خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۱:


یک سواری با سلاح و بس مهیب
می‌شد اندر بیشه بر اسپی نجیب




تیراندازی بحکم او را بدید
پس ز خوف او کمان را در کشید




تا زند تیری سوارش بانگ زد
من ضعیفم گرچه زفتستم جسد




هان و هان منگر تو در زفتی من
که کمم در وقت جنگ از پیرزن




گفت رو که نیک گفتی ورنه نیش
بر تو می‌انداختم از ترس خویش




بس کسان را کلت پیگار کشت
بی رجولیت چنان تیغی به مشت




گر بپوشی تو سلاح رستمان
رفت جانت چون نباشی مرد آن




جان سپر کن تیغ بگذار ای پسر
هر که بی سر بود ازین شه برد سر




آن سلاحت حیله و مکر توست
هم ز تو زایید و هم جان تو خست




چون نکردی هیچ سودی زین حیل
ترک حیلت کن که پیش آید دول




چون یکی لحظه نخوردی بر ز فن
ترک فن گو می‌طلب رب المنن




چون مبارک نیست بر تو این علوم
خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم




چون ملایک گو که لا علم لنا


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۲:


یک عرابی بار کرده اشتری
دو جوال زفت از دانه پری




او نشسته بر سر هر دو جوال
یک حدیث‌انداز کرد او را سال




از وطن پرسید و آوردش بگفت
واندر آن پرسش بسی درها بسفت




بعد از آن گفتش که این هر دو جوال
چیست آکنده بگو مصدوق حال




گفت اندر یک جوالم گندمست
در دگر ریگی نه قوت مردمست




گفت تو چون بار کردی این رمال
گفت تا تنها نماند آن جوال




گفت نیم گندم آن تنگ را
در دگر ریز از پی فرهنگ را




تا سبک گردد جوال و هم شتر
گفت شاباش ای حکیم اهل و حر




این چنین فکر دقیق و رای خوب
تو چنین بی پوشش پیاده در لغوب




رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد
کش بر اشتر بر نشاند نیک‌مرد




باز گفتش ای حکیم خوش‌سخن
شمه‌ای از حال خود هم شرح کن




این چنین عقل و کفایت که تراست
تو وزیری یا شهی بر گوی راست




گفت این هر دو نیم از عامه‌ام
بنگر اندر حال و اندر جامه‌ام




گفت اشتر چند داری چند گاو
گفت نه این و نه آن ما را مکاو




گفت رختت چیست باری در دکان
گفت ما را کودکان و کو مکان




گفت پس از نقد پرسم نقد چند
که توی تنهارو و محبوب‌پند




کیمیای مس عالم با توست
عقل و دانش را گوهر تو بر توست




گفت والله نیست یا وجه العرب
در همه ملکم وجوه قوت شب




پا برهنه تن برهنه می‌دوم
هر که نانی می‌دهد آنجا روم




مر مرا زین حکمت و فضل و هنر
نیست حاصل جز خیال و درد سر




پس عرب گفتش که رو دور از برم
تا نبارد شومی تو بر سرم




دور بر آن حکمت شومت ز من
نطق تو شومست بر اهل زمن




یا تو آن سو رو من این سو می‌دوم
ور ترا ره پیش من وا پس روم




یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ
به بود زین حیله‌های مردریگ




احمقی‌ام پس مبارک احمقیست
که دلم با برگ و جانم متقیست




گر تو خواهی کت شقاوت کم شود
جهد کن تا از تو حکمت کم شود




حکمتی کز طبع زاید وز خیال
حکمتی نی فیض نور ذوالجلال




حکمت دنیا فزاید ظن و شک
حکمت دینی برد فوق فلک




زوبعان زیرک آخر زمان
بر فزوده خویش بر پیشینیان




حیله‌آموزان جگرها سوخته
فعلها و مکرها آموخته




صبر و ایثار و سخای نفس و جود
باد داده کان بود اکسیر سود




فکر آن باشد که بگشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی




شاه آن باشد که پیش شه رود
نه بمخزنها و لشکر شه شود




تا بماند شاهی او سرمدی
همچو عز ملک دین احمدی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۳:


هم ز ابراهیم ادهم آمدست
کو ز راهی بر لـ*ـب دریا نشست




دلق خود می‌دوخت آن سلطان جان
یک امیری آمد آنجا ناگهان




آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت سجده کرد زود




خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشته خلق و خلق او




کو رها کرد آنچنان ملکی شگرف
بر گزید آن فقر بس باریک‌حرف




ترک کرد او ملک هفت اقلیم را
می‌زند بر دلق سوزن چون گدا




شیخ واقف گشت از اندیشه‌اش
شیخ چون شیرست و دلها بیشه‌اش




چون رجا و خوف در دلها روان
نیست مخفی بر وی اسرار جهان




دل نگه دارید ای بی حاصلان
در حضور حضرت صاحب‌دلان




پیش اهل تن ادب بر ظاهرست
که خدا زیشان نهان را ساترست




پیش اهل دل ادب بر باطنست
زانک دلشان بر سرایر فاطنست




تو بعکسی پیش کوران بهر جاه
با حضور آیی نشینی پایگاه




پیش بینایان کنی ترک ادب
نار میل از آن گشتی حطب




چون نداری فطنت و نور هدی
بهر کوران روی را می‌زن جلا




پیش بینایان حدث در روی مال
ناز می‌کن با چنین گندیده حال




شیخ سوزن زود در دریا فکند
خواست سوزن را به آواز بلند




صد هزاران ماهی اللهیی
سوزن زر در لـ*ـب هر ماهیی




سر بر آوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق




رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
ملک دل به یا چنان ملک حقیر




این نشان ظاهرست این هیچ نیست
تا بباطن در روی بینی تو بیست




سوی شهر از باغ شاخی آورند
باغ و بستان را کجا آنجا برند




خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست
بلک آن مغزست و این عالم چو پوست




بر نمی‌داری سوی آن باغ گام
بوی افزون جوی و کن دفع زکام




تا که آن بو جاذب جانت شود
تا که آن بو نور چشمانت شود




گفت یوسف ابن یعقوب نبی
بهر بو القوا علی وجه ابی




بهر این بو گفت احمد در عظات
دائما قرة عینی فی الصلوة




پنج حس با همدگر پیوسته‌اند
رسته این هر پنج از اصلی بلند




قوت یک قوت باقی شود
ما بقی را هر یکی سـ*ـاقی شود




دیدن دیده فزاید عشق را
عشق در دیده فزاید صدق را




صدق بیداری هر حس می‌شود
حسها را ذوق مونس می‌شود


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۴:


چون یکی حس در روش بگشاد بند
ما بقی حسها همه مبدل شوند




چون یکی حس غیر محسوسات دید
گشت غیبی بر همه حسها پدید




چون ز جو جست از گله یک گوسفند
پس پیاپی جمله زان سو برجهند




گوسفندان حواست را بران
در چرا از اخرج المرعی چران




تا در آنجا سنبل و ریحان چرند
تا به گلزار حقایق ره برند




هر حست پیغامبر حسها شود
تا یکایک سوی آن جنت رود




حسها با حس تو گویند راز
بی حقیقت بی زبان و بی مجاز




کین حقیقت قابل تاویلهاست
وین توهم مایه تخییلهاست




آن حقیقت را که باشد از عیان
هیچ تاویلی نگنجد در میان




چونک هر حس بندهٔ حس تو شد
مر فلکها را نباشد از تو بد




چونک دعویی رود در ملک پوست
مغز آن کی بود قشر آن اوست




چون تنازع در فتد در تنگ کاه
دانه آن کیست آن را کن نگاه




پس فلک قشرست و نور روح مغز
این پدیدست آن خفی زین رو ملغز




جسم ظاهر روح مخفی آمدست
جسم همچون آستین جان همچو دست




باز عقل از روح مخفی‌تر پرد
حس سوی روح زوتر ره برد




جنبشی بینی بدانی زنده است
این ندانی که ز عقل آکنده است




تا که جنبشهای موزون سر کند
جنبش مس را به دانش زر کند




زان مناسب آمدن افعال دست
فهم آید مر ترا که عقل هست




روح وحی از عقل پنهان‌تر بود
زانک او غیبیست او زان سر بود




عقل احمد از کسی پنهان نشد
روح وحیش مدرک هر جان نشد




روح وحیی را مناسبهاست نیز
در نیابد عقل کان آمد عزیز




گه جنون بیند گهی حیران شود
زانک موقوفست تا او آن شود




چون مناسبهای افعال خضر
عقل موسی بود در دیدش کدر




نامناسب می‌نمود افعال او
پیش موسی چون نبودش حال او




عقل موسی چون شود در غیب بند
عقل موشی خود کیست ای ارجمند




علم تقلیدی بود بهر فروخت
چون بیابد مشتری خوش بر فروخت




مشتری علم تحقیقی حقست
دایما بازار او با رونقست




لـ*ـب ببسته سرخوش در بیع و شری
مشتری بی حد که الله اشتری




درس آدم را فرشته مشتری
محرم درسش نه دیوست و پری




آدم انبئهم باسما درس گو
شرح کن اسرار حق را مو بمو




آنچنان کس را که کوته‌بین بود
در تلون غرق و بی تمکین بود




موش گفتم زانک در خاکست جاش
خاک باشد موش را جای معاش




راهها داند ولی در زیر خاک
هر طرف او خاک را کردست چاک




نفس موشی نیست الا لقمه‌رند
قدر حاجت موش را عقلی دهند




زانک بی حاجت خداوند عزیز
می‌نبخشد هیچ کس را هیچ چیز




گر نبودی حاجت عالم زمین
نافریدی هیچ رب العالمین




وین زمین مضطرب محتاج کوه
گر نبودی نافریدی پر شکوه




ور نبودی حاجت افلاک هم
هفت گردون ناوریدی از عدم




آفتاب و ماه و این استارگان
جز بحاجت کی پدید آمد عیان




پس کمند هستها حاجت بود
قدر حاجت مرد را آلت دهد




پس بیفزا حاجت ای محتاج زود
تا بجوشد در کرم دریای جود




این گدایان بر ره و هر مبتلا
حاجت خود می‌نماید خلق را




کوری و شلی و بیماری و درد
تا ازین حاجت بجنبد رحم مرد




هیچ گوید نان دهید ای مردمان
که مرا مالست و انبارست و خوان




چشم ننهادست حق در کورموش
زانک حاجت نیست چشمش بهر نوش




می‌تواند زیست بی چشم و بصر
فارغست از چشم او در خاک تر




جز بدزدی او برون ناید ز خاک
تا کند خالق از آن دزدیش پاک




بعد از آن پر یابد و مرغی شود
چون ملایک جانب گردون رود




هر زمان در گلشن شکر خدا
او بر آرد همچو بلبل صد نوا




کای رهاننده مرا از وصف زشت
ای کننده دوزخی را تو بهشت




در یکی پیهی نهی تو روشنی
استخوانی را دهی سمع ای غنی




چه تعلق آن معانی را به جسم
چه تعلق فهم اشیا را به اسم




لفظ چون وکرست و معنی طایرست
جسم جوی و روح آب سایرست




او روانست و تو گویی واقفست
او دوانست و تو گویی عاکفست




گر نبینی سیر آب از چاکها
چیست بر وی نو بنو خاشاکها




هست خاشاک تو صورتهای فکر
نو بنو در می‌رسد اشکال بکر




روی آب و جوی فکر اندر روش
نیست بی خاشاک محبوب و وحش




قشرها بر روی این آب روان
از ثمار باغ غیبی شد دوان




قشرها را مغز اندر باغ جو
زانک آب از باغ می‌آید به جو




گر نبینی رفتن آب حیات
بنگر اندر جوی و این سیر نبات




آب چون انبه‌تر آید در گذر
زو کند قشر صور زوتر گذر




چون بغایت تیز شد این جو روان
غم نپاید در ضمیر عارفان




چون بغایت ممتلی بود و شتاب
پس نگنجید اندرو الا که آب


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۵:


آن یکی یک شیخ را تهمت نهاد
کو بدست و نیست بر راه رشاد




شارب خمرست و سالوس و خبیث
مر مریدان را کجا باشد مغیث




آن یکی گفتش ادب را هوش دار
خرد نبود این چنین ظن بر کبار




دور ازو و دور از آن اوصاف او
که ز سیلی تیره گردد صاف او




این چنین بهتان منه بر اهل حق
کین خیال تست برگردان ورق




این نباشد ور بود ای مرغ خاک
بحر قلزم را ز مرداری چه باک




نیست دون القلتین و حوض خرد
که تواند قطره‌ایش از کار برد




آتش ابراهیم را نبود زیان
هر که نمرودیست گو می‌ترس از آن




نفس نمرودست و عقل و جان خلیل
روح در عینست و نفس اندر دلیل




این دلیل راه ره‌رو را بود
کو بهر دم در بیابان گم شود




واصلان را نیست جز چشم و چراغ
از دلیل و راهشان باشد فراغ




گر دلیلی گفت آن مرد وصال
گفت بهر فهم اصحاب جدال




بهر طفل نو پدر تی‌تی کند
گرچه عقلش هندسهٔ گیتی کند




کم نگردد فضل استاد از علو
گر الف چیزی ندارد گوید او




از پی تعلیم آن بسته‌دهن
از زبان خود برون باید شدن




در زبان او بباید آمدن
تا بیاموزد ز تو او علم و فن




پس همه خلقان چو طفلان ویند
لازمست این پیر را در وقت پند




آن مرید شیخ بد گوینده را
آن به کفر و گمرهی آکنده را




گفت خود را تو مزن بر تیغ تیز
هین مکن با شاه و با سلطان ستیز




حوض با دریا اگر پهلو زند
خویش را از بیخ هستی بر کند




نیست بحری کو کران دارد که تا
تیره گردد او ز مردار شما




کفر را حدست و اندازه بدان
شیخ و نور شیخ را نبود کران




پیش بی حد هرچه محدودست لاست
کل شیء غیر وجه الله فناست




کفر و ایمان نیست آنجایی که اوست
زانک او مغزست و این دو رنگ و پوست




این فناها پردهٔ آن وجه گشت
چون چراغ خفیه اندر زیر طشت




پس سر این تن حجاب آن سرست
پیش آن سر این سر تن کافرست




کیست کافر غافل از ایمان شیخ
کیست مرده بی خبر از جان شیخ




جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر جانش فزون




جان ما از جان حیوان بیشتر
از چه زان رو که فزون دارد خبر




پس فزون از جان ما جان ملک
کو منزه شد ز حس مشترک




وز ملک جان خداوندان دل
باشد افزون تو تحیر را بهل




زان سبب آدم بود مسجودشان
جان او افزونترست از بودشان




ورنه بهتر را سجود دون‌تری
امر کردن هیچ نبود در خوری




کی پسندد عدل و لطف کردگار
که گلی سجده کند در پیش خار




جان چو افزون شد گذشت از انتها
شد مطیعش جان جمله چیزها




مرغ و ماهی و پری و آدمی
زانک او بیشست و ایشان در کمی




ماهیان سوزن‌گر دلقش شوند
سوزنان را رشته‌ها تابع بوند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۶:


چون نفاذ امر شیخ آن میر دید
ز آمد ماهی شدش وجدی پدید




گفت اه ماهی ز پیران آگهست
شه تنی را کو لعین درگهست




ماهیان از پیر آگه ما بعید
ما شقی زین دولت و ایشان سعید




سجده کرد و رفت گریان و خراب
گشت دیوانه ز عشق فتح باب




پس تو ای ناشسته‌رو در چیستی
در نزاع و در حسد با کیستی




با دم شیری تو بازی می‌کنی
بر ملایک ترک‌تازی می‌کنی




بد چه می‌گویی تو خیر محض را
هین ترفع کم شمر آن خفض را




بد چه باشد مس محتاج مهان
شیخ کی بود کیمیای بی‌کران




مس اگر از کیمیا قابل نبد
کیمیا از مس هرگز مس نشد




بد چه باشد سرکشی آتش‌عمل
شیخ کی بود عین دریای ازل




دایم آتش را بترسانند از آب
آب کی ترسید هرگز ز التهاب




در رخ مه عیب‌بینی می‌کنی
در بهشتی خارچینی می‌کنی




گر بهشت اندر روی تو خارجو
هیچ خار آنجا نیابی غیر تو




می‌بپوشی آفتابی در گلی
رخنه می‌جویی ز بدر کاملی




آفتابی که بتابد در جهان
بهر خفاشی کجا گردد نهان




عیبها از رد پیران عیب شد
غیبها از رشک ایشان غیب شد




باری ار دوری ز خدمت یار باش
در ندامت چابک و بر کار باش




تا از آن راهت نسیمی می‌رسد
آب رحمت را چه بندی از حسد




گرچه دوری دور می‌جنبان تو دم
حیث ما کنتم فولوا وجهکم




چون خری در گل فتد از گام تیز
دم بدم جنبد برای عزم خیز




جای را هموار نکند بهر باش
داند او که نیست آن جای معاش




حس تو از حس خر کمتر بدست
که دل تو زین وحلها بر نجست




در وحل تاویل و رخصت می‌کنی
چون نمی‌خواهی کز آن دل بر کنی




کین روا باشد مرا من مضطرم
حق نگیرد عاجزی را از کرم




خود گرفتستت تو چون کفتار کور
این گرفتن را نبینی از غرور




می‌گوند اینجایگه کفتار نیست
از برون جویید کاندر غار نیست




این همی‌گویند و بندش می‌نهند
او همی‌گوید ز من بی آگهند




گر ز من آگاه بودی این عدو
کی ندا کردی که آن کفتار کو
ش


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۷:


آن یکی می‌گفت در عهد شعیب
که خدا از من بسی دیدست عیب




چند دید از من گنـ*ـاه و جرمها
وز کرم یزدان نمی‌گیرد مرا




حق تعالی گفت در گوش شعیب
در جواب او فصیح از راه غیب




که بگفتی چند کردم من گنـ*ـاه
وز کرم نگرفت در جرمم اله




عکس می‌گویی و مقلوب ای سفیه
ای رها کرده ره و بگرفته تیه




چند چندت گیرم و تو بی‌خبر
در سلاسل مانده‌ای پا تا بسر




زنگ تو بر توت ای دیگ سیاه
کرد سیمای درونت را تباه




بر دلت زنگار بر زنگارها
جمع شد تا کور شد ز اسرارها




گر زند آن دود بر دیگ نوی
آن اثر بنماید ار باشد جوی




زانک هر چیزی بضد پیدا شود
بر سپیدی آن سیه رسوا شود




چون سیه شد دیگ پس تاثیر دود
بعد ازین بر وی که بیند زود زود




مرد آهنگر که او زنگی بود
دود را با روش هم‌رنگی بود




مرد رومی کو کند آهنگری
رویش ابلق گردد از دودآوری




پس بداند زود تاثیر گنـ*ـاه
تا بنالد زود گوید ای اله




چون کند اصرار و بد پیشه کند
خاک اندر چشم اندیشه کند




توبه نندیشد دگر شیرین شود
بر دلش آن جرم تا بی‌دین شود




آن پشیمانی و یا رب رفت ازو
شست بر آیینه زنگ پنج تو




آهنش را زنگها خوردن گرفت
گوهرش را زنگ کم کردن گرفت




چون نویسی کاغد اسپید بر
آن نبشته خوانده آید در نظر




چون نویسی بر سر بنوشته خط
فهم ناید خواندنش گردد غلط




کان سیاهی بر سیاهی اوفتاد
هر دو خط شد کور و معنیی نداد




ور سیم باره نویسی بر سرش
پس سیه کردی چو جان پر شرش




پس چه چاره جز پناه چاره‌گر
ناامیدی مس و اکسیرش نظر




ناامیدیها بپیش او نهید
تا ز درد بی‌دوا بیرون جهید




چون شعیب این نکته‌ها با وی بگفت
زان دم جان در دل او گل شکفت




جان او بشنید وحی آسمان
گفت اگر بگرفت ما را کو نشان




گفت یا رب دفع من می‌گوید او
آن گرفتن را نشان می‌جوید او




گفت ستارم نگویم رازهاش
جز یکی رمز از برای ابتلاش




یک نشان آنک می‌گیرم ورا
آنک طاعت دارد و صوم و دعا




وز نماز و از زکات و غیر آن
لیک یک ذره ندارد ذوق جان




می‌کند طاعات و افعال سنی
لیک یک ذره ندارد چاشنی




طاعتش نغزست و معنی نغز نی
جوزها بسیار و در وی مغز نی




ذوق باید تا دهد طاعات بر
مغز باید تا دهد دانه شجر




دانهٔ بی‌مغز کی گردد نهال
صورت بی‌جان نباشد جز خیال


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۸:


آن خبیث از شیخ می‌لایید ژاژ
کژنگر باشد همیشه عقل کاژ




که منش دیدم میان مجلسی
او ز تقوی عاریست و مفلسی




ورکه باور نیستت خیز امشبان
تا ببینی فسق شیخت را عیان




شب ببردش بر سر یک روزنی
گفت بنگر فسق و عشرت کردنی




بنگر آن سالوس روز و فسق شب
روز همچون مصطفی شب بولهب




روز عبدالله او را گشته نام
شب نعوذ بالله و در دست جام




دید شیشه در کف آن پیر پر
گفت شیخا مر ترا هم هست غر




تو نمی‌گفتی که در جام نوشیدنی
دیو می‌میزد شتابان نا شتاب




گفت جامم را چنان پر کرده‌اند
کاندرو اندر نگنجد یک سپند




بنگر اینجا هیچ گنجد ذره‌ای
این سخن را کژ شنیده غره‌ای




جام ظاهر خمر ظاهر نیست این
دور دار این را ز شیخ غیب‌بین




جام می هستی شیخست ای فلیو
کاندرو اندر نگنجد بول دیو




پر و مالامال از نور حقست
جام تن بشکست نور مطلقست




نور خورشید ار بیفتد بر حدث
او همان نورست نپذیرد خبث




شیخ گفت این خود نه جامست و نه می
هین بزیر آ منکرا بنگر بوی




آمد و دید انگبین خاص بود
کور شد آن دشمن کور و کبود




گفت پیر آن دم مرید خویش را
رو برای من بجو می ای کیا




که مرا رنجیست مضطر گشته‌ام
من ز رنج از مخمصه بگذشته‌ام




در ضرورت هست هر مردار پاک
بر سر منکر ز لعنت باد خاک




گرد خمخانه بر آمد آن مرید
بهر شیخ از هر خمی او می‌چشید




در همه خمخانه‌ها او می ندید
گشته بد پر از عسل خم نبید




گفت ای رندان چه حالست این چه کار
هیچ خمی در نمی‌بینم عقار




جمله رندان نزد آن شیخ آمدند
چشم گریان دست بر سر می‌زدند




در خرابات آمدی شیخ اجل
جمله میها از قدومت شد عسل




کرده‌ای مبدل تو می را از حدث
جان ما را هم بدل کن از خبث




گر شود عالم پر از خون مال‌مال
کی خورد بندهٔ خدا الا حلال


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۹:


عایشه روزی به پیغامبر بگفت
یا رسول الله تو پیدا و نهفت




هر کجا یابی نمازی می‌کنی
می‌دود در خانه ناپاک و دنی




گرچه می‌دانی که هر طفل پلید
کرد مستعمل بهر جا که رسید




گفت پیغامبر که از بهر مهان
حق نجس را پاک گرداند بدان




سجده‌گاهم را از آن رو لطف حق
پاک گردانید تا هفتم طبق




هان و هان ترک حسد کن با شهان
ور نه ابلیسی شوی اندر جهان




کو اگر زهری خورد شهدی شود
تو اگر شهدی خوری زهری بود




کو بدل گشت و بدل شد کار او
لطف گشت و نور شد هر نار او




قوت حق بود مر بابیل را
ور نه مرغی چون کشد مر پیل را




لشکری را مرغکی چندی شکست
تا بدانی کان صلابت از حقست




گر ترا وسواس آید زین قبیل
رو بخوان تو سورهٔ اصحاب فیل




ور کنی با او مری و همسری
کافرم دان گر تو زیشان سر بری


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۰:


موشکی در کف مهار اشتری
در ربود و شد روان او از مری




اشتر از چستی که با او شد روان
موش غره شد که هستم پهلوان




بر شتر زد پرتو اندیشه‌اش
گفت بنمایم ترا تو باش خوش




تا بیامد بر لـ*ـب جوی بزرگ
کاندرو گشتی زبون پیل سترگ




موش آنجا ایستاد و خشک گشت
گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت




این توقف چیست حیرانی چرا
پا بنه مردانه اندر جو در آ




تو قلاوزی و پیش‌آهنگ من
درمیان ره مباش و تن مزن




گفت این آب شگرفست و عمیق
من همی‌ترسم ز غرقاب ای رفیق




گفت اشتر تا ببینم حد آب
پا درو بنهاد آن اشتر شتاب




گفت تا زانوست آب ای کور موش
از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش




گفت مور تست و ما را اژدهاست
که ز زانو تا به زانو فرقهاست




گر ترا تا زانو است ای پر هنر
مر مرا صد گز گذشت از فرق سر




گفت گستاخی مکن بار دگر
تا نسوزد جسم و جانت زین شرر




تو مری با مثل خود موشان بکن
با شتر مر موش را نبود سخن




گفت توبه کردم از بهر خدا
بگذران زین آب مهلک مر مرا




رحم آمد مر شتر را گفت هین
برجه و بر کودبان من نشین




این گذشتن شد مسلم مر مرا
بگذرانم صد هزاران چون ترا




چون پیمبر نیستی پس رو به راه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه




تو رعیت باش چون سلطان نه‌ای
خود مران چون مرد کشتیبان نه‌ای




چون نه‌ای کامل دکان تنها مگیر
دست‌خوش می‌باش تا گردی خمیر




انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش




ور بگویی شکل استفسار گو
با شهنشاهان تو مسکین‌وار گو




ابتدای کبر و کین از شهوتست
راسخی شهوتت از عادتست




چون ز عادت گشت محکم خوی بد
خشم آید بر کسی کت واکشد




چونک تو گل‌خوار گشتی هر ک او
واکشد از گل ترا باشد عدو




بت‌پرستان چونک گرد بت تنند
مانعان راه خود را دشمن‌اند




چونک کرد ابلیس خو با سروری
دید آدم را حقیر او از خری




که به از من سروری دیگر بود
تا که او مسجود چون من کس شود




سروری زهرست جز آن روح را
کو بود تریاق‌لانی ز ابتدا




کوه اگر پر مار شد باکی مدار
کو بود اندر درون تریاق‌زار




سروری چون شد دماغت را ندیم
هر که بشکستت شود خصم قدیم




چون خلاف خوی تو گوید کسی
کینه‌ها خیزد ترا با او بسی




که مرا از خوی من بر می‌کند
خویش را بر من چو سرور می‌کند




چون نباشد خوی بد سرکش درو
کی فروزد از خلاف آتش درو




با مخالف او مدارایی کند
در دل او خویش را جایی کند




زانک خوی بد نگشتست استوار
مور میل شد ز عادت همچو مار




مار میل را بکش در ابتلا
ورنه اینک گشت مارت اژدها




لیک هر کس مور بیند مار خویش
تو ز صاحب‌دل کن استفسار خویش




تا نشد زر مس نداند من مسم
تا نشد شه دل نداند مفلسم




خدمت اکسیر کن مس‌وار تو
جور می‌کش ای دل از دلدار تو




کیست دلدار اهل دل نیکو بدان
که چو روز و شب جهانند از جهان




عیب کم گو بندهٔ الله را
متهم کم کن به دزدی شاه را


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا