باطل سر برآوردند قومی در عراق
شد فریضه دفعشان بر پادشاه حق‌گزار




ور برای قمع ایشان رایت منصور او
در زمستان از خراسان کرد تحویل اختیار




لشکری بودند چون عفریت و خوک و غول و خرس
تیره‌رای و خیره‌روی و عمرکاه و غمزکار




سر به سر غافل ز تقدیر خدای مستعان
یک به یک غره به اقبال جهان مستعار




از شجاعت بوده با شیر ژیان اندر قران
وز ضلالت بوده با دیو سپید اندر قطار




مدت سالی همی‌کردند در عالم طواف
تا به یک ره مجتمع گشتند مردی صدهزار




بود شور انگیختن پیوسته ایشان را عمل
بود رنگ آمیختن همواره ایشان مستعار




هر که را دریافتندی از وضیع و از شریف
سر بریدندی به تیغ و تن کشیدندی به دار




گه غریبان را ز بی‌رحمی همی‌کردند بند
گه اسیران را ز نامردی همی کشتند زار




گه مسلمان را همی‌خواندند کافر بر ملا
گه موحد را همی‌گفتند ملحد آشکار




گر چه از بیداد و غارتشان به شرق و غرب بود
در ممالک اضطراب و در مسالک اضطرار




شاه عالم زآن قبل تا خون نباید ریختن
کرد ایشان را ز هر نوعی نصحیت چند بار


منبع: گنجور


گزیده اشعار عبدالواسع جبلی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون نصیحت رد شد و یزدان چنان تقدیر کرد
کاعتقاد بد برآرد عاقبت زیشان دمار




لشکر منصور ناگاهی بر آنان کوفتند
چون شهاب دیوسوز و چون سحاب تندبار




چون شدند آمیخته بر یکدگر هر دو سپاه
جنگ را چنگ آخته چون شیر شرزه در شکار




شد هوا از پارهای گرد تاری چون دخان
شد زمین از قطره‌های خون جاری چون شرار




خیل سلطان را کرامت با سلامت متصل
اهل عصیان را عزیمت بر هزیمت استوار




از هزاهز چون رخ معلول قرص آفتاب
وز زلازل چون تن مفلوج جرم کوهسار




بر زمین زرنیخ‌رنگ از روی بدخواهان نبات
بر هوا شنگرف‌گون از خون گمراهان بخار




اسب تازان باد شکل و گرد گردان ابر وصف
تیغ رخشان برق سان و کوس نالان رعدوار




گاه پیچش هر کمند و وقت کوشش هر سمند
اژدهای بی‌قرار و آسمان بامدار




لعلگون پشت زمین و نیلگون روی هوا
این ز الماس حسام و آن ز انقاس غبار




چون دل عشاق و جان عاشقان از مرد و گرز
مرکز اشباح تنگ و مقصد ارواح تار




موضعی با زینت ذات‌البروج از تیغ و درع
موقفی با هیبت یوم‌الخروج از گیر و دار




گاوپیچان در زمین از نعل اسب شیر روز
شیر بی‌جان بر سپهر از بیم گرز گاوسار




پشت مرد از درع میناگون چو روی آسمان
روی تیغ از قطره‌های خون چو پشت سوسمار




گه چو گردون از تغیر گشته هامون با شتاب
گه چو هامون از تغیر گشته گردون باوقار


منبع: گنجور


گزیده اشعار عبدالواسع جبلی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا