خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نارسیس یوسفی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/3/21
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
581
امتیاز
203
محل سکونت
شهر اولین ها
زمان حضور
7 روز 15 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
«به نام پروردگار زیبایی‌ها»
رمان شاهزادگان خورشید و ماه
نویسنده: نارسیس یوسفی
کاربران انجمن رمان 98
ناظر: The unborn
ژانر: فانتزی

خلاصه : در روزگاری نه‌ چندان دور،
در زمانی که یاس و ناامیدی روی سر همگان سایه افکنده بود، وقتی که رنگ ترس پیکر تمام آن خاک را سیاه کرده بود، به واقع هاله‌ای از نور به روی تاریکی مطلق و خموشی آن سرزمین، رنگ امید می‌تاباند.
کاین روشنایی دیری نخواهد پایید که خاموش خواهد شد، اگر که شاهزادگان ماه و خورشید جرعت مبارزه و شکستِ سرچشمه‌ی اصلی این نبرد را، نداشته باشند.

مقدمه:
عصر ظلمت و سیاهی بود...
هاله‌ی تیرگی و ارتحال
در خاک مهر
بر فراز سردرگمی می‌درخشید...
در آن زمانه،
سیاهی عظیمی
بر جهان هور نازل شد...
همگان
سردرگم و ناامید
در انتظار نور مهتاب و شید
در پشت میله‌های زنگ‌زده
پرسه می‌زنند...
ولیکن
آن دویی که رهایی جستند
به دور از یک‌دیگر
ترد شدند...
ذهن‌شان افسون شد...
قلب کوچک‌شان،
با سیاهی نیرنگ ساحر
همراه شد...
در نهایت روزگار
به‌واقع هاله‌ای مطلق از امید را
به روی آن دو نیروی حیاتی
می‌تاباند...
به‌زودی خواهیم فهمید
در آن مجال
روشنایی پیروز میان نبرد است
و یا تاریکی...
«نارسیس یوسفی»


در حال تایپ رمان شاهزادگان خورشید و ماه | نارسیس یوسفی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Ryhwn، bita sadeghi، دونه انار و 10 نفر دیگر

نارسیس یوسفی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/3/21
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
581
امتیاز
203
محل سکونت
شهر اولین ها
زمان حضور
7 روز 15 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
پاورچین، پاورچین از خانه بیرون رفتم.
در دلم غوغا‌ی وصف ناپذیر‌ی جریان داشت و استرس چون سرطانی در پیکرم پیچیده بود.
پس از جدالی طولانی مدت‌ با مادرم، بالاخره به طور پنهانی از عمارت بیرون رفتم تا به مکانی که از صمیم قلب عاشقش بودم سری بزنم؛ ولیکن دیگر حتی رایحه‌ی خاک باران خورده و نغمه‌ی دلنواز پرندگان هم برایم تازگی نداشت!
امروز هم همانند روزهای پیشین نگاه حیرت‌زده و خیره‌ی عابران به گیسوان طلایی‌ام، مرا بسیار آزرده‌خاطر می‌کرد... .
گام‌های بلندی را یکی پس از دیگری بر می‌داشتم تا به مکان مورد نظرم برسم.
صدای دل‌انگیز قطرات پی‌درپی بارانی که روی چترگلدارم فرود می‌آمدند، به گوش می‌رسید.
آن آوای چک چک قطرات باران، نه تنها چتر رنگارنگ در دستم، بلکه چتر دلم را هم به ساز زدن وا می‌داشت.
با مشاهده تابلوی بزرگ کتابخانه، دسته‌ای از موهای ‌درخشانم که بر روی صورتم پراکنده شده ‌بودند را به پشت گوشم هدایت کردم و
چتر گلداری که در دست داشتم را بستم. بی‌تردید دستم را جلو بردم و درب شیشه‌ای کتابخانه که قطره‌های ریز باران بر آن نقش بسته بودند، به سمت داخل هل دادم.
با ورود به کتابخانه و مشاهده انبوهی از کتاب‌ها و مجلات، کلافه نفس عمیقی کشیدم.
در گذشته تنها کتابخانه برای تنهایی من مساحت کمی داشت، ولیکن سرشار از آرامش بود؛ اما حال کتابخانه هم چون قفسی تنگ و تاریک، آزادی را از من ربوده است... .
افرادی که با جامه‌های رنگارنگ، اطرافم را در بر گرفته بودند دیگر برایم معنایی نداشتند.
نگاهم که به سیمای هر یک از آنان گره می‌خورد، در نخست فقط چهره‌ی غمگین‌شان برایم پدیدار می‌شد.
نمی‌دانم...! شاید به دلیل پریشان‌حالی خویش، حس و حال دیگران را هم این‌گونه اندوهگین می‌پنداشتم.
در حالی که قدم‌های بلندی روی سرامیک‌های مات کرمی بر می‌داشتم، گرداگرد کتابخانه را زیر نظر گرفتم.
همیشه کمتر کسی در کتابخانه حضور داشت.
گه گاهی با خود می‌اندیشیدم که چرا افراد کمی به کتاب‌ها علاقه‌مندند؟!
یعنی خواندن‌ کتاب این‌قدر خسته‌کننده‌ است؟!
این ‌همه نویسندگان مختلف با کلی سختی و مشقت آثارشان را در قالب کتابی خلق می‌کنند اما متاسفانه خیلی‌ها... .
سعی‌ کردم خاطرم را بیش از این درگیر نکنم.
روح و روانم دیگر مانند گذشته‌ها نبود.
طرد شده بودم... پژمرده شده بودم... یا به عبارتی توانایی زندگی را دارا نبودم؛ زیرا نمی‌توانستم بقیه‌ی عمرم را تنها در سلول انفرادی‌ای که گویی خانه نام داشت، سپری کنم.
خانه‌ای که فضای سیه‌فام آن بر ریشه‌ی دل و جانم تیشه می‌زد و از روح افسرده‌ام تغذیه می‌کرد... .
کلافه آبِ ‌دهانم را قورت دادم و بی‌معطلی به‌ طرف قفسه‌ی چوبی کتب و رمان‌های فانتزی که کنج‌ سالن قرار داشت، قدم برداشتم.
دیگر حتی قفسه‌های چوبی و تیره‌رنگ کتابخانه هم آن حس دلنشین گذشته را به من القا نمی‌کرد و تنها نقش قفسه‌های زندانی را برای من به همراه
داشت... ‌.
کتاب‌ها را یکی پس از دیگری بررسی می‌کردم و کتب بررسی ‌شده را روی میز کناری قرار می‌دادم تا کتاب دلخواهم را بیابم.
کمی بعد، با دیدن قفسه‌ی خالی از کتاب پوفی زیر ل*ب کشیدم و لعنتی‌ نثار طالع خویش کردم.
گویی کتاب دوست‌داشتنی‌ام را قبلا دیگران برده‌ بودند!
ای کاش زودتر به کتابخانه می‌آمدم تا نا‌امیدی در چشمان کهربایی رنگم چیره نشود.


در حال تایپ رمان شاهزادگان خورشید و ماه | نارسیس یوسفی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: دونه انار، Saghár✿، *ELNAZ* و 10 نفر دیگر

نارسیس یوسفی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/3/21
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
581
امتیاز
203
محل سکونت
شهر اولین ها
زمان حضور
7 روز 15 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع


اگر کارمایه‌اش را داشتم حتماً زمان‌ حال را به تعویق می‌انداختم تا شاید فرصت خواندن مجدد آن کتاب نصیبم شود.
لیک متاسفانه این‌جا دنیای‌ خیال و رویا نیست که موجوداتش این‌چنین قدرت‌های سحرآمیزی را دارا باشند.
این‌جا دنیای واقعیت‌هاست و باید واقع‌بین بود، نه خیال پرداز... .
همان‌طور که در حال بحث و جدال با خود بودم؛ کهن کتابی پرزرق و برق که در قفسه‌ی جفتی قرار داشت مرا مجذوب خویش کرد.
شگفت‌زده به سمت کتاب قدمی برداشتم و آن را در دست گرفتم.
نیمی از جلد کتاب طلایی و با نشان ‌خورشید؛ نیمی دیگرش هم نقره ای و با نشان ‌ماه بود.
آری، آن کتاب مورد علاقه‌ام بود!
هر که هفته که مهمان این کتابخانه می‌شدم تنها آن کتاب را با خود به خانه می‌بردم.
نمی‌دانم چه‌طور؛ نمی‌دانم چرا؛ اما فقط این کتاب که «شاهزادگان خورشید و ماه» نام داشت به من انگیزه‌ی زندگی کردن را می‌داد!
نگاهم را به طرف جای ‌جای کتابخانه سوق‌ دادم؛ زیرا با چشمانم سعی در پیداکردن مسئول را‌ کتابخانه داشتم.
با دیدن بانوی ‌کهن‌سالی که کمی آن طرف‌تر پشت میز چوبی نشسته بود، با عجله به طرفش راهی‌ شدم.
نگاه‌ خیره‌ام را به سیمای ‌مهربان و موی ‌سپید آن بانوی ‌مسن می‌دوزم. به ‌راستی مهر و محبت در جنگل چشمان‌ سبز رنگش موج‌ می‌زد.
ای کاش دیگران هم همان‌گونه ذره‌ای از عنصر محبت را در قلب خود جای داده بودند!
آهسته آب ‌دهانم را قورت دادم و ل*ب به سخن ‌گشودم:
- روزتون‌ بخیر خانوم.
کهن‌کتابی که در دست داشتم را به آرامی روی میز مسئول‌ کتابخانه گذاشتم و ادامه ‌دادم:
- می‌تونم این کتاب رو قرض‌ بگیرم؟
مسئول‌کتابخانه با آن نگاه ‌نافذ و آن صورت پر چین و چروک نگاهی سرشار از تعجب به چهره‌ی پریشانم انداخت.
نمی‌دانم! شاید درک حال و روز امروزم برایش کمی سخت بود؛ چرا که روزهای پیشین هر چه‌قدر هم که در آن سلول انفرادی تک و تنها روزگارم را سپری می‌کردم، باز هم لبخند کوچکی را بر ل*ب داشتم.
- روز تو هم بخیر دخترم؛ چرا که نه.
فقط لطفا کارت کتابخونه‌ات رو نشونم بده.
سری تکان دادم و باشه‌ای زیر ل*ب گفتم.
کارتی با ابعاد کوچکی را از درون کیف‌ چرمی‌ام بیرون آوردم و مقابل کتاب قرار دادم.
نیم ‌نگاهی به کارت سپید رنگ انداخت و گفت:
- مشکلی نیست، می‌تونی کتاب رو ببری.
- ممنونم.
با بی‌حوصلگی‌ای که سعی در نهفتن‌اش داشتم، کتاب و کارت کتابخانه‌ام را درون کیف ‌طلایی‌ رنگم گذاشتم و خیلی زود راهی خانه شدم.
آن‌قدر بی‌حال و خسته بودم، که اصلا نفهمیدم چگونه در اتاقم بر روی تـ*ـخت‌‌ چوبی کرم ‌رنگم نشستم و مشغول مطالعه شدم.
ماجرای آن کتاب راجع‌به شاهزادگانی به نام‌های مهنورا و مهراسا که در سرزمین ‌‌مهر زندگی می‌کردند، بود.
زمانی که آن کودکان فقط ده سال داشتند، ساحره‌ای از جنس تاریکی که گویی روحش با دوزخ دمیده شده بود آرامش همگان را در هم ریخت.
سرزمین ‌پهناور خورشید را به آتش کشید و کاخ وسیع آن‌جا را با خاک یکسان کرد.
شاهزاده‌ی ‌ماه، مهنورا در همان روز ناپدید شد و تا به امروز هیچ شخصی از او کوچک‌ترین خبری نداشته است.


در حال تایپ رمان شاهزادگان خورشید و ماه | نارسیس یوسفی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: دونه انار، Saghár✿، *ELNAZ* و 10 نفر دیگر

نارسیس یوسفی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/3/21
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
581
امتیاز
203
محل سکونت
شهر اولین ها
زمان حضور
7 روز 15 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
.


در حال تایپ رمان شاهزادگان خورشید و ماه | نارسیس یوسفی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: دونه انار، Saghár✿، *ELNAZ* و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا