خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

AMIR85

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/3/21
ارسال ها
623
امتیاز واکنش
6,176
امتیاز
263
زمان حضور
19 روز 12 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: اکیپ آس و پاس
نویسنده: AMIR85 کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر:طنز،اجتماعی
ناظر: فاطمه بیابانی
خلاصه: تراژدی متفاوت؛ گویای اکیپ ماست! گویای حقیقتی انکار نشدنی، از رفاقتی بی انتها و خالصیت صداقت درون اکیپ ما! اکیپ ما، از پا در نمیاد! چون ما.. یه اکیپ هستیم.


در حال تایپ رمان اکیپ آس و پاس | AMIR85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: paeez81، elaheh.1991، فاطمه مقاره و 36 نفر دیگر

AMIR85

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/3/21
ارسال ها
623
امتیاز واکنش
6,176
امتیاز
263
زمان حضور
19 روز 12 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
وز هر چه فارغیم، به‌جز گفتگوی دوست
ما را زمانه دل نفریبد به هیچ روی
اِلّا به موی دلکش و روی نکوی دوست
باغ بهشت کائن همه وصفش کنند نیست
جز جلوه‌ای ز صحن مصفای کوی دوست
گل‌های باغ با همه شادابی و نشاط
خار آیدم به دیده نبینم چو روی دوست
یک موی یار خویش به عالم نمی‌دهم
ما بسته‌ایم رشته جان را به موی دوست
بر ما غم زمانه زهر سو که رو کند
مائیم و روی دل به همه حال سوی دوست
ما جز رضای دوست تمنا نمی‌کنیم
چون آرزوی ماست همه آرزوی دوست


در حال تایپ رمان اکیپ آس و پاس | AMIR85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: M O B I N A، Razi83، paeez81 و 39 نفر دیگر

AMIR85

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/3/21
ارسال ها
623
امتیاز واکنش
6,176
امتیاز
263
زمان حضور
19 روز 12 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق رفاقت

به کاغذی که روی میز کارم بود خیره شدم؛ یعنی چطور باید باهاش کنار بیام؟ یعنی می‌تونم؟
نفسم رو بیرون فرستادم و به سقف خیره شدم.
چند باری سرم رو تکون دادم تا افکار مزاحم از ذهنم بیرون برن!
کم‌کم دارم فکر می‌کنم اشتباه کردم اومدم پیش‌ شهریار؛ با صدای اعتراضش که بلند اسمم رو گفت به نشونه‌ این که شروع کنم به نوشتن.

فلش بک
***
یه چیزی داشت منو تکون میداد...که یهو سوزش عجیبی از باسنم احساس کردم؛سیخ نشستم! همون طوری که چشمام بسته بود، دستم رو به نقطه سوزش بردم می مالیدم.
با آخ و ناله گفتم:
- اوفف..کدوم انسان ناخَلفی همچین کاری کرده؟!
چشمامو کمی باز کردم که بـ*ـغل دستیمو دیدم نیشش بازه،طوری که ۳۲ دندونش معلوم شد.
عصبی اومدم بهش خیز بردارم که با صدای تو همون حالت موندم:
- آقای افخمی
برگشتم به طرف صدا که با چهره اقای منوچهری مواجه شدم.
اومدم که حرف بزنم که نزاشت و گفت:
- چه عجب! بالاخره از خواب ناز بلند شدید.
هیچ نگفتم و منتظر شدم ادامه بده:
- می‌گفتین، یه پتو و بالشتی هم براتون می‌آوردیم جناب! خدایی نکرده گردنتون درد نگیره.
سرم رو به بالا و پایین کردم که، قیافشو متعجب نشون داد:
- عه، واقعا؟!! دست تون درد نکنه آقا ممنون میشم اگر برام بیارین..فقط بی زحمت، شما که میری اینا رو بیاری یه لیوان شربتم سر راهت برای من بیار گَلوم خشکه.
بعدش دست و بردم به طرف گَلوم که سرفه خشک کردم.
پای راستشو که یه کفش دست دوز چرم با پوست سوسمار بود محکم میزد روی زمین و صورتشم از قرمز داشت به سیاهی می‌رفت که تشر زد و گفت:
- افخمی...گمشو بیرون تا تکلیفتو روشن کنم.
من که خیلی جلوی خودمو گرفته بودم که خودمو خیس نکنم و مثلا برام عادی و ترسی ندارم، کیفممو برداشتم و رفتم تو حیاط مدرسه.
تقریبا یک ساعتی تو حیاط چرخ زدم که، در کلاس باز شد.
همه بچه ها عین مور و ملخ می‌ریختن بیرون! نوید که رفیق فابریکم بود،سریع دووید طرفم و گفت:
- وای امیر! نبودی چه صحنه ای تو کلاس از دست دادی.
هیچی نگفتم که با ذوق ادامه داد:
- وقتی تو از کلاس رفتی، منوچهری اینقدر حرص خورده بود..همش تو کلاس راه می‌رفت. حواسش هم به جلوش نبود و پاش رفت روی یه لوله خودکار و...
سریع با اشتیاق گفتم:
- و چی؟! زود بنال دیگه
کمی ریز خندید و گفت:
- بنده خدا با پوز خورد زمین! طوری افتاده بود که سر در زمین بود و انـ*ـدام بدن در هوا.
حالا نوید رو فاکتور بگیریم من از خنده پاچیدم رو زمین! وسط خنده هام نوید با سر به طرف دفتر مدیر اشاره کرد:
-دآخر کلاس هم بهم گفت بهت بگم بری دفترش.
قشنگ زد تو برجکم!! قیافم شبیه بزی شده بود که دیگه علف دوست نداره.
پوکر نگاش کردم:
-دخداوکیلی نمی‌تونستی صبر کنی من خندم تموم شه، بعدش اینو بگی؟!
سری به نشونه نه تکون داد رفت. اینقدر از این بیخیالی هاش بدم میاد.طوری که، بعضی شبا خوابش میبینم که دارم با گوشت کوب لهش می‌کنم!!
بزار امشب بیاد تو خوابم قول میدم خوب لهش کنم..آره حسابش میرسم!!
به دست راستم به کله خودم زدم گفتم دیوونه شدم رفت.
و با ترس راهی اتاق مدیر شدم؛ آخه یکی نیست بگه، تو که عین چی از اینا می‌ترسی حاضر جوابیت برای چی بود.
دست به آسمون بردم و گفتم:
خدایا شِکر خوردم! خدایا غلط خوردم! تو که عزیزی..توکه می‌دونی من یکی از بهترین بندهاتم، نمیشه یه ساعقه‌ای چیزی بزنی به دفتر مدیر که من نرم؟!
مدیونین اگر فکر کنین آدم سالمیم!
همون موقعه احساس کردم یه چیز مایعه مانند روی شونه سمت چپمه؛ دستم رو بهش زدم ببینم چیه که، خیلی لزج بود انگار.
سرم رو وقتی برگردوندم که فضولات پرنده رو دیدم.
فکر کنم این یه نشونه از طرف خداس و دوباره دستما به طرف آسمون گرفتم و گفتم:
- اوس کریم...بازم کرمتو شکر که هیج‌ بنده‌ایت رو بی‌جواب نمیزاری
رسیدم به دم در و در زدم:
-بیا داخل...


در حال تایپ رمان اکیپ آس و پاس | AMIR85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: Razi83، paeez81، elaheh.1991 و 41 نفر دیگر

AMIR85

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/3/21
ارسال ها
623
امتیاز واکنش
6,176
امتیاز
263
زمان حضور
19 روز 12 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
چندتا نفس عمیق کشیدم و هی با خودم حرف می زدم و می گفتم:
-اروم باش،اروم باش، نفس عمیق بکش!(دچار خود درگیری هم شد، بچه از دست رفت)
تو یه فیلم دیده بودم هر وقت عصبی می شد بلند می گفت:
-اوسا!
منم تصمیم گرفتم همین کار رو می کردم و بلند با نفس های حرصی می گفتم:
-اوساا!اوساا!
نگاهی به محمد کردم، دیدم نیشش تا گوشش بازه و زیر زیرکی به من می خنده والا حقم داره.
وقتی دید نگاهش دارم میکنم خندش و قورت داد و تا موقعی که رسیدیم مدرسه هیچ حرفی نزد و من هی تو راه با همون حرصم میگفتم:
-تلافی میکنم، این کار رو تلافی میکنم حالا می بینی.
***
بالاخره با قیافه آویزون منو نوید ساعت ۱:۱۵ بعد ظهر رسیدیم به مدرسه.
مدرسه ما مدرسه تقریبا بزرگی بود،دوطبقه بود، طبقه اول کلاس های هشتم و نهم و طبقه دوم که بالا بود فقط هفتم ها؛ کف مدرسه ما کامل آسفالت بود و یه سالن کوچیک هم گوشه مدرسه داشتیم، کفش سبز پُر رنگ بود که فقط برای پینگ پنگ و بدمینتون خوب بود.
با نوید به طرف کلاس رفتیم و کیف هامونو گذاشتیم روی صندلی هامون.
کلاس نسبتا بزرگی داشتیم که حدود 35تا صندلی یه تابلو وایت بُرد و یه میز صندلی هم برای معلم داشت.
به نوید نگاه کردم و با لحن سوالی ازش پرسیدم:
-نوید امیر کو پَس ؟!
-نمی دونم،ولی فقط نبینمش یه بلایی سرش میارم که صدای مرغ بده!
بعد این حرفش تا چند لحظه خیلی کوتاه ریز و یواشکی که نوید نفهمه خندیدم.
با نوید داخل مدرسه راه می رفتیم تا برنامه ای واسه امیر بچینیم که این کارش تلافی کنیم...
***
همین طور با محمد داشتیم راه می رفتیم یه فکر شیطانی به سرم اومد که این کار امیر تلافی کنم!
روبه محمد با لحنی که شیطنت داخلش موج می زنه گفتم:
-بیا خودمون دوتا فردا بریم گردش و به امیر نگیم و کلی عکس بگیریم و تفریح کنیم و براش بفرستیم تا حرص بخوره! نظرت؟
-ایول!امیر خیلی گردش دوست داره، وقتی ببینه نبردیمش حتما حرص می خوره عصبانی میشه
-جون!چه تفریحی بشه فردا.
و باهم زدیم زیر خنده.
زنگ کلاس خورد؛ باهم رفتیم داخل کلاس،زنگ اول با خوش تیپ ترین معلم مدرسه معلم ریاضی مون داشتیم!
البته چون ریاضی دوست دارم ازش خوشم میاد و گرنه محل سگم بهش نمی زارم(نه که حالا برای تو صف کشیدن!یکی باید به خودت محل بزاره)
با لحنی خوشحالی گفتم:
-جون!درس مورد علاقم، ریاضی!
محمد با چشم هایی که با اندازه دوتا بشقاب درشت شده بود نگاه من می کرد:
-هان؟چیه؟!ندیدی کسی عاشق ریاضی باشه!
-جون جد انیشتین تو اولین کسی هستی که دیدم ریاضی دوست داری!
-چه کنیم دیگه!ریاضی دوستیم.
نگاهی تو کلاس انداختم دیدم بچه های ته کلاس که اثاثی فوضولا دارن آهنگ ساخت خودشون (توصیه می کنم حتما شعر رو بخونین)با صدای بلند می خونن:
از آن روزی که اینترنت بنا شد
زن خونه ز مرد خود جدا شد
نه چای آماده و نه استکانی
دریغ از پختن یک لقمه نانی
سر صبحی که پی جو تا سحرگاه
موبایلش روشنه هر گاه و بی گاه
گهی اینترنت و واتس آپ و گه چت
پیامک میزنه این خط به اون خط
خیالش نی بچه ش داره میمیره
خوراکش خورده یا اینکه نخورده
خیالش نی که مردش خسته و زار
میاد خونه شبانگاهان سر کار
سرش توی موبایلش هی میخنده
پیامک میزنه خالی میبنده
بجای همدمی با مرد خونه
موبایلا روز و شب همدمشونه
الهی این موبایلا را تو بشکن
دل بیچاره ی مردا رو نشکن
قدیما مرد و زن همراه و همدل
حالا همدم شده خط ایرانسل
الهی کابل اینترنت جدا شه
موبایلا از دست زن ها رها شه
معلم با کت شلوار مشکی اسپورت و کفش های دست دوز و بدنی فرمالیته وارد شد!(خیلی دختر کش جلوش دادم)
ساعت یک و سی دقیقه دقیقه بود و ما تا سه و نیم بعد ظهر کلاس داشتیم وقت کلاس یک ساعت نیم بود اما چون خودش دیر اومده بود نیم ساعتش رفته،شروع به درس دادن کرد و من طبق معمول تمام نکات رو یاد داشت کردم و جواب تمام سوال ها رو دادم!
چون کسی تو کلاس ریاضی بلد نبود فقط از خودم می پرسید منم که جو گیر با عشق جواب می دادم!
***
ساعت سه و نیم بعد از ظهر شد زنگ استراحت خورد و از کیفم خوراکی هایی که اورده بودم در اوردم که شامل یه کیک تی تاب و یه آب پرتقال بود.
نگاهی به نویدکردم که یه ظرف فلزی مستطیل شکلی در اورد و یه قاشق و چنگال هم روی ظرف بود،درش رو باز کرد که بوی کوبیده به دماغ گوشتی ما خورد! اوف که چقدر دوست دارم و امیر هم خیلی یعنی غذای مورد علاقش کوبیده هست دوست داره؛ نوید دید که دارم نگاه میکنم یه قاشق دیگه از کیفش در اورد داد به من!
لاتی گفت:
-بزن داش بر بدن تا شوی کرگدن!
منم که از خدام بود مثل خودش لاتی گفتم:
-حله داش!بزنیم روشن شیم.
و بعدش باهم خندیدیم و شروع کردیم به جون کوبیده افتادن.
***
با ولع داشتم می خوردم که متوجه نگاهی شدم،اره همون طوری که فکر می کردم امیر بود داشت نگاهمون می کرد و اب دهنش هی قورت میداد، اخی امیر کم کم اومد سمت ما.
لاتی گفت:
-سلام بر داشای بامرام و خودم!
با همون لحن لاتی ادامه داد و گفت:
-داش نوید به ما تعارف نمی کنی؟!
نگاهی به محمد کردم که داشت مثل قحطی زده ها داره می خوره و امیرم اومده بود گفته بودم بهش تعارف کنم،منم که از دستش حرصی بودم که با لحن بی حال گفتم:
-نه!
بد زدم تو پرش!
امیر که معلوم بود هم ناراحت و هم حرصی سرش پایین انداخت و رفت؛دلم براش سوخت ولی باید تلافی می کردم نمی شد اون فقط ما رو اذیت کنه!
نگاه ظرف غذام کردم که دیدم خالیه یعنی خالیا!
بعد نگاه محمد کردم دیدم دست رو شِکمشه و لحن خوش حالی میگه:
-اَی خوردم،دمت گرم داش نوید چسبید!ولی حیف که کم بود.
و دستش گذاشت رو شونم،منم که گشنم بود و الانم این یابو غذام خورده بود و می گفت کم هم بوده!
دستش رو گرفتم از شونم گذاشتم کنار محکم زدم پس کلش که یه دفعه پاشد نگاهم کرد.
با جدیت گفت:
-چته الاغ، چرا میزنی؟!
-اولا کوف،دوما اومدی غذای من تا ته خوردی و سوما میگی کم بود! چهارم میگی چرا میزنی، نمیگی من گشنمه ها!
بعد زد زیر خنده که منم کمی خندم گرفت و جلوی خودم گرفتم نخندم و دنبالش کردم و اونم فرار کرد؛ داشتم دنبالش می دویدم که نفس نفس میزدم گفتم:
-وایسا وایسا! پول غذا از شکمت بی صاحابت در میارم کَچَل پَلَشت!
-خودت تعارف کردی!
-یعنی هر کی تعارف کرد تو باید قبول کنی؟
-یس!
-یس...
که حرصی تر شدم و بیشتر دنبالش کردم و آخرم فرار کرد.
زنگ خورد و رفتیم سر کلاس،این زنگ عربی داشتیم و منم گرسنم بود و تا اخر کلاس هیچی از درس نفهمیدم که زنگ استراحت به صدا در اومد.
***
زنگ تفریح خورد چون زنگ قبلی غذای نوید خورده بودم سیر شده بودم و خوراکی های برداشتم و رفتم سمت نوید و لاتی گفتم:
-بیا داش من سیرم و تو بخور.
انتظار داشتم یه لبخند چیزی بزنه و ازم تشکر کنه ولی با بی حالی گفت:
-معلومه که باید بهم بدی نمی دادی خودم حالیت میکردم!
و ازم گرفت و شروع کرد به خوردن یه جوری تند تند می خورد بعد به من می گفت، بعدش منو مسخره می کرد.
خندیدم که نگاهش به سمت من اومد و همون جوری که می لومبوند گفت:
-هان!چیه؟
-منو مسخره میکنی!تو که بد تر منی.
و زدم زیر خنده که اونم خندش گرفت و باهم خندیدیم و کمی حرف زدیم.
تقریبا عصر بود که زنگ کلاس خورد،این زنگ علوم داشتم و من با دقت گوش میکردم و سوال ها می نوشتم.
نوید عین میمون نگام می کرد:
-هوم؟!همون طور که تو ریاضی دوستی منم علوم دوستم!
سرش رو به نشونه تایید تکون داد و به ادامه درس پرداختیم.
عصر شده بود؛زنگ خونه خورد وسایلام مون جمع کردیم و با نوید زود از مدرسه رفتیم تا امیر باهامون نیاد،می خواستیم خیلی حرصش بدیم.
رسیدیم دم در اپارتمان نوید اینا که گفت مکان و ساعتش تو واتساپ بهم میگه کی بریم.
منم سری تکون دادم و خداحافظی کردم.
رسیدم به خونه خونه ما سه تا کوچه بالاتر خونه نوید اینا بود و خونه امیر هم بـ*ـغل ما بود.
خونه ما دری بزرگ داشت که به رنگ قهوه ای سوخته بود و یه حیاط داشتیم که داخلش دوتا درخت داشت یکی پرتقال و اون یکی نارنگی،یه باغچه هم داشتیم که گل شمعدونی و رُز کاشته بودیم.
وارد خونه شدم و با عشق بی نهایتم یه سلام دادم و مادرم و خواهرم رو دیدم.
مامانم روی مبل نشسته بود و نگای تلویزیون میکرد و خواهر حمیده که بزرگ تر من بود سرش داخل گوشیش بود و طبق معمول جوابه سلامم رو بی حال دادن.
(انسان از این همه محبت فراوان که بهش میشه ذوق مرگ میشه)
طرف مامانم کردم و با لحنی خسته گفتم میرم می خوابم که سری به نشونه تایید تکون داد و من رفتم داخل اتاق؛لباسام در اوردم و روی تـ*ـخت ولو شدم گوشیمو از کنار میز بـ*ـغل تـ*ـخت برداشتم و پیام هام چک کردم که دیدم نوید هم پیام داده و نوشته فردا ساعت 4و نیم عصر پارک نخلستان.
گوشی رو خاموش کردم و به خواب پناه بردم.


در حال تایپ رمان اکیپ آس و پاس | AMIR85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • قهقهه
Reactions: Razi83، elaheh.1991، فاطمه مقاره و 35 نفر دیگر

AMIR85

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/3/21
ارسال ها
623
امتیاز واکنش
6,176
امتیاز
263
زمان حضور
19 روز 12 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
از خواب بلند شدم، رفتم به طرف مکانی که وقتی هر انسانی واردش میشه خود به خود مغزش فعال میشه! درست حدس زدی دست شویی!
کارم رو کردم، دست و صورتم شستم و اومدم بیرون و با لحنی خسته گفتم:
-سلام صبح بخیر
دیدم بابام نشسته روزنامه به دست و یه پیراهن چهار خونه و شلوارکی که تا زیر زانوش بود.
زد زیر خنده با خنده گفت:
-بچه الان ۱۲ ظهره صبح باهات...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اکیپ آس و پاس | AMIR85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: elaheh.1991، فاطمه مقاره، Narín✿ و 30 نفر دیگر

AMIR85

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/3/21
ارسال ها
623
امتیاز واکنش
6,176
امتیاز
263
زمان حضور
19 روز 12 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
ساعت چهار عصر بود که دیدم نوید با تی شرت قرمز و شلوار اسپورت مشکی و با کفش سفید که عالیش کرده بود وارد پارک شد.
رفتم سمتش و همدیگه رو بـ*ـغل کردیم و رفتیم سوپر مارکتی که نزدیک مون بود.
با هم وارد سپر مارکت شدیم و دوتا بستنی و دوتا چیپس و... رفت حساب کنه که گفتم بزار من حساب کنم و گفت باشه.
پولش رو به هر بد بختی بود حساب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اکیپ آس و پاس | AMIR85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: elaheh.1991، فاطمه مقاره، Narín✿ و 31 نفر دیگر

AMIR85

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/3/21
ارسال ها
623
امتیاز واکنش
6,176
امتیاز
263
زمان حضور
19 روز 12 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
داشتم فرش هال خونه خودمون که نه بزرگ بود و نه کوچیک و دیوار هایِ سفید داشت و مبل هایه سلطنتی که به رنگ طلایی جارو می کشیدم(به به چه بچه کاری درود بر شرفت) که گوشی اَپِل طلاییم زنگ خورد، و بدون این که نگاه کنم کی زنگ زده همون طور که جارو برقی می کشیدم جواب دادم :
-بله بفرمائید
-امیر ...
-به به نوید خان!چه خبر یادی از ما کردی؟!
-الان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اکیپ آس و پاس | AMIR85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تعجب
Reactions: فاطمه مقاره، Narín✿، LIDA_M و 26 نفر دیگر

AMIR85

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/3/21
ارسال ها
623
امتیاز واکنش
6,176
امتیاز
263
زمان حضور
19 روز 12 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
رویِ صندلی بیمارستان خوابم برده بود که انگار یکی تکونم داد، هول زده از خواب پریدم و ژست بروسلی به خودم گرفتم و مثل بروسلی گفتم:
-اودا! کی هستی یاغی؟!
-بابا جنگی! محمدم
-خب مریضی! نمیتونی مثل آدم بیدارم کنی؟!
خندید و گفت:
-بابا پاشو الان ده صبحه!مثل قاتل بروسلی حالا من رو نکش دفعه دیگه مثل ادم بیدارت می کنم.
-شانس اوردی فن یاماچاسو روت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اکیپ آس و پاس | AMIR85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
  • قهقهه
Reactions: فاطمه مقاره، Narín✿، LIDA_M و 27 نفر دیگر

AMIR85

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/3/21
ارسال ها
623
امتیاز واکنش
6,176
امتیاز
263
زمان حضور
19 روز 12 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
ساعت ۹ صبح بود.
امیر رو پنج دقیقه پیش با کلی مسخره بازی و خنده فرستادیمش خونه.
ولی من هنوز تو فکرش بودم که چجوری با این وضع از بین این همه جمعیت گذشته.
محمد که کله کچلش بهم چشمک های بسیار بسیار زیادی میزد نظر من را به پشت آن کله زیبا صاف به شدت تمام جلب کرد.
دیگه تحملم ته کشید و بالا رفتن دست من همانا و صدای... مظلوم ممد
-شَلَپ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اکیپ آس و پاس | AMIR85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: فاطمه مقاره، Narín✿، Ryhwn و 18 نفر دیگر

AMIR85

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/3/21
ارسال ها
623
امتیاز واکنش
6,176
امتیاز
263
زمان حضور
19 روز 12 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
تو راه برگشت به خونه امیر کل ماجرا رو گفت، که هی پهن می شدم رو صندلی تاکسی انقدر خندیده بودم که دل درد گرفتم.
امیر هی اروم می گفت:
-اروم تر اروم تر! الان راننده فکر می کنه تازه از تیمارستان فرار کردیم! بچه نیشت ببند ابرو مون رو بردی.
-اخه بنده خدا فعلا تویی داری ابرو می بری!
دیگه از بس خندیدم صندلی ماشین رو گاز می زدم.
نگاهی به ساعتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اکیپ آس و پاس | AMIR85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
  • جذاب
Reactions: ASAL RIAZIAN، فاطمه مقاره، Narín✿ و 20 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا