دل نوشته به رنگ دلتنگی | حریر محمودی کاربر انجمن رمان ۹۸

حریر محمودی · 31/5/21

عروسک جانم!
سمت چپ قلبم‌ام دردمیکند
حرف های ناگفته ام وزنشان زیاد است
نه قلبم توانایی حملشان را دارد و نه زبانم قدرت بیانشان را
و این حجم از غم تنها میشود همین چند تکه حرفی که در لابه لای قصه های شبانه ات
به خوردت می دهم !
عروسکم بزرگتر که شدی
آدمهایی واردزندگیت میشوند که روح و روانت را نشانه میگیرند
و خوب که غرورو دلت را شکاندن...

حریر محمودی · 14/6/21

حجم دلتنگی ها از ظرفیت قلبت که بیشتر شوند
یک به یک از قلبت سرازیر میشوندو در روز های زندگیت نمایان میشوند
شب هایت را قربانی گریه هایت میکنندو روزهادر پی قتل روحت
خاطرات را اجیر میکنند
ودر آخر تو میمانی و تنی خسته که
بالای سر جنازه ی لحظه ها ی از دست رفته ات
اشک حسرت میریزد!

حریر محمودی · 21/6/21

چه خوب است گاهی یقه ی غرورمان را بگیریم
با قلدری به دیوار تن بکوبیمش
رویش را محکم بگیریم و بگوییم عزیزم! اندکی دور بمان از من!
گاهی خودرا جای دیگری بگذاریم
به دغدغه ها و دل مشغولی هایش بها دهیم
حال و هوای دلش را ابری نکنیم
کمی رحم کنیم!
کمی هم دیگر را دوست داشته باشیم!
تا قطره اشکی نریزد
دلی نشکند
حالی بد نشود
دنیایی خراب نشود!

حریر محمودی · 21/6/21

میدانی جانم!
از ماندن های با اصرام
خسته شده ام!
از این به بعد
وجب به وجب زندگیم را آینه کاری میکنم
تا خودم را بخواهم
خودم را یبینم
فقط به آرامش خودم فکر کنم!
بی ط بودن، بی ط ماندن
سخت است
اما شدنیست!
نسخه ی دوم ط شدن سخت است!اما شدنیست!
خودم هستم
همانقدر شاد
همانقدر با انگیزه
مثل همیشه سرشار از زندگی
اما نه برای ط!
برای ط خودت میشوم...

حریر محمودی · 27/7/21

صدای قلبم را میشنوی ؟
فریاد میزند مرا را تنگ به دورم گیر
فاصلمان را کم کن
کم!
آنقدر که صدای نفسهایت در سلول هایم پژواک شود
واما این بار من
خود را در سحرای حسرت ها رها میکنم تا بار دیگر شلاق دروغ هایت قلب احمقم را نلرزاند
جانم
میخواهم بنویسم از تو ،از دلتنگی های پژمده ام اما دست و دل واژه هایم میلرزد
این روز ها تنم دار شده است و غم...

حریر محمودی · 18/9/21

می دانی عروسک جانم ؟
پشت این من سرد بی تفاوت
دخترکیست که شبها خود را تنگ در بر میگیرد
سر بر شانه ی خودش میگذارد !
و اشک ها
نرم نرمک گونه‌هایش را نوازش می‌کنند.!

حریر محمودی · 3/10/21

بر روی خرابه ی ثانیه ها گرد حسرت پاشیده ام
بوی پشیمانی وجب به وجب زندگیم را تعفن برانگیز کرده
دلتنگی هایم نعره میکشندو چنگک هایشان را در مغزم فرو میکنند
صدای ناله ها ی گوش خراش قلبم خاطرات را بیدار میکند
و آن حجم از خاطره ، ناجوانمردانه روح نیمه جانم راتیرک ضربه های مهلکشان میکنند...

حریر محمودی · 21/11/21

نهایتن دل ب دوراه میرسد یا باید خون شود یا سنگ

و غرور بر سر دوراهی شکسته شدن و حفظ شدن
زار میزند
احساس تنگ خود را در بر می‌گیرد و عاجزانه التماس میکند ک آن را خرج دل دادن های دوروزه مان نکنیم
اعتصاب عشق و تاکید بی رحمانه اش به مرور خاطرات
قلب را ب جنون میکشد
و تمام این ها از جملاتی ک ط بر زبان رانده ای نشات گرفته است دلبرم:)

حریر محمودی · 1/1/23

قلبم لبریز از کلمات
عقلم روحم را به قلاده میکشد
وقلدرانه بر سر احساسات بی چاره ام نعره می زند
آرزوهایم سر بر شانه ی حسرت گذاشته اندو غریبانه اشک می ریزند
تنم در به در به دنبال دستانت
لبخندم هر بار درکوچه پس کوچه های خاطراتمان گم می شود
و تو بی رحم تر از هر همیشه
دستانت را به دور تنش گره میزنی...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین