خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

yeganeh yami

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/20
ارسال ها
1,025
امتیاز واکنش
17,400
امتیاز
323
سن
20
محل سکونت
زیر گنبد کبود
زمان حضور
92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر سه تاشان کلاه های دو گوشی سرشان بود و یکی یک چوب داشتند که می گذاشتند پشت گردن هاشان و مثل وقتی که می خواهند چوب بازی کنند مچ دست هاشان را روی چوب ها انداخته بودند.
راه افتادیم آن ها پشت سر چهار تا خر بودند و ما به دنبالشان لا به لای یک پرده خاک این طرف آب باریکه یک چشمه بود و یک بیشه کبوده و دست راست تپه های پوشیده از بوته های یوشن و گون وقتی پیچیدیم پرده های خاک غلیظ تر شد و محمد راه افتاد میان از میان خرها و رفت جلو و از همان جابود که برادر بزرگتر شروع کرد : کی گفت اصفهانو ول کنین بیاین بیابون خاک بخورین ؟
من گفتم : می خواسیم ببینیم شما تو این بیابونا چیطور زندگی می کنین
خندید بلند خندید چوبش را از پشت گردنش برداشت و خرها را هونج کرد :
زندگی ترک دسته خره که بیاین بیبینین ترک که آدم نیس همه ش راه برو همه ش جون بکن
راست می گفت از بلندی قامتهاش می شد فهمید که راهها چه قدر طولانی ست و سیاهی کوهها چه قدر دور از هم ایستاده اند
چپقش را روشن کرد و شروع کرد به ترکی حرف زدن با کاظم که خرها را می راند
برادر کوچکتر حرف نمی زد اما گاه گداری موج خنده توی صورتش رها می شد و همان جا میان تخته سنگهای قالب صورتش رسوب می کرد کلاه دو گوشیش نو نوار بود ولی سرشانه های کتش پاره شده بود و اپل کت زده بود بیرون بدنش نرمش عجیبی داشت مثل بازیگرانی راه می رفت که توی چوب بازی می خواهند حریق را غافلگیر کنند و چوب را روی مچ پایش بچسباند روی انگشت های پایش بلند می شد و چوب را پشت گردن ستبر و سیاه شده اش تکان می داد
محمد جلوتر می رفت همیشه همین طور بود اول جلو می رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد وسطهای راه که از نفس می افتاد کم کم می کشید عقب آن وقت نوبت ما بود که بایستیم تا برسد یا فقط لندلندش را بشنویم که : دیوونه ها مگه سر می برین ؟ یه کم آهسته برین آخه چند تا که با هم یه جا می رن باهاس تا آخر کار با هم باشن


ملخ نویسنده | هوشنگ گلشیری

 
  • عالی
Reactions: Ayriin

yeganeh yami

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/20
ارسال ها
1,025
امتیاز واکنش
17,400
امتیاز
323
سن
20
محل سکونت
زیر گنبد کبود
زمان حضور
92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسم برادر بزرگتر علی جون بود و آن یکی که خرها را می برد به ایشوم کاظم اما اسم برادر کوچکتر را حتی مش کاظم یادش رفته بود می گفت : نمی دونم شاید سهراب باشد شایدم لهراسب
باورشان نمی شد که ما بتوانیم آن همه راه را تاب بیاوریم علی جون گفت : خیلی راهه عاجز می شین
من گفتم : ما خیلی راه رفته ایم این راه واسه مون چیزی نیس
باز خندید و شروع کرد به ترکی حرف زدن و محمد که جلو خرها می رفت پا سست کرد و قتی خرها رسیدند دستش را گرفت دم بینیش و گفت : ما همه ش کوه می ریم هر روز جمعه تمام کوههای دور و بر اصفهان رفته ایم این لقمه پیش اونا چیزی نیس
غرورش جریحه دار شده بود و من ترسیدم که نکند با همه این باد و بروت ها زه بزنیم و شروع کردم با صادق حرف زدن هر حرفی که دم زبانم سبز شد بعد کشید به بحث و تپه ها به هم نزدیکتر شد
به سرچشمه آب که رسیدیم علی جون گفت : خیلی آب بخورین تا دوتا فرسخ دیگه آب نیس
خودش روی زمین دراز کشید و آب خورد و آن دو تای دیگر هم محمد در فلاسک را که روی دوشش بود باز کرد و من و صادق با مشتهامان آب خوردیم وقتی راه افتادیم باز به ترکی حرف زدند و خندیدند
تپه های کنار راه پر از بوته های سبز یوشن بود و راه میان تپه ها و بوته ها گم می شد چند تا کوه در افق دوردست سیاهی می زد و ما هم باید می رفتیم پشت آن کوهها آفتاب توی آسمان آبی بیداد می کرد
چند تپه دیگر را که پشت سر گذاشتیم محمد از خرها و سهترک عقب افتاد و آنها یک تپه جلو افتادند و من دیدم که داریم زه می زنیم آن وقت الکی به حرف افتادم وقتی رسیدیم به ترکها علی جون سوار یکی از خرها بود و داشت چپقش را دود می کرد
توی چشمهای سبزش خنده موج می زد و خوب می شد فهمید که دارد دنبال نخ خاطراتش را می گیرد سر تپه روبه رو که رسیدیم باز از سر گرفت : شهر و ول کردین اومدین بیابون چی ببینین ؟ اومدین آفتاب بخورین خاک بخورین ؟
تا آن تپه دو فرسخ راه بود با آن همه سرازیری و سربالایی دانه های درشت عرق روی پیشانی و دور کلاه محمد برق می زد صادق نقاب کلاهش را کشیده بود روی پیشانیش و لبهای من خشک شده بود من گفتم : ما اون قدر ها هم نازک نارنجی نیستیم.


ملخ نویسنده | هوشنگ گلشیری

 
  • عالی
Reactions: Ayriin

yeganeh yami

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/20
ارسال ها
1,025
امتیاز واکنش
17,400
امتیاز
323
سن
20
محل سکونت
زیر گنبد کبود
زمان حضور
92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
و یادم آمد آن پیاده روی هشت فرسخی که شرط بستیم و بردیم و پای من تا یک ماه بعد پر از تاول بود صادق گفت : شما رو خر نشستین قبول نیس باس بیاین پایین با هم راه بریم تا ببینیم کی خسته می شه
و خندید علی جون هم خندید و به تپه ها و راه و به سیاهی کوههای دوردست نگاه کرد : این ساعتو چند خریدی ؟
تازه علی جون چشمش افتاده بود به ساعت پت و پهن محمد که روی مچ سوخته اش برق می زد محمد رفت تو فکر : صد تومن صد و ده تومن
من نگاه کردم به تپه ها و آهسته زمزمه کردم محمد گوشی دستش آمد : اما حالا کهنه شده یه بیس سی تومنی می ارزه
و صادق به حرف افتاد
نگرانی زیادی هم نداشتیم برای اینکه وقتی کافه چی توی ده اینها را پیدا کرد که می آمدند به ایشوم یک ربع ساعتی با آنها ترکی حرف زد و حتما گفته بود که اینها می روند سر انوشیروان پسر امیر فرج خراب شوند و ترکها حتما فهمیده بودند که ما بی گدار به آب نزده ایم
به صادق گفتم : طوری نیس کاری نمی تونن بکنن ما سه تاییم اونا سه تا و ته دلم شور زد :
چی با این چوباشون ؟ تاه اگه خرامونو بردن کی می تونه پس بگیریه ؟
بردن که بردن
آن وقت متوجه شدم ساعتش از همان وقتی که راه افتادیم روی مچ دتسش نبود
صدای هواپیما که از دوردستها بلند شد و محمد گفت ماشین و پاش سست شد و من رفتم توی فکر که ترکها چه قدر باید راه بروند بعد فهمیدیم که هواپیماست و من به علی گفتم : هواپیما دشمن جون ترک
چپقش را که فقط یک ته چوب بود خالی کرد و با چشمهای سبز و خندانش حاشیه آسمان آبی را دید زد: ترک از هواپیما نمی ترسه وقتی هواپیما میاد ترک می ره رو کوه
و اشاره کرد به کوهی که داشت توی افق سبز می شد
هواپیما میاد روی کوه اونوقت ترک چی می کند؟
ترک می ره پشت سنگ هواپیما هر چی می خواد بمب بریزه ترک در نمیاد
و خندید کاظم خرها را تندتر راند و شیار خنده دوید روی لپهای سوخته سهراب صدای هواپیما که گم شد صادق پرسید شما کجا میرین ؟
میریم ایشوم خودمون : سه فرسخ بالاتر از جرکون شما زود می رسین ما باس تا شب راه بریم
ما می خواستیم برویم جرکان که چهار فرسخ راه بود
من پرسیدم : نزدیک شیراز بودین دنبال گله ؟
نه نزدیک آباده قاسنی جمع می کردیم
و نگاهش را انداخت به راه و شروع کرد با برادرش ترکی حرف زدن بعد از محمد که باز داشت عقب می افتادپرسید : شما نمی دونین قاسنی تو شهر یه من چنده ؟
-نه


ملخ نویسنده | هوشنگ گلشیری

 
  • عالی
Reactions: Ayriin

yeganeh yami

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/20
ارسال ها
1,025
امتیاز واکنش
17,400
امتیاز
323
سن
20
محل سکونت
زیر گنبد کبود
زمان حضور
92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
اول یه من هفتاد تومن بود اما حالا یه دفعه شده سی تومن
من گفتم : مگر اینجا قاسنی پیدا نمی شه که باس برین آباده ؟
رو اون کوهها پیدا می شه اما کمه آباده خیلی هسن
رفتیم جلو صادق تشنه اش شده بود و اگر جلو ترکها آب می خوردیم پاک کنف می شدیم یک تپه که جلو افتادیم محمد در فلاسک را باز کرد و ما توی سرازیری همان طور که راه می رفتیم گلوهامان را تر کردیم و محمد افتاد به حرف و من و صادق فقط توی نخ راه بودیم و آسمان آبی و گونها و ترکها که دشاتند از پشت سرمان می آمدند و حالا دو تاشان نشسته بودند روی خر و یکی داشت خرها را می راند
جاده می رفت روی تپه ها و آن دور سیاهی چند کوه بود اول روی تپه سیاهی چند راس خر سبز شد وقتی رسیدند دو تا ترک بودند با سه تا خر که کاه بارشان بود محمد گفت : خسته نباشین
سلامت باشین
و چشمهاشان ما را پایید که پیاده می رفتیم ایشوم بعد یک وار پیدا شد پیر مرد بود و رشید با لباس تمام عیار قشقاییها و زین و یراق اسب چهره اش سوخته بود و موهای سفیدش از زیر کلاه خسرو خانی زده بود بیرون
خسته نباشین
سلامت باشین
کجا می رین ؟
ایشوم سیگار دارین ؟
هیچ کدام سیگاری نبودیم : نه باس ببخشین
پاشنه زد و رفت پهلوی ترکها که عقب می آمدند ایستاد و چپق علی جون را دود کرد از تپه که سرازیر شدیم من گفتم : خیلی جلو افتادیم باس صبر کنیم برسن
کنار جاده نشستیم روی چند تا سنگ و یکی یک قلپ آب خوردیم و من میان سنگها یک ملخ عجیب پیدا کردم قد یک انگشت شست صادق گفت : ببریمش شهر چیز عجیبیه ترکها که آمدند صادق آبشان داد
راه که افتادیم ملخ توی جیب من بود و من سنگینی آن را توی جیبم حس می کردم و سوزش رانم را و تلاش ملخ را که از آستر جیبم می آمد بالا روی تپه بعدی بود که باز علی جون از سر گرفت
اینجا گردنه س ترک می ایسته چوب می گیره دستش هی کجا میری ؟
و چوبش را تکان داد و من جمله اش را درست کردم
بنو میگیریه دستش و بادستم نشانه رفتم و چشم چپم را بستم چشمهاش برق زد
ترک دیگه برنو نداره فقط چماق داره
راه که افتادیم ترکها شروع کردند به ترکی حرف زدن و ما هم آرام آرام انگلیسی گپ زدیم
تا حالا سه فرسخ آمده بودیم و خورشید درست وسط آسمان بود اما نسیم که می وزید و بوته های سبز را می لرزاند آدم سبک می شد و بوی صمغ یوشنها را تا توی ریه هاش حس می کرد
بیاین سوار بشین خسته شدین
مش کاظم اصرار می کرد و ما افتاده بودیم روی قورت پای کوه سلطان خلیل که رسیدیم چشمه را دیدیم و آن طرف تر میان علفهای بلند دو اسب نیله را که فقط سر و دمشان پیدا بود و یالهاشان که ریخته بود روی گردنهای ستبرشان خیلی تشنه بودیم اما ما دراز کشیدیم روی چمنها و با دهان آب خوردیم و بعد ترکها مش کاظم جل و خرجین خرها را برداشت و گفت : بشنینین یه چایی چیزی بخورین بعد می ریم


ملخ نویسنده | هوشنگ گلشیری

 
  • عالی
Reactions: Ayriin

yeganeh yami

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/20
ارسال ها
1,025
امتیاز واکنش
17,400
امتیاز
323
سن
20
محل سکونت
زیر گنبد کبود
زمان حضور
92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
محمد نشسته بود روی سبزه اما هنوز از خر شیطون پایین نمی آمد
نه بریم به ایشوم که رسیدیم یه چیزی گیر میاد
علی جون باز از سر گرفت : حتما انوشیرون یه گوسفند براتون می کشه که خودتونو این قدر هلاک می کنین ؟
نصف کله قند و یک کیسه چای از بندهاشان بیرون کشیدند با دو کتری سیاه شده و دو استکان بوته ها را که توی راه جمع کرده بودند آتش زدند نان خشکیده شان را درآوردند و ما هم رفتیم دور سفره یکی یک تکه نان برداشتیم و به نیش کشیدیم و یکی دو تا چای و ولو شدیم روی چمن من ملخ را ول کردم روی چمن که رنگ سبز سیر عجیبی داشت
ترکها نشسته بودند تنگ آتش خوشرنگ بوته و علی جون می خندید و چای می خورد
ترک خیلی چای می خوره ده تا بیست تا
اول من دختر را دیدم بعد علی جون و چشمهاش برق زد
گلین گلین
محمد پرسید : گلین ؟
آره به دختر که تازه عروس می شه ترکها می گن گلین بعد دیگه گلین نیس
دختر بالا بلند بود با سـ*ـینه ای برآمده چینهای شلیته اش مثل موجهای رودخانه روی بوته های سبز غلط می خورد صورتش آفتاب خورده بود و چشمهاش سیاه بود سلام کرد و رفت سر چشمه و مشکش را پر کرد وقتی می رفت سهراب را دیدم که چشمش به چینه های شلیته دخترک بود و برق گیسوان بافته شده اش که ریخته بود پشتش و از زیر روسریش بیرون زده بود به علی جون گفتم : کاکات زن نداره ؟
نه
چرا زنش نمی دی ؟
نمی تونه زن بگیریه فقیره ترک باشداق دخترش خیلی می شه ده تا بیس تا گوسفند و گاو می خواد پول نقد می خواد تاجیکها فقط یککاغذ می دن زمین قباله می کنن ترک زمین نداره خونه نداره
اشاره کرد به تپه ها و موه سلطان خلیل
اینا زمینای ترکه
خندید شیشه های سبز و شفاف چشمهاش کدرشد
زمینی که مال خودش نیس باس ول کنه بره گرمسیر
چای که تمام شد بنه ها را بار کردیم و راه افتادیم چند تا تپه را که پشت سر گذاشتیم رسیدیم به جرکان دشت وسیعی بود با چند تا خط سبز پر رنگ و دو سه تا سیاه چادر صادق ماتش برده بود
فقط چند تا سیاه چادر هس
محمد خیلی کنف شده بود ما را این همه راه آورده بود و شاید فکر می کرد که حالا هم مثل شش سال پیش باز یک دشت سیاه چادر می بیند و شبها مثل آسمان پر ستاره یک دشت چراغ صبحها گله ها می روند روی تپه ها و ما سوار اسب به تاخت می رویم سر چشمه و دخترهای بلند قد را نگاه می کنیم که نخ میریسند یا مشکهای پر آب را می گذارند روی خرها و چهار نعل دور می شوند مش کاظم گفت : ما میریم به ایشوم خودمون ایشوم انوشیروون اونجاس


ملخ نویسنده | هوشنگ گلشیری

 
  • عالی
Reactions: Ayriin

yeganeh yami

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/20
ارسال ها
1,025
امتیاز واکنش
17,400
امتیاز
323
سن
20
محل سکونت
زیر گنبد کبود
زمان حضور
92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
و وسط کوه روبرو را نشان داد که سایه یک تکه ابر افتاده بود روش محمد گفت : پهلو باغ بیده بول داجی ؟
آره همونجاس
و اشاره کرد به یک لکه سبز توی وسط کوه : کار و بارشون بد شده خیلی بدتر از او سالها که شما اومدین تازه پسرا از امیر فرج جدا شدن هر کدام یکی یه سیا چادر برداشتن و رفتن سی خودشون امیر فرج هم اونجاس
و اشاره کرد به این طرف جاده به سیاچادری که وسط دشت مثل یک غول سیاه روی زمین چمباتمه زده بود محمد ول کن نبود
چند سال پیش وضعشون بد نبود اینجاها همش چمن بود سبز بود
علی جون خندید چوبش را گذاشت پشت گردنش می خواست راه بیفتد : اون وقتها آب سلا بود حالا دیگه آب نیس ملخ همه چمنا رو خورده ترک از اینجا رفته
و اشاره کرد به کوهها به سایه بی رنگ کوههایی که تازه داشت توی افق می رویید محمد پنج تومن گذاشت کف دست مش کاظم و خداحافظی کردیم وقتی خرهاشان را هونج کردند و دور شدند محمد داد زد : سلام همه تاجیکها را به ترکها برسونین ما همه برادریم
و من خجالت کشیدم از خودمان و از آن زمینی که ملخ چمنهاش را پاک خورده بود و چند تا سیاه چادری که آن همه دور از هم زیر آفتاب داغ و روی زمین طاعون زده نشسته بودند
ساکها روی زمین بود و من خیره شده بودم به زمین درندشتی که تا خط تپه ها طلایی می زد و به انبوه ملخی که روی زمین خوابیده بود محمد هنوز ونگ می زد و صادق نگاه میکرد به قدمهای بلند ترکها و چوبهاشان و راه پوشیده از ملخی که میان تپه ها و سیاهی کوههای دور گم می شد.
«پایان»

منبع: گنجینه بزرگان ایرانی و خارجی


ملخ نویسنده | هوشنگ گلشیری

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عالی
Reactions: Ayriin
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا