خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: تملیک روح
نام نویسنده: الناز کاربر انجمن رمان 98
ناظر: Narín✿
ژانر: فانتزی
سطح: اختصاصی
خلاصه: او شرور نبود، علاقه‌ای به جنگ و خونریزی نداشت!
از اذیت کردن دیگران خوشحال نمی‌شد!
از کشتن بقیه ذوق نمی‌کرد.
افتخار نمی‌کرد.
او متنفر بود از شرور بودن!
او فقط می‌خواست زندگی کند.
یک زندگی عادی؛ مثل همه!
اما سرنوشت جور دیگری برایش رقم خورده بود.
قلمش را با خون عزیزانش جلا داده بود و شروع به نوشتن زندگی اش کرده بود!
جوری که هرگز فکرش را نمی‌کرد!


✺اختصاصی رمان تملیک روح | *ELNAZ* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: GRIMES، M O B I N A، noor7371 و 37 نفر دیگر

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
طبیعت کتاب زندگیست
ومهمترین درس آن درس پرواز است!
تا وقتی رها نشوی به پرواز در نخواهی آمد.
اگر طالب کمالی باید رهاکنی دلبستگی هایت را
کرم ابریشم تا از پیله دل نکند،
پرواز را تجربه نخواهدکرد!
و روح زمانی به آرامش می رسد
که جسم و دلبستگی های
دنیویش را رها کند!
پرواز بال نمی خواهد پرواز شجاعت می خواهد
شجاعت رها شدن از تکیه گاهت!
شجاعت قبول کردن خود واقعی‌ات را!

و جنگیدن با تمام توان برای کسب افتخار...!

#تملیک_روح


✺اختصاصی رمان تملیک روح | *ELNAZ* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: M O B I N A، noor7371، Tavan و 37 نفر دیگر

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل یک_یک قدمی پادشاهی

در شمال جشن بزرگی بر پا بود. کارناوال‌های شادی، هر روز در خیابان‌ها رژه می‌رفتند.
همه‌ی خانه‌ها و مغازه‌ها با پرچم و حلقه‌های رنگارنگ گل، تزئین شده بودند و مشت مشت گلبرگ گل رز بود که در هوا شناور می‌شد.
اهالی شهر همگی، مفتخر از موفقیتی که به تازگی به آن نایل آمده بودند، به یکدیگر لبخند می‌زدند و می‌خندیدند.
سرزمین آفرودها بعد گذشت شش سال توانسته بود، از زیر سلطه دیگر سرزمین‌ها بیرون بیاید و تبدیل به حکومتی یکپارچه و قوی شود. تمام این‌ها را مدیون شاهزاده جوان و شجاعشان بودند و چه چیزی بهتر از این برای استفان!
در نهایت، این رژه‌ی پر از پایکوبی، به حیاط قصر رسید. جمعیت آن‌قدر زیاد بود که انگار همه‌ی ساکنین سرزمین آن‌جا بودند. همه بهترین لباس‌هایشان را پوشیده بودند تا در این جشن و شادی شریک پادشاه آینده‌شان باشند.
استفان نیز از پنجره قصر شاهد شادی مردم بود. لبخندی که روی لـ*ـبش نقش بسته بود، خبر آرامش و آسوده خیالی او را می‌داد. موهای پرپشت و حالت دارش را زیر تاج بزرگ طلایی‌اش خوابانده بود. کت و شلواری خوش دوخت و شیک به تن داشت و ردای سلطنتی قرمز رنگی را برای اولین بار پوشیده بود.
با صدای در استفان به خودش آمد و از پنجره فاصله گرفت.
- بیا تو.
آنتونی تعظیم کوتاهی کرد.
- سلام بر شاهزاده جوان و شجاع آفرودها و پادشاه آینده این سرزمین!
استفان خنده‌ی کوتاهی می‌کند.
- آنتونی چه خوب شد اومدی، بیا یه فکری برای حال من بکنیم.
آنتونی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چیزی شده؟ استفان امروز رو بیخیال فکر کردن شو. همه دارن برای تاج‌گذاری تو آماده می‌شن؛ بعد تو اصلا به فکر نیستی. قراره امروز بعد تاج‌گذاری پادشاه رسمی این سرزمین بشی.
استفان نفس عمیقی کشید و روی صندلی‌اش نشست.
- نمی‌دونم آنتونی، ترس عجیبی تو دلم افتاده. آیا واقعا من لیاقت پادشاهی رو دارم؟ می‌تونم به درستی از پسش بر بیام؟ حسابی گیج شدم.
آنتونی کنار برادرش می‌نشیند و با لحنی آرام می‌گوید:
- هی پسر بیخیال. تو تمام عمرت رو واسه این موقعیت آماده شدی و تعلیم دیدی. با پیروزی اخیری هم که به دست آوردی بیش از پیش مردم دوست دارن. دیگه چی می‌خوای؟ نگران نباش. من اطمینان دارم که به خوبی می‌تونی از پسش بر بیایی.
استفان که کمی با صحبت های برادرش آرام شده بود، لبخندی زد و گفت:
- ممنونم آنتونی بابت همه چیز
آنتونی بلند شد و همان‌طور که به سمت در می‌رفت، گفت:
- من کاری نکردم. کار بزرگ رو تو کردی که دشمنان رو بیرون کردی و این سرزمین رو غرق در آرامش و شادی کردی. برم حواسم باشه به مراسم. تو هم زودتر آماده شو!
آنتونی از اتاق برادرش خارج شد و به سمت راهرو رفت. همه‌ی کسانی که درون راهرو بودند، با دیدن پرنس کوچک خاندان سلطنتی، تعظیم می‌کردند و سپس به کارشان ادامه می‌دادند. چند نفر مشغول پاکسازی میزها بودند و چند نفری دیگر درگیر برق انداختن کفِ مرمر زمین. آنتونی نیز با دقت تمام کارها و رفتار‌های آن‌ها را زیر نظر داشت. پدرش دوست نداشت هیچ دردسری در مراسم درست شود و آنتونی را مسئول رسیدگی به مراسم کرده‌بود.
وقتی به انتهای راهرو رسيد، پرنسس راشل را دید که کنار مادرش ایستاده بود و گرم صحبت بودند. راشل با دیدن او لبخندی زد و تعظیم کوتاهی کرد. با اینکه راشل چهره معمولی داشت؛ اما از نظر آنتونی راشل زیباترین دختر دنیا بود.
پیراهن بلندی درخشانی به رنگ آسمان به تن داشت. موهای خرمایی رنگ بلندش، بافته شده بود و تلی از گل میخک سفید روی سرش بود.
آنتونی عین بچه‌ها دست و پایش را گم کرده بود و نمی‌دانست باید چه کند.

#تملیک_روح


✺اختصاصی رمان تملیک روح | *ELNAZ* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، noor7371، Ryhwn و 34 نفر دیگر

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
پاهایش یاری‌اش نمی‌کرد این چند قدم راه را برود. همیشه همین بود. فقط کافی بود راشل را ببیند؛ آن‌وقت بود که از خود بی خود می‌شد.
مادرش به همراه راشل به سمت او آمده‌اند. مادرش با مهربانی پسرش را در آ*غو*ش گرفت و بـ*ـو*سه ای روی گونه او کاشت!
- آنتونی! چقدر زیبا شدی عزیزم.
راشل نیز سری به تائید حرف ملکه الیزا تکان داد.
- بله حق با مادرتونه. بسیار برازنده و درخشان تر از همیشه به نظر می‌رسید.
اما سخن راشل با افکارش یکی نبود. در حقیقت راشل فکر می‌کرد با این کت و شلوار سبز رنگ شبیه قورباغه شده است و هیچ جذابیتی ندارد!
آنتونی از تعریفش کمی خجالت کشید و تشکر کوتاهی کرد. چقدر خوب که متوجه تظاهر راشل نشده بود.
- اه راشل عزیزم میشه همراه آنتونی بری و باهم مطمئن شید کم و کسری وجود نداره؟ می‌خوام مراسم به بهترین شکل ممکن برگزار شه.
- با کمال میل بانوی من!
ملکه الیزا لبخندی از سر رضایت می‌زند و راهی آشپزخانه می‌شود؛ تا ببیند طراحی کیک سلطنتی به کجا رسیده است.
آنتونی خوشحال از این همراهی دستش را کمی بالا آورد. راشل ابتدا کمی تردید کرد؛ اما رد کردن آن هم توهین محسوب می‌شد. ناچاراً لبخندی زد و دستش را دور بازوی شاهزاده حلقه کرد.
با خود گفت به خاطر خانواده‌ام باید این وضع را متحمل شوم. چیزی نمانده تا استفان شاه شود و چه کسی بهتر از من برای ملکه شدن. به یقین استفان به من علاقه‌مند است.
با همین فکرها خودش را راضی نگه می‌داشت؛ غافل از اینکه نه تنها استفان از او خوشش نمی‌آمد؛ بلکه از نظر او راشل، پرنسسی بی‌تجربه و خام بود و فقط به فکر خود بود و به دیگران اهمیت نمی‌داد.
برعکس استفان، آنتونی راشل را بسیار دوست می‌داشت. حیف که راشل متوجه این علاقه نبود‌.
وقتی به انتهای راهرو رسیدند و وارد سالن اصلی شدند، راشل منظره‌ای فوق‌العاده دید. یک چلچراغ بسیار بزرگ با هزاران شمع روشن سقف بالای سکو آویزان بود. سالن پر از زنان و مردان شیک پوشی بود که همگی لباس رسمی به تن داشتند و بی‌صبرانه منتظر ورود شاه جدیدشان بودند. مرد جوانی در کنار سکو چنگ می‌نواخت. همه چیز از طاق های ورودی تا دیوار های منقوش تالار، همگی از طلا و نقره ساخته شده بود. در انتهای سالن راه‌پله بزرگی قرار داشت که در انتها به چهار صندلی شاهانه که از شدت تمیزی و نو بودن می‌درخشیدند، می‌رسید که جایگاه خانواده سلطنتی بود.
راشل از ذوق دیدن چنین جایی، بدون آن‌که متوجه شود، بازوی آنتونی را کمی فشرد.
- وای خدای من. اینجا فوق‌العاده است. وقتی ملکه گفتن بازسازی فکر نمی‌کردم منظورشون این باشه.
آنتونی خنده کوتاهی کرد و قبل از این‌که بخواهد چیزی بگوید کسی مانع می‌شود.
- خیلی بیشتر از بازسازی ساده‌ است.
با صدای پادشاه اِدوارد هر دو برگشتند و تعظیم کردند. پادشاه همون طور که با لبخند جواب آن‌ها را می‌داد گفت:
- می‌دونید چی از زیبایی اینجا زیباتره؟
هر دو سری به نه تکان دادند که شاه ادوارد ادامه داد:
- شادی مردم! خیلی‌ خانواده‌ها هستند، که به خاطر جنگی که تموم شد، عزیزانشون رو از دست دادند. گریه‌ها و ناراحتی‌های زیادی این سرزمین به خودش دیده؛ اما الان همه به خصوص همون افراد با افتخار سرشون رو بالا و استفان رو می‌پرستند که تونسته انتقام خون عزیزانشون رو بگیره و سرزمین آفرودها رو به شکوه قبلی خودش برگردونه. من واقعا بهش افتخار می‌کنم.

#تملیک_روح


✺اختصاصی رمان تملیک روح | *ELNAZ* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، noor7371، Ryhwn و 34 نفر دیگر

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
#تملیک_روح

راشل و آنتونی لبخندی زدند و سری به تائید تکان دادند.
-برید خوش باشید. منم برم پیش الیزا. نمی‌خوام بیش از حد خودش رو خسته کنه!
راشل بعد رفتن پادشاه از آنتونی جدا شد.
-شاهزاده منو ببخشید. باید برم یه سر به خانواده ام بزنم ببینم رسیدن یا نه.
-مشکلی نداره بفرمایید...
آنتونی به چند نفری که می‌رقصیدند، نگاه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان تملیک روح | *ELNAZ* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، noor7371، Jãs.I و 33 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا