- عضویت
- 9/3/21
- ارسال ها
- 170
- امتیاز واکنش
- 1,945
- امتیاز
- 163
- سن
- 18
- زمان حضور
- 10 روز 20 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
اندک اندک دانه های سياهی بر قلبم نشستندو با هرکدام دانه حلقه ی اشک هم از چشمام دور
می شدند!و در آن زمانی
ک وجودم تيره و تار بود ،ديگر نوری نمايان نمی شد اشک از چشمانم خداحافظی کرده بود
اما بقض نه!
بقضی که هر بار سنگين تر از قبل در گلوی من می نشست گويی قصد خفه کردنم را
داشتند!
چشم گشودم..چيزی نديدم ...هيچ چيز در آن مشخص نبود ..هيچ چيز...
می شدند!و در آن زمانی
ک وجودم تيره و تار بود ،ديگر نوری نمايان نمی شد اشک از چشمانم خداحافظی کرده بود
اما بقض نه!
بقضی که هر بار سنگين تر از قبل در گلوی من می نشست گويی قصد خفه کردنم را
داشتند!
چشم گشودم..چيزی نديدم ...هيچ چيز در آن مشخص نبود ..هيچ چيز...
برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.
کامل شده و از خدایی که غافل بودم | هدیه زندگی کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com