- عضویت
- 28/2/20
- ارسال ها
- 4,354
- امتیاز واکنش
- 51,361
- امتیاز
- 443
- محل سکونت
- ☁️
- زمان حضور
- 122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
در روزگاران گذشته چند دوره گرد با یکدیگر دوست بودند.
این دوره گردها هرکاری انجام می دادند تا روزگار بگذرانند. آن ها گاهی راهزنی می کردند، گاهی مال کسی را مفت از چنگش درمی آوردند و گاهی هم در شهر بارکشی می کردند.
روزی از روزها آن چند مرد گذرشان به صحرا افتاد. آن ها به دنبال چیزی برای خوردن بودند که ناگهان مردی را دیدند که مانند خودشان دوره گرد بود.
مرد غریبه که آن چند مرد را دید مشتاق شد تا با آن ها همراه شود .تا از تنهایی دربیاید و شاید اینطور راحت تر زندگی را بگذراند.
مدتی بعد گله ی گوسفندی را دیدند و به دنبال گله راه افتادند. تا در فرصتی مناسب و به دور از چشم چوپان گوسفندی را از گله بدزدند تا شکم گرسنه خود را سیر کنند.
دوره گردها گوسفندی چاق که از گله عقب افتاده بود را دزدیدند. و بدون رعایت آداب شرعی ذبح کردن سر گوسفند را از تنش جدا کردند.
مرد غریبه که خود را مقید به رعایت حلال و حرام می دانست، هنگام بریدن سر گوسفند جلو نرفت و همان عقب ایستاد.
آن چند مرد از شدت گرسنگی به سرعت آتشی درست کردند و با گوشت گوسفند آبگوشتی درست کردند.
مردها خیلی زود غذا را در وسط سفره گذاشتند و مشغول خوردن شدند.
اما آن مرد تازه وارد به گروه که تظاهر به درستی می کرد برای خوردن غذا پیش نرفت و همان عقب نشست.
یکی از آن ها به او گفت بیاید و غذا بخورد. مرد لبخندی زد و گفت:« نه برادر. من مال حلال را از حلال می شناسم، این مال حرام است و من از آن نخواهم خورد. این چیزها برای من بسیار مهم است.» دیگران هم به مرد اصرار کردند تا بیاید و غذا بخورد اما مرد از خوردن غذا پرهیز کرد. و آن ها هم دیگر به او توجهی نکردند و به خوردن غذا ادامه دادند.
مرد متظاهر که غذا خوردن بااشتهای آن ها را دید، گرسنگی بر او چیره شد. از طرفی هم می دانست اگر درنگ کند از غذا چیزی برایش باقی نمی ماند ولی خجالت می کشید برود و از آن غذا بخورد.
مرد از شدت گرسنگی به ناچار جلو رفت و گفت: «می دانید راستش من از گوشتش نمی خورم اما از آبش به من بدهید.»
منبع:گیلدیک
این دوره گردها هرکاری انجام می دادند تا روزگار بگذرانند. آن ها گاهی راهزنی می کردند، گاهی مال کسی را مفت از چنگش درمی آوردند و گاهی هم در شهر بارکشی می کردند.
روزی از روزها آن چند مرد گذرشان به صحرا افتاد. آن ها به دنبال چیزی برای خوردن بودند که ناگهان مردی را دیدند که مانند خودشان دوره گرد بود.
مرد غریبه که آن چند مرد را دید مشتاق شد تا با آن ها همراه شود .تا از تنهایی دربیاید و شاید اینطور راحت تر زندگی را بگذراند.
مدتی بعد گله ی گوسفندی را دیدند و به دنبال گله راه افتادند. تا در فرصتی مناسب و به دور از چشم چوپان گوسفندی را از گله بدزدند تا شکم گرسنه خود را سیر کنند.
دوره گردها گوسفندی چاق که از گله عقب افتاده بود را دزدیدند. و بدون رعایت آداب شرعی ذبح کردن سر گوسفند را از تنش جدا کردند.
مرد غریبه که خود را مقید به رعایت حلال و حرام می دانست، هنگام بریدن سر گوسفند جلو نرفت و همان عقب ایستاد.
آن چند مرد از شدت گرسنگی به سرعت آتشی درست کردند و با گوشت گوسفند آبگوشتی درست کردند.
مردها خیلی زود غذا را در وسط سفره گذاشتند و مشغول خوردن شدند.
اما آن مرد تازه وارد به گروه که تظاهر به درستی می کرد برای خوردن غذا پیش نرفت و همان عقب نشست.
یکی از آن ها به او گفت بیاید و غذا بخورد. مرد لبخندی زد و گفت:« نه برادر. من مال حلال را از حلال می شناسم، این مال حرام است و من از آن نخواهم خورد. این چیزها برای من بسیار مهم است.» دیگران هم به مرد اصرار کردند تا بیاید و غذا بخورد اما مرد از خوردن غذا پرهیز کرد. و آن ها هم دیگر به او توجهی نکردند و به خوردن غذا ادامه دادند.
مرد متظاهر که غذا خوردن بااشتهای آن ها را دید، گرسنگی بر او چیره شد. از طرفی هم می دانست اگر درنگ کند از غذا چیزی برایش باقی نمی ماند ولی خجالت می کشید برود و از آن غذا بخورد.
مرد از شدت گرسنگی به ناچار جلو رفت و گفت: «می دانید راستش من از گوشتش نمی خورم اما از آبش به من بدهید.»
منبع:گیلدیک
ضرب المثل «من از گوشتش نمی خورم از آبش به من بده»
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com