خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام داستان کوتاه: گسست
ژانر: معمایی، جنایی-پلیسی
نویسنده:
Jãs.I کاربر انجمن رمان 98
ناظر:
The unborn
خلاصه:
عماد کبیری یك کارمند ساده‌ است. زندگی ساده‌ای دارد و طبق روال عادی پیش می‌رود. اما عماد رازی دارد، که کم‌کم زندگی‌اش را مختل و توان انجام هرکاری را از او سلب می‌کند.
چه می‌شود اگر اشتباهی مرتکب شوی که خود آن را به یاد نیاوری؛ اما در عذابش بسوزی؟!

این، داستان عماد کبیری است!


داستان کوتاه گسست | Jãs.I کاربر انجمن رمان‌ 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mohammad Arjmand، M O B I N A، فاطمه مقاره و 20 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
سخن نویسنده: گسست اولین تجربه‌ی جدی بنده در نویسندگی است؛ فلذا هرآنچه که به تحریر درمی‌آید، عاری از ایراد نیست.
من راوی غیر قابل اعتماد این داستان هستم؛ ممکن است همه چیز در این نوشتار دچار تزلزل شود.
***
فهرست:
فصل اول: [زوال]
فصل دوم: [ترک]
فصل سوم: [گسست]
•••
پیش‌ از شروع:
سفیدی سرامیک های حمام به سرخی می‌گراید. همه‌جا غرق در خون است و جسم بی‌جان ِ مچاله شده، گوشه‌ی دیوار، روی زمین افتاده. می‌دانم درد می‌کشد؛ من، درد می‌کشم! گویی هر دویست و شش استخوانم درحال خرد شدن‌اند. سرم به اندازه‌ی توپ بولینگ سنگین است و به تنم اضافیست.
ستون فقراتم از سرمای دیوار تیر می‌کشد، اما احساس می‌کنم ماهیچه‌هایم در حال سوختن‌اند‌. گویی در رگ و پی‌ام به جای خون، اسید در جریان است. خودم را بیشتر مچاله می‌کنم. بالا می‌آورم و خون غلیظ و لزج، لباس‌های مندرسم و زمین را به گند می‌کشد. خونم نه سرخ، بلکه سیاه است. دهانم تلخ است. اصوات مبهمی را می‌شنوم؛ صداهایی زمزمه وار و خفه. انگار اسم مرا صدا می‌کنند.
نفسم گلویم را پاره می‌کند. توده‌ای متراکم را در گلویم احساس می‌کنم. قطره اشکی از گوشه چشمم پایین می‌آید؛ حرارت ناچیزش پوستم را گرم می‌کند. آب دهانم را به سختی قورت می‌دهم. کلمات به سختی از دهانم خارج می‌شود.
«د...دیگه تمومه.»
چقدر ملامت‌آور است که با شیون پا به این دنیا می‌گذاریم، اما هنگام مرگ حتی توان هجّی کردن یك‌ حرف هم نداریم.
کسی به در می‌کوبد و من می‌دانم این پایان است. باید آرام باشم؛ دیگر تنش بس است. اگر آرامشم را حفظ کنم، همه‌ی این جنب و جوش ها و سروصداها محو می‌شوند، تمام می‌شوند. همه چیز تمام می‌شود...!


داستان کوتاه گسست | Jãs.I کاربر انجمن رمان‌ 98

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، فاطمه مقاره، . faRiBa . و 17 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول: [زوال]
«چقدر از خودم، از همه چیز دور افتاده‌ام.»
• کافکا | یادداشت‌ها

این یک گفت‌وگوی شبیه بیست سؤالی بود. من سؤال می‌پرسیدم و او جواب می‌داد. کجا زندگی می‌کند، شغلش چیست و مهم‌تر از همه، درآمدش چقدر است. هرچه که باشد پای نوعی تجارت و فروش وسط بود. من به او ضمانت یك آینده‌ی تأمین شده را می‌دادم؛ در ازای مبلغی که دریافت می‌کردم. البته باید بگویم در این بین من یك پادو بیشتر نبودم؛ یک کارمند معمولی بیمه که از آفتاب تا آفتاب در اداره کار می‌کند تا افراد بیشتری را تحت پوشش خود قرار دهد. رقابت در شغل من حرف اول را می‌زد. من همیشه به دنبال مشتری‌های بیشتری بودم تا از دیگر مشاوران عقب نمانم، تا همیشه در رأس باشم.
یک شنبه‌ی مزخرف دیگر بود و من، پشت ِ میز اداری نشسته بودم؛ و درحالی که پرونده‌ی متقاضی مقابلم بود، سؤالاتی را که دفعه‌ی پیش پرسیده بودم تکرار می‌کردم. به نظر می‌آمد متقاضی _که مردی حدوداً ۵۰ ساله بود_ از این سؤالات تکراری به ستوه آمده؛ حقیقتاً من هم همینطور. همان‌طور که انگشتان او روی دسته‌ی صندلی‌اش ضرب گرفته بود، من هم متواتر پایم را تکان می‌دادم.
خستگی مفرط توانم را به صفر رسانده بود. کلمات روی کاغذ پیچ‌وتاب می‌خوردند و در نظرم تار می‌شدند. عینکم را بالا زده و چشمانم را با انگشت شست و اشاره ماساژ دادم. درحالی که نوك خودکار آبی رنگ بیك را با ریتم روی کاغذ می‌زدم، پرسیدم:
- کسی رو به عنوان ذی‌نفع در نظر دارید؟
مرد استفهام آمیز نگاهم کرد. گذر عمر ابداً با این مرد خوب تا نکرده بود. چروك اطراف چشمانش، موهای سفید و لاغری بیش از اندازه‌اش _که احتمالا به خاطر مشکل سوء هاضمه بود_ خبر از یك زندگی سخت را می‌داد.
- عذر می‌خوام؛ متوجه حرفتون نشدم.
سرم را بالا آوردم و با صدایی که به خاطر خشکی حنجره دورگه شده بود، گفتم:
- منظورم وارثه؛ در صورت تمایل می‌تونید برای خودتون وارث تعیین کنید. در این صورت کار به انحصار ورثه نمی‌کشه و غرامت فوت و اندوخته شما به وارثین تعیین شده می‌رسه.
ابرویی بالا انداخت.
- که اینطور... پس می‌‌تونم همسر و بچه‌هام رو به عنوان وارث معرفی کنم؟
- البته.
برگه بیمه نامه را به طرفش گرداندم و خودکار را در اختیارش قرار دادم.
- بعد از نوشتن نام ورثه، پایین برگه رو امضاء کنید.
برخلاف انتظارم، واکنش منفی از خود نشان نداد. معمولاً کسانی که برای بیمه کردن می‌آیند، علاقه‌ای به صحبت برای تعیین ورثه ندارند. آن‌ها میلی برای زندگی بی‌نهایت دارند و اصلاً به مرگ فکر نمی‌کنند. مرد همسر و فرزندانش را به عنوان ذی‌نفع معرفی کرد و پس از امضای فرم، از جا برخواست و پس از تشکر و خداحافظی مختصری اتاق را ترك کرد.


داستان کوتاه گسست | Jãs.I کاربر انجمن رمان‌ 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: M O B I N A، فاطمه مقاره، . faRiBa . و 16 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
ساعت ۴:۰۰ بعد از ظهر بود؛ پایان ساعت کاری. اوراق بیمه‌نامه را داخل پوشه قرار دادم. کت سیاه رنگم را از روی صندلی برداشتم و به تن کردم، و پس از برداشتن کیف و پوشه از اتاق کارم _که از باقی کارمندان جدا بود_ خارج شدم.
در سالن اصلی، چهار میز به همراه سیستم برای سایر کارکنان تعبیه شده بود. تقریباً همه واحد را ترك کرده بودند و جز معدود کارمندانی که چند کار ناتمام داشتند، کسی نمانده بود.
با صدای پایم که در سالن پژواك می‌یافت، شهریار _یکی از مشاوران ارشد_ به سمتم برگشت؛ درحالی که داشت زونکن حاوی اوراق گزارش کارش را در قفسه‌ی کمد قرار می‌داد.
با دیدن من، ابروانش را بالا فرستاد؛ آنچنان که چین‌هایی عمیقی روی پیشانی بلندش نمایان شد.
- چه عجب! بالاخره ما تو رو تو این چند روز دیدیم، آقای کبیری! این چند وقت آسه میای، آسه میری.
به سمتش رفتم و درحالی که پوشه را داخل قفسه قرار می‌دادم گفتم:
- اینطور به نظر میاد؟ من که مثل همیشه میام، کارم رو می‌کنم و برمی‌گردم.
شهریار قد متوسطی داشت و از من کوتاه‌تر بود؛ پس برای صحبت، مجبور شد سرش را بالا بیاورد.
- نه بابا! چند وقته خیلی ساکت شدی. حالت خوبه؟
آب دهانم را فرو خوردم تا از خشکی گلویم کاسته شود.
- چیزی نیست... فقط یکم خسته‌ام.
نمی‌خواستم جواب بدهم، اما دادم. وقتی کسی حالم را می‌پرسد، مثل الان به صورتش خیره می‌شوم و دروغ می‌گویم. درحالی که باید تنها سکوت کنم و رویم را برگردانم.
شهریار تک ابرویی بالا انداخت.
- که اینطور. چرا مرخصی نمی‌گیری؟
سرم را به نشانه نفی تکان دادم و شانه‌ای بالا انداختم.
- که چی بشه؟! خستگیم با مرخصی رفتن، رفع نمی‌شه.
مدتی بود که چیزی آزارم می‌داد و باعث شده بود خستگی آرام و موذیانه بر تنم رخنه کند. قسمت دردناکش این بود که نمی‌دانستم چه چیزی آزارم می‌دهد. فقط می‌خواستم خلاص شوم؛ از چه؟ نمی‌دانم!
به سمت خروجی قدم برداشتم که او هم دنبالم آمد. با هم سوار آسانسور شدیم. شهریار دکمه‌ی آسانسور را فشرد و اتاقك چهار متری با صدای ناهنجاری به مقصد طبقه‌ی هم‌کف شروع به حرکت کرد. این آسانسور هم دیگر عمرش را کرده بود. کاش یک روز پس از کار، درحالی که سوارش می‌شدم، سقوط می‌کرد و هم خودش را خلاص می‌کرد، هم مرا به درک واصل!
سرم را به دیوار سرد آسانسور تکیه دادم که شهریار در ادامه‌ی بحثمان گفت:
- من نمی‌دونم مشکلت چیه، ولی فکر کنم باید یه استراحت به کله‌ات بدی.
نگاهم را به سختی از مقابل کندم و به او دوختم. زیر لـ*ـب زمزمه کردم:
- حق با توئه...
با این حرف، او دنباله‌ی بحث را نگرفت؛ شاید فکر می‌کرد در آخر به جایی نمی‌رسد.


داستان کوتاه گسست | Jãs.I کاربر انجمن رمان‌ 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، فاطمه مقاره، . faRiBa . و 14 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
زمانی که از ساختمان شرکت خارج شدیم، از او خداحافظی کردم و راه ایستگاه تاکسی‌رانی را پیش گرفتم. قطرات باران به نرمی روی لباسم می‌نشستند. گستره‌ی خاکستری آسمان پوشیده از توده‌ متراکم ابرهای بارانی و آسفالت سیاه خیس از باران شده بود.
زمانی که به ایستگاه رسیدم، در صندلی جلوی یکی از ماشین‌ها جای گرفتم. پس از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه گسست | Jãs.I کاربر انجمن رمان‌ 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: M O B I N A، فاطمه مقاره، . faRiBa . و 15 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا