خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
آدم برفی

نیستی
و زندان
نام تمام خیابان های این شهر است
اجاق زمستان روشن است
و پیاده رو ها
دلشان را به کوبش ضربه های کفش ها خوش کرده اند
که نلرزند از زمستان
که نمی رند زیر دل یخ زده ی برف ها

نیستی
و بخار نفس هایم
دست هایم را گرم نمی کند
دلم
زیر تگرگ فاصله مانده
در من انگار برف می بارد
می بارد ...
یکریز برف می بارد!

نیستی
و من انگار آدم برفی تنهایی هستم
که شالگردنم را باد برده
چشم های ذغالی ام از حرارت افتاده اند
و لبخند مصنوعی ام را برف پوشانده
و نبودنت
دل مرا
دل مرا
مرا
آب می کند...!

منبع:کوچه باغ شعر​


اشعار روشنک آرامش

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیگر رویایی ندارم
و خیابان های ذهنم
همه از تردد تنهایی دلگیرند

زنی
که دست هایش را برای روز مبادا کنار گذاشته
و قلبش را به حراج می گذارد
موهایش را به خیریه می بخشد و
تنهایی اش را زیر پلک هایش چال می کند
دردش واگیر دارد

و تو که روحش را جویده ای
و دست از سر استخوانش بر نمی داری
هرگز نخواهی فهمید
زن هایی که در آشپزخانه می میرند
و در آتش دفن می شوند
و ققنوس وار از خاکستر زاده می شوند
جمعیتی رو به ازدیادند

در ایستگاه قطار منتظر نیامدنم بمان
قطار ها دیگر به ایستگاه ها وفادار نمی مانند!​


اشعار روشنک آرامش

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چقدر تنهاست
زنی که رویاهایش از زندگی نجاتش نمی دهند!


دیشب خواب دیدم
عنکبوتی مرا از پیله بیرون می آورد
و بند بند تنم را
به تارهای ابریشمی اش می بافد
درد می کشیدم.


می ترسم
می ترسم بیدار شوم
و با ملحفه های سفید
از بند رخت آویزان شده باشم
و خورشید با بی رحمی
پوستم را خراش دهد!

خوابیده ام
و نفس های بلندم را می شنوم
چقدر تاریک است
رویاهای شیرین از من گریخته اند
دیگر نمی توانم به خواب پناهنده شوم!

هنوز هم می ترسم
و ترس جنینی ست که در خوابم رشد می کند!
می ترسم بیدار شوم
و روی تـ*ـخت زایمان باشم
این درد کی تمام می شود؟
***

تاوان تو را می دهم

تو

زیباترین گنـ*ـاه من بودی

هر بار که حلقه را تنگ تر می کنی

مرگ شیرین تر می شود

این برزخ

از لحظه های دلواپسی لبریز است

آخرین تیر ترکش تویی

از کمان رها شو

می خواهم زیبا بمیرم.


اشعار روشنک آرامش

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چه آرامش عميقی دارد اين اسفند!
تو نيستی و خانه تكانی ديگر رسم نيست،
فرش‌ها روی پشت بام پهن نمی‌شوند
باغچه هم به حال خودش رها شده،
علف‌های بی‌حوصلگی دوره كرده‌اند
درخت‌های اندوهگين سرو را!
چه همهمه‌ای! چه جمعيت غمگين پركاری!
دنبال چيزی می‌گردند كه نمی‌دانم چيست!
سردرگم و گرفتارند، من اما آرامم،
شبيه برگ خود را انداخته‌ام به دامن مرداب،
بی‌سكون و بی‌حركت می‌خوابم و بيدار نمی‌شوم.
من اينجا به هيچ وصل می‌شوم!
گره می‌خورم به نيستی، پيوندی عميق با نبودن می‌بندم!
از آن پيوندهای طولانی ناگسستنی!
امسال تو را ندارم
امسال تو نيستی!
نخواسته‌ای كه بمانی!
اعتراض مي‌کنم! اعتراضی كه به هيچ محكمه‌ای وارد نيست...
تحريم می‌کنم سال های بی تو بودن را،
بهارهايی كه بی تو بيايند پاييز برگريزانند...
بايد اين سال را، در برزخ دلم چال كنم!
بعد از تو ديگر به عقب بر نمی‌گردم
دست اكنون را می‌گيرم و پی امروز می‌گردم!
نگران نباش اين نامه‌ها دست به دست می‌گردند
تا به دستت برسند...
حيران نباش،
هيچ وقت نباش
لبخند بزن
امسال، من آرام‌تر از هر سالم
امسال تو نيستی
و سال برای من تمام نمی‌شود!​


اشعار روشنک آرامش

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خوشبختی من
برف بود؛
برفی كه
سفيد می‌باريد و
سياه می‌نشست
و من
آدم برفی تنهايی كه
ذغال چشم‌هايم
هيچ دلي را گرم نمی‌کرد
خورشيد اما
توهم خوشبختی را
از من می‌گرفت
و زمين تنهايی مرا می‌بلعيد
خوشبختي من
جنون داشت
سرگيجه می‌گرفت
بغض می‌كرد
نیامده، می‌رفت
نرفته، برمی‌گشت
كالبد داشت
گاهی می‌خوابيد
گاهی میمرد!
خوشبختی من
جنينی بود
كه ماهی يک بار
سقط می‌شد
و من هر بار نطفه‌ی مرده‌ام را
مايوسانه
به آب می‌دادم!​


اشعار روشنک آرامش

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سهم ما از جهان فقط پرهيز بود
همه چيز از نخست ويران بود

مطلع اين غزل كه مقطع شد
در شروعی كه شكل پايان بود

سال‌ها پشت نيمكت مانديم
درس خوانديم و باز جا مانديم

هر كجا حرف عشق می‌گفتند
ما به رسم ادب غزل خوانديم

ما چه بوديم جز كمی اندوه
روی مشتی غرور، پاشيده

خاك سردی كه زود آدم شد
آدمی توی گور خوابيده

گرمی عشق را طلب كرديم
سرخی شرم را به ما دادند

قلب را از برای جان دادن
در ميان دو سينه جا دادند

نسل ما نسل سبزهایی بود
كه به وقت بلوغ زرد شدند

عشق هايی كه وقت تازه شدن
ناگهان يخ زدند و سرد شدند

راه ما گم شده ميان زمين
فصل ما پشت هم زمستان بود

رنگ خورشيد را نمی‌ديديم
روزهامان اسير حرمان بود

سر و تن در گنـ*ـاه می‌شوييم
راه ديگر به رستگاری نيست

توبه تنها كليد ديدن اوست
معصيت می‌کنيم! راهی نيست!

شور فرهاد در تو ديگر نيست
عشق شيرين نهفته در من نيست

خانه‌ای تار از افق پيداست
نور اميد هست و روزن نيست

ما پر از لحظه‌های بی‌تابی
ما پر از كوچه‌های غم بوديم

تو كه از ما و من سفر كردی
يک خيابان از تو كم بوديم

هيچ حرفی نبود و گريه هنوز
از بيان حروف عاجز بود

روی ديوارها دو قلب سفيد
رنگ ممنوع عشق، قرمز بود​


اشعار روشنک آرامش

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دست‌هايم را از آزادی چيده‌ام
اميدم را به دهان اين و آن دوخته‌ام
و آمدنت را به افسانه‌ها سپرده‌ام
تقصير تو نبود
جاده مي رفت
كه تو ايستادی
و خستگی‌ات را كوک زدی
به زمين
بعد تو
زمين، دره را فهميد
و زلزله‌ها دستش را گرفتند
بعد تو
ما از مدار عشق خارج شديم
و به سياه‌چاله‌ی زمان افتاديم
حالا بايد روز را
به چند قسمت مساوی تقسيم كنيم
و به جای خورشيد
به ساعت هاي شماطه دار خيره شويم
كه فصل‌ها را يا به عقب می‌رانند
يا به جلو می‌کشانند
هيچ چيز سر جايش نيست
و كابوس‌های خاكستری
روياها را تكه تكه كرده‌اند!
زمين تب كرده
تو رفته‌ای و نبودنت
چيزي نيست كه از خاطره‌اش پاک شود
زل می‌زنم به جاده‌اب كه بی‌خيال می‌رود
و اتوبوسب كه از زمان پياده می‌شود
دنيا می‌ايستد
و من
بی‌چمدان و كوله پشتی
به تو باز می‌گردم!​


اشعار روشنک آرامش

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تقويم تكانی‌ کرده‌ام
تو را از روزهای سالنامه برداشته‌ام
و جای خالی‌ات را
با فاصله پر كرده‌ام
سنگ ريزه‌ها را
به هم وصل می‌كنم
تا ديواری بسازم
كه نبودنت را نبينم!
چه روزگار بی‌رحمی‌ست
وقتي رنج
در آ*غو*شت می‌گيرد و
شادمانی فراموشت می‌کند
و كسی كه روزگاريی نوازشت می‌کرد
انگشت‌های عاطفه‌اش را
از نگاه منتظرت
پس بگيرد!
عشق از تو رفته است
و غم در من جنينی ست كه رشد می‌كند
شليک كن خشمت را
تا درد شوم
و كمانه كنی در سينه‌ام
خونی كه تنم را ترک می‌كند
تاوان لذتی‌ست كه چشيده‌ام
گوارايم باد!
***
تاوان تو را می‌دهم
تو زيباترين گنـ*ـاه من بودی
هر بار كه حلقه را تنگ‌تر می‌کنی
مرگ شيرين‌تر می‌شود
اين برزخ
از لحظه‌های دلواپسی لبريز است
آخرين تير تركش تويی
از كمان رها شو
مي خواهم زيبا بميرم!​


اشعار روشنک آرامش

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
می‌دوم تا هميشه‌ی گريه
پشت يک چار راه خيس و شلوغ
من و جنگ چراغ قرمزها
من و اين پچ پچ هميشه دروغ
پابرهنه بدون روسری‌ام
هر نفس تا تو می‌دوم بی‌تو
باورم نيست از تو می‌گذرم
باورم نيست می‌روم بی‌تو
زن تنهای قصه‌های توام
بی‌دليل از نگات افتادم
روی دست غرور جان دادم
لحظه‌های كه به پات افتادم
به خودم زنگ می‌زنم از تو
برندار اين تماس بيهوده است
تلفن زنگ می‌خورد دائم
پشت اين خط يه روز " من" بوده است
زنی از يک تبار عالی قدر
با دو چشم سياه عاشق كش
موی مشكی و ل**ب، به سرخی خون
زنی انگار از ازل دلخوش
می‌گزم ل**ب در آينه خيره
زير چشمان من دو لكه‌ی شب
پوستم از نوازش تو تهی
بدنم از حرارت تو به تب
من كجايم، كسی مرا ديده؟
تو به طوفان و شب گره خوردی!
كاش دستی مرا از او می‌چيد!
تو بدون نگاش می‌مردی!
خسته‌ام از سوال بیهوده
خسته از يک جواب بی‌سر و ته
مانده بودم سوال پشت سوال
و جوابی نديده‌ام جز نه!
مي دوم تا دوباره‌ی اندوه
من و بن بست های تكراری
دل من يك خيال می‌خواهد
خواب و رويا، بدون بيداري
تـ*ـخت‌خوابم پناهگاه من است
پشت يك خواب قايمم كرده
شكل يک راز، يک مگوی بزرگ
كه نهان گشته پشت یک پرده
من و اين قرص‌های رنگارنگ
غرق در يک خيال بی‌مانند
هيچ كس نيست تا بگويد باز
اين زن و مرد م**س.ت و ديوانه‌اند
دست من را دو باره می‌گيری
با تو بال سفيد مي پوشم
چشم‌های مرا تو می‌بندی
من لباس جديد می‌پوشم​


اشعار روشنک آرامش

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع



چرا به قافیه‌ی چشم تو نمی‌آیم؟
ردیف می‌شود هر چند قلب تنهایم

برای خستگی شانه‌های پردردت
چقدر خط زده‌ام روزهای فردایم

من از اجاق زمستان هنوز پر برفم
نخواستی که بدانی دلیل سرمایم

نخواستی که بگویی چقدر دل تنگی
نشد که با تو بگویم غم و تمنایم

به ساحل دل تو صد هزار مروارید
نخواستی که بدانی منم که دریایم

نرفتی از دلم و باز بچگی کردی
چگونه از تو جدا شد شب تماشایم

من از گلایه کلافه، از گره بیزار
چقدر خار شدی در گلوی صحرایم

هزار بار سرودم تو را به شعر و غزل
همیشه هم تو نخواندی و مُرد معنایم

منم که دست گشودم به صد هزار گره
که تو بیایی و من هم به نذر بگشایم

نگو که جاده نفس گیر و راه طولانیست
که عشق فاصله را می کشد، فریبایم

چقدر غصه به قلب و چقدر گریه به چشم
هنوز تا تو نگاهم کنی پذیرایم

به خواب می‌روم و آرزوی دیدارت
چقدر زود می‌آید به خواب و رویایم

تمام شب دل من در امید آ*غو*شت
چگونه صبح کنم من که سرخوش و شیدایم

تو باز چشم گشودی و من جوانه زدم
چقدر خاطره دادی به روز و شب‌‌هایم​


اشعار روشنک آرامش

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا