خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون راجب این رمان چیه؟:)


  • مجموع رای دهندگان
    9

~MOHADESE~

مدیر تالار فرهنگ
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
1,375
امتیاز واکنش
4,971
امتیاز
298
محل سکونت
دنیای خواب...
زمان حضور
132 روز 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان: قربانیان آتش
نام نویسنده: محدثه وفایی کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: Matiᴎɐ✼
ژانر: عاشقانه، جنایی-مافیایی
سطح: اختصاصی
خلاصه: افسوس که طالع هفت‌رنگ آنان، تنها یک فام داشت. آنها پا بر تارهایی نهاده‌ بودند که آواز مرگ‌بار آنان را فرا می‌خواند و حتی قهارترین بازیکنان هم در دریای آتشین، جان می‌دادند و جان می‌گرفتند. شیطنت‌هایی که اندک اندک قربانی لحظاتی نفس‌گیر می‌شدند و مظلومانی که بی‌گنه در آذر اقیانوس سرخ در انتظار یاری از سوی دیگران بودند.


✺اختصاصی رمان قربانیان‌ آتش | ~MOHADESE~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Matiᴎɐ✼، ~ROYA~، دونه انار و 30 نفر دیگر

~MOHADESE~

مدیر تالار فرهنگ
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
1,375
امتیاز واکنش
4,971
امتیاز
298
محل سکونت
دنیای خواب...
زمان حضور
132 روز 49 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
فریاد پر آتش مرا او نشنید
باران دو دیده ی مرا هیچ ندید
با من بگریست ابر و او چتر گرفت
از من بگداخت مهر و او پرده کشید
در راه دیار و خانه این دلهره چیست؟
خشنود شوم یا که به صد دیده گریست؟
شادم که بیابم آنچه میبود و هست
گریانم از آنچه بود و میباید نیست...


✺اختصاصی رمان قربانیان‌ آتش | ~MOHADESE~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Matiᴎɐ✼، دونه انار، M O B I N A و 28 نفر دیگر

~MOHADESE~

مدیر تالار فرهنگ
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
1,375
امتیاز واکنش
4,971
امتیاز
298
محل سکونت
دنیای خواب...
زمان حضور
132 روز 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
پامو با شدت بیشتری روی پدال گاز فشردم. جوری که ماشین از جا کنده شد. اشک هام دیدم رو تار کرده به سختی فرمون توی دستمو هدایت میکنم. نفس هام کند شده و احساس خفگی میکنم. حجم عظیمی گلوم رو میفشرد. دستام سرد و بی حس شدن. احساس میکنم پر شدم پر از حس خشم، بغض، ترس، همه ی اینا هم فقط تقصیر یه نفره آخه چرا؟ واسه ی چی؟ چرا بی دلیل؟ تمام ذهنم پر شده بود از چرا های بی جوابی که جوابشو فقط اون میدونست. با حرص جیغی زدم. و با مشت کوبیدم روی فرمون هق هق گریه هام فضای ماشینو برداشته بود دلم میخواست انقدر جیغ بزنم که خالی شم. ولی نه من انقدر پرم که با جیغ هم خالی نمیشم فرمون رو چرخوندم و ماشینو کناری نگه داشتم. سرمو روی فرمون گذاشتم و اجازه دادم بغضی که ثانیه به ثانیه بیشتر میشه خالی بشه. از شدت گریه نفس نفس میزدم. با صدای بارون سرمو از روی فرمون بلند کردم. به صندلی تکیه دادم؛ به بیرون نگاه کردم آسمون هم مثل من اشک میریخت. قطره های اشکش روی ماشین میریخت و کل خیابون رو خیس کرده بود. با رعد و برقی که زد اشک هام با شدت بیشتری فرو ریخت. خدایا چرا من؟ چراما؟ چرا باهام اینکارو کرد؟ چرا بی دلیل؟ چرا سرگردی که همه رو اسمش قسم میخورن باهام اینکارو کرد؟ چرا؟ جیغی کشیدم و گفتم:
_ چرا؟
دستمو به صورتم گرفتم و با گریه رو به آسمون گفتم:
_ خدایا چرا؟ مگه من چه گناهی کردم؟ منو از این خواب لعنتی بیدار کن.
با رعد و برق شدید تری که زد فهمیدم. نه تنها خواب نیست بلکه ترسناک ترین واقعیته عمرمه. شتاب زده اشک هام رو پاک کردم. گوشی رو برداشتم. وارد مخاطبین شدم. شماره آنیتا رو فشردم. به سومین بوق که رسید صدای شاد و سرحالش توی گوشی پیچید:
_ به به سلام محدثه خانم، چه عجب یه زنگی زدی امروز؛ داشتم نا امید میشدم ها از صبح هم که نیستی.
نفسمو فوت کردم. چشم هامو بستم، به صندلی تکیه دادم با صدای گرفته گفتم:
_ آنیتا؟
با شنیدن صدای گرفتم، با تعجبی که توی صداش موج میزد گفت:
_ وا؟ محدثه؟ خوبی؟ چیزی شده؟ چرا صدات گرفته؟
چونم از شدت بغض دوباره ی گلوم لرزید. درحالی که اشک هام روی گونه هام میریخت گفتم:
_ آنیتا فقط بیا
با شنیدن صدای گریم شتاب زده گفت:
_ یا خدا محدثه چی شده؟ کجا بیام؟ تو الان کجایی؟
زدم زیر گریه که گفت:
_ وای دختر! الان سکته میکنم؛ اروم باش جواب منو بده. کجایی؟
به خیابون نگاه کردم. آدرسو دادم که گفت:
_ باشه، باشه آروم باش. من الان میام همونجا وایسا
بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم و انداختم روی داشبورت نفس تنگیم بیشتر شد. و از شدت گریه سکسکه گرفتم اشک هامو پاک کردم و با حرص در ماشین رو باز کردم. پیاده شدم و با شدت تمام درو کوبیدم. پالتومو محکم به خودم فشردم، بی تفاوت به قطره های بارون که روی سرم میریخت به ماشین تکیه دادم. چشم ها میسوخت صدای بارمان توی سرم تکرار میشد. تک تک کلماتش مثل آهنگی بود که داشت ذره ذره جونمو میگرفت. و شکنجم میکرد. اشک هام دوباره سرازیر شدن. و میون قطره های بارونی که روی صورتم میریخت گم شد. دست خودم نیست. احساس میکنم قلبمو با چاقو تیکه تیکه کردن. یعنی اونم الان مثل منه؟ مثل من اشک میریزه؟ مثل من داغونه؟ هر لحظه منتظرم زنگ بزنه، بگه همه ی اینا یه شوخی بود. فقط یه شوخی کلافه دستی به صورتم کشیدم و مشتی به ماشین زدم. یکی از دست هامو به کمرم گرفتم یکیش هم روی پیشونیم گذاشتم. کلافه شروع به قدم زدن کردم از درون داشتم میسوختم. هیچ کاری هم نمیتونستم بکنم تا آتیشش رو خاموش کنم. نمیتونم اتفاقات امروز رو باور کنم. نمیتونم بپذیرم. دوتا دستامو به صورتم گرفتم با ناله رو به آسمون گفتم:
_ خدایا، کمکم کن دارم آتیش میگیرم.
قطرات بارون شدید تر شد و دل منم بی تاب تر دلم میخواست همینجا خودمو چال کنم خلاص شم زیر لـ*ـب گفتم:
_ خدا لعنتت کنه بارمان که تمام عشقمو تو سرم آوار کردی
با نور شدیدی که از جلو اومد. به جلو نگاه کردم ماشین آنیتارو دیدم. آنیتا شتاب زده از ماشین پیاده شد. و به سمتم اومد با دیدن آنیتا زدم زیر گریه و با قدم های بلند به سمتش رفتم. محکم بـ*ـغلش کردم با نگرانی کنار گوشم گفت:
_ محدثه؟ چی شده؟
درحالی که روی شونه هاش گریه میکردم زمزمه کردم:
_ رفت
_ کی رفت؟
ازش جدا شدم و نگاش کردم که با وحشت گفت:
_ این چه حال و روزیه دختر؟ چشمات از شدت گریه باد کرده.
گریه هام نمیزاشت حرف بزنم و فقط اشک و هق هقی بود که از گلوم خارج میشد. آنیتا با حرص گفت:
_ چرا انقدر گریه میکنی تو؟ بگو چیشده خب؟ داری سکتم میدی
زمزمه کردم:
_ بارمان
با تعجب گفت:
_ بارمان چی؟
چیزی نگفتم و فقط گریه میکردم که با حرص گفت:
_ وای از دست تو، محدثه زیر بارون خیس شدیم. بگو ببینم این بارمان روانی چیکار کرده که اینطوری شدی؟
نفس هام تنگ شده بود و اجازه حرف زدن بهم نمیداد:
_ بارمان ن...نخواست... اون...
آنیتا وسط حرفم پرید و دستاش رو روی گونم گذاشت :
_ آروم باش
چیزی نگفتم فقط سعی میکردم نفس بکشم نفسشو حرصی فوت کرد و گفت:
_ اینجوری فایده نداره
دستمو کشید به سمت ماشین خودش، با صدایی که بزور در میومد گفتم:
_ کجا؟
درحالی که منو به طرف ماشین هل میداد گفت:
_ ماشین خودت همینجا باشه؛ میریم یه جایی کامل واسم میگی چیشده
چیزی نگفتم و سوار ماشین شدم، به طرف ماشین خودم رفت سوییچشو برداشت، بعد به طرف ماشین خودش اومد سوار شد. سوییچ رو روی داشبورت انداخت، رو به من با نگرانی گفت:
_خوبی؟
بی حس به روبرو نگاه کردم، و سری به علامت نه تکون دادم و با چشم های اشکی بیرون رو نگاه کردم نفسشو کلافه فوت کرد و زیر لـ*ـب گفت:
_ فقط بفهمم این بارمان چیکار کردی اینطوری دیوونه شدی
ماشین روشن کرد و حرکت کرد.


✺اختصاصی رمان قربانیان‌ آتش | ~MOHADESE~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: دونه انار، M O B I N A، ozan♪ و 26 نفر دیگر

~MOHADESE~

مدیر تالار فرهنگ
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
1,375
امتیاز واکنش
4,971
امتیاز
298
محل سکونت
دنیای خواب...
زمان حضور
132 روز 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
نمیدونستم کجا داره میره. دلمم نمیخواست جای شلوغی بره، یه جایی بره که بتونم خودمو خالی کنم. یه جایی که بتونم قلب له شدمو جمع کنم. یه جایی که اثری از بغض تو گلوم نمونه یه جایی که بارمان رادفری نباشه. نه خودش نه فکرش. رو به آنیتا چرخیدم و گفتم:
_ کجا میری؟
درحالی که به جاده چشم دوخته بود. گفت:
_ کجا میخوای بری؟
سرمو به صندلی تکیه دادم و گفتم:
_ برو پاتوق همیشگی
سری تکون داد و گفت:
_ باشه
چیزی نگفتم و به بیرون خیره شدم، بعد از کمی مکث پرسید:
_ نمیخوای بگی چیشده؟
چشمامو بستم و با صدایی اروم گفتم:
_ رسیدیم میگم
نمیدونم چقد چشمام بسته بود که با ایستادن ماشین به خودم اومدم، و پیاده شدم. آنیتا هم ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد. به پاتوق همیشگیمون خیره شدم جایی که کل شهر زیر پام بود. فقط هم من و دخترا جاشو میدونستیم، نوک صخره نشستم و به هوای طوفانی چشم دوختم با صدای پای آنیتا بهش نگاه کردم که کنارم نشست. و منتظر نگاهم کرد و گفت:
_ میشنوم بگو
سرمو انداختم پایین و درحالی که نفسمو فوت میکردم گفتم:
_ نابودم کرد
با تعجب و نگرانی گفت:
_ چرا؟ کی؟ خب تعریف کن دیگه
اشک هایی که باز میخواست سرازیر شه رو پاک کردم. سری به علامت باشه تکون دادم. بعد از کمی مکث شروع به تعریف کردم:
_ امروز مثل همیشه از خواب بلند شدم. با لبخند سراغ گوشیم رفتم و دیدم که پیامی از طرف بارمان دریافت کردم. پیام رو با ذوق همیشگیم باز کردم:
_ ساعت 10 صبح بیا کنار دریاچه
متعجب به پیامش نگاه کردم. که حتی یه سلام هم نکرده بود. باخودم فکر کردم حتما کار مهمی داره که ساعت 10 صبح کنار دریاچه قرار گذاشته به ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت 9 هستش. با فکر دیدن بارمان با ذوق به سمت کمد رفتم. و مشغول انتخاب لباس شدم. با وسواس زیاد زیباترین مانتوم رو انتخاب کردم. و بعد از این که کامل آماده شدم. با ماشین به سمت دریاچه حرکت کردم. وقتی به دریاچه رسیدم پشت ماشینش ماشینمو پارک کردم. و به سمتش رفتم.
مکثی کردم و نتونستم ادامه بدم اشکی از گوشه چشمم ریخت. که آنیتا با حرص گفت:
_ محدثه بخدا یه بار دیگه گریه کنی میگیرم میزنمت. بعدشم از اینجا پرتت میکنم پایین، خودت میدونی عصبی بشم چی میشم. پس حرصم نده.
اشکمو با دست پاک کردم، سری تکون دادم، دماغمو کشیدم بالا و ادامه دادم:
_ وقتی به سمت بارمان رفتم. با شوق و ذوق فراوان گفتم:
_ سلام
بارمان بهم نگاه کرد و جواب سلاممو داد. ولی نه مثل همیشه نگاهش سرد بود. و خالی از هر احساسی. لحنش سرد بود. اونقدر سرد که باعث شد لبخند از لـ*ـبام بره. و جاشو به تعجب توی صورتم بده. متوجه تعجبم شد. و سرشو انداخت پایین و با لحن سردی گفت:
_ محدثه من وقت زیادی ندارم. باید برم.
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
_ کجا؟
با اخمی که خیلی کم پیش میومد. به من بزنه نگاهم کرد و گفت:
_ باید یه چیزی رو بهت بگم.
به چشاش خیره شدم و منتظر ادامه حرفش شدم که گفت:
_ نزدیک به دوساله میشناسمت. اون روزی که تو اداره دیدمت فهمیدم با همه ی دخترای اطرافم فرق داری. برعکس بقیه دخترای اطرافم همه ی ماموریت هارو بدون چون و چرا قبول میکردی. شجاعانه به میهنت خدمت میکردی فکر میکردم دوستت دارم. بعد از ابراز عشقم بهت قول ازدواج دادم ولی...
با بهت نگاهش کردم و گفتم:
_ ولی چی؟
کلافه دستشو لای موهاش برد. و چشم هاشو بست. بعد از کمی مکث چشم هاشو باز کرد و کلافه نگاهم کرد احساس کردم چشم هاش برق میزنه. برق اشک ولی چرا؟ معنی حرفاش چیه؟ چرا وقتی گفت دوست دارم قبلش گفت فکر میکردم؟ یعنی اشتباه فکر میکرده؟ مقابلش ایستادم و تو چشاش زل زدم و مطمئن شدم اون برق، برق اشکه با تعجب و ناباوری پرسیدم:
_ بارمان؟ چی داری میگی؟ معنی حرفات چیه؟ چرا میگی فکر میکردم؟
سرشو برگردوند و به چشم هام نگاه نکرد. به دستاش نگاه کردم که مشت کرد بود و از شدت فشار قرمز شده بود با عصبانیت گفتم:
_ خب حرف بزن دیگه
با این حرفم یهو به سمتم برگشت و با چشم هایی که بیش از حد سرخ شده بود داد زد:
_ فکر میکردم دوستت دارم؛ در حالی که یه ذره هم نداشتم. احساس من یه حماقت محض بود که خیلی زود از بین رفت. و نابود شد. دیگه دوستت ندارم، نمیخوامت.


✺اختصاصی رمان قربانیان‌ آتش | ~MOHADESE~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: دونه انار، M O B I N A، ozan♪ و 25 نفر دیگر

~MOHADESE~

مدیر تالار فرهنگ
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
1,375
امتیاز واکنش
4,971
امتیاز
298
محل سکونت
دنیای خواب...
زمان حضور
132 روز 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
با هر کلمش تپش قلبم کمتر میشد. احساس کردم یه چیزی درونم شکست. صدای شکستنش رو فقط خود بارمان شنید. مطمئنم شنید. حرف هاش تو ذهنم تکرار میشد. ولی هضم نمیشد. نمیتونستم درکش کنم یعنی چی؟ داره شوخی میکنه مگه نه؟ دست هام بی حس و سرد شده بود. توی چشم هام ناباوری...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان قربانیان‌ آتش | ~MOHADESE~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: دونه انار، M O B I N A، ozan♪ و 24 نفر دیگر

~MOHADESE~

مدیر تالار فرهنگ
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
1,375
امتیاز واکنش
4,971
امتیاز
298
محل سکونت
دنیای خواب...
زمان حضور
132 روز 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم
بعد از مدتی آنیتا ماشینو، کنار ماشینم نگه داشت و رو به من با نگاهی غمگین گفت:
_ میخوای امشب بیام پیشت؟
سری به علامت نه تکون دادم و پیاده شدم، آنیتا هم پیاده شد و روبه روم ایستاد
_ امشب بهم زنگ بزن باشه؟
سری تکون دادم و محکم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان قربانیان‌ آتش | ~MOHADESE~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: دونه انار، M O B I N A، ozan♪ و 23 نفر دیگر

~MOHADESE~

مدیر تالار فرهنگ
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
1,375
امتیاز واکنش
4,971
امتیاز
298
محل سکونت
دنیای خواب...
زمان حضور
132 روز 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم
موهای بلندم توی وزش باد پریشون بود.لباس سفید بشدت گشادم توی باد رقصان بود فضا زیادی سبز و پر از گل بود. ولی با آسمون آبیش تضاد زیبایی داشت، پروانه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان قربانیان‌ آتش | ~MOHADESE~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: دونه انار، M O B I N A، ozan♪ و 22 نفر دیگر

~MOHADESE~

مدیر تالار فرهنگ
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
1,375
امتیاز واکنش
4,971
امتیاز
298
محل سکونت
دنیای خواب...
زمان حضور
132 روز 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم
با ورودم به آشپزخونه مامان درحالی که با تلفن حرف میزد، به من اشاره کرد که یه چیزی بخورم. سری به علامت نه تکون دادم و آروم گفتم:
_ نه مرسی اشتها ندارم
اخمی کرد که بی توجه، به سمت حیاط رفتم و روی تاب گوشه ی باغچه نشستم.با ریختن قطره های بارون روی سرم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان قربانیان‌ آتش | ~MOHADESE~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: دونه انار، M O B I N A، ozan♪ و 23 نفر دیگر

~MOHADESE~

مدیر تالار فرهنگ
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
1,375
امتیاز واکنش
4,971
امتیاز
298
محل سکونت
دنیای خواب...
زمان حضور
132 روز 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم
میدونستم صدای شکستنش انقدر بلند نیست،که تا بیرون بره بی توجه به جسد گوشی خورد شده. دستامو دور پاهام حلقه کردم سرمو روی زانوهام گذاشتم و اجازه ریختن اشک هامو دادم. هرجا میرم بارمان، هرکاری میکنم بارمان، فکرش، خاطراتش دست از سرم برنمیدارن.
صدایی از درونم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان قربانیان‌ آتش | ~MOHADESE~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: دونه انار، M O B I N A، ozan♪ و 24 نفر دیگر

~MOHADESE~

مدیر تالار فرهنگ
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
1,375
امتیاز واکنش
4,971
امتیاز
298
محل سکونت
دنیای خواب...
زمان حضور
132 روز 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم
ماشین رو ، روبه روی کافی شاپ پارک کردم و بعد از برداشتن کیفم از ماشین پیاده شدم‌.چادرمو مرتب کردم و به سمت ورودی کافی شاپ حرکت کردم.دخترا رو دیدم که روی میز همیشگی نشسته بودن و مثل همیشه مشغول کلکل بودند. خداروشکر سرهنگ هنوز نیومده بود، به سمت دخترا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان قربانیان‌ آتش | ~MOHADESE~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: دونه انار، M O B I N A، ozan♪ و 23 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا