نویسنده این موضوع
آتشی از عشق در خود برفروز سر به سر فکر و عبارت را بسوز : مولوی
آشفته. پا ز سلسله زلف او مکش عمری که صرف عشق نگردد بطالت است : آشفته شیرازی
آنجا که ازدواجی بدون عشق صورت گیرد. حتما عشقی بدون ازدواج در آن رخنه خواهد کرد. : بنیامین فرانکلین
آب عشق تو چو ما را دست داد آب حیوان شد به پیش ما کساد
ز آب حیوان هست هر جان را نویی لیک آب آب حیوانی تویی : مولوی
آنچه راجع به آثار زندگی باخ برای گفتن دارم: شنیدن. نواختن. عشق ورزیدن. محترم داشتن و خفه شدن است. : آلبرت اینشتین
در سقوط افراد در چاه عشق. قانون جاذبه تقصیری ندارد. : آلبرت اینشتین
آدم باید همیشه عاشق باشد. این است که مرد نباید ازدواج کند. : اسکار وایلد
****
آن شنیدم که عاشقی جان باز وعظ گفتی به خطه شیراز
ناگهان روستایی نادان خالی از نور دیده و دل و جان
ناتراشیده هیکل و ناراست همچو غولی از آن میان برخاست
گفت ای مقتدای اهل سخن غم کارم بخور که امشب من
خرکی داشتم چگونه خری خری آراسته به هر هنری
یک دم آوردم آن سبک رفتار به تفرج میانه بازار
ناگهانش زمن بدزدیدند زین جماعت بپرس اگر دیدند
پیر گفتا بدو که ای خرجو بنشین یک زمان و هیچ مگو
پس ندا کرد سوی مجلسیان که اندرین طایفه ز پیر و جوان
هرکه با عشق در نیامیزد زین میانه به پای برخیزد
ابلهی همچو خر کریه لقا زود برجست از خری برپا
پیر گفتش توئی که در یاری دل نبستی به عشق ؟ گفت آری
بانگ برداشت گفت ای خردار هان خرت یافتم بیار افسار : عراقی
آنکه خبردار شد ز مسئله عشق کار ندارد به هیچ ملت و مذهب : فروغی بسطامی
آشفته. پا ز سلسله زلف او مکش عمری که صرف عشق نگردد بطالت است : آشفته شیرازی
آنجا که ازدواجی بدون عشق صورت گیرد. حتما عشقی بدون ازدواج در آن رخنه خواهد کرد. : بنیامین فرانکلین
آب عشق تو چو ما را دست داد آب حیوان شد به پیش ما کساد
ز آب حیوان هست هر جان را نویی لیک آب آب حیوانی تویی : مولوی
آنچه راجع به آثار زندگی باخ برای گفتن دارم: شنیدن. نواختن. عشق ورزیدن. محترم داشتن و خفه شدن است. : آلبرت اینشتین
در سقوط افراد در چاه عشق. قانون جاذبه تقصیری ندارد. : آلبرت اینشتین
آدم باید همیشه عاشق باشد. این است که مرد نباید ازدواج کند. : اسکار وایلد
****
آن شنیدم که عاشقی جان باز وعظ گفتی به خطه شیراز
ناگهان روستایی نادان خالی از نور دیده و دل و جان
ناتراشیده هیکل و ناراست همچو غولی از آن میان برخاست
گفت ای مقتدای اهل سخن غم کارم بخور که امشب من
خرکی داشتم چگونه خری خری آراسته به هر هنری
یک دم آوردم آن سبک رفتار به تفرج میانه بازار
ناگهانش زمن بدزدیدند زین جماعت بپرس اگر دیدند
پیر گفتا بدو که ای خرجو بنشین یک زمان و هیچ مگو
پس ندا کرد سوی مجلسیان که اندرین طایفه ز پیر و جوان
هرکه با عشق در نیامیزد زین میانه به پای برخیزد
ابلهی همچو خر کریه لقا زود برجست از خری برپا
پیر گفتش توئی که در یاری دل نبستی به عشق ؟ گفت آری
بانگ برداشت گفت ای خردار هان خرت یافتم بیار افسار : عراقی
آنکه خبردار شد ز مسئله عشق کار ندارد به هیچ ملت و مذهب : فروغی بسطامی
سخنان بزرگان درباره عشق
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com