خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرت راجب رمانم؟

  • افتضاح

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • بدنیست

    رای: 0 0.0%
  • خوبه

    رای: 0 0.0%
  • برام مهم نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~حنانه حافظی~

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/20
ارسال ها
1,339
امتیاز واکنش
18,143
امتیاز
323
محل سکونت
دریای پیامدها
زمان حضور
40 روز 2 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان: شیطان واعظ
نام نویسنده: ~حنانه حافظی~ کاربر انجمن رمان98
نام ناظر:Narín✿
ژانر: جنایی-مافیایی، تراژدی، اجتماعی



***
خلاصه:
او یک کشیش است، کشیشی که وظایفش را فراموش کرده و در نفرت غرق شده است. او برخلاف تمام کشیش‌‌های دیگر نه کتابی در دست دارد و نه صلیبی بر روی سـ*ـینه‌اش. او صلاحی دارد به اسم ذهن! ذهنی که دین را به زانو در می‌آورد...! او برخلاف تمام کشیش‌های دیگر به راه یافتن به بهشت فکرنمی‌کند، تنها فکر و ذکر او انتقام است. انتقامی که از او یک شیطان واعظ ساخت! شیطانی زمینی..!

*واعظ:نصیحت کننده_اندرزگو


در حال تایپ رمان شیطان واعظ | hanane.h.f.z کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ɢнαzαʟ، Saghár✿، *ELNAZ* و 20 نفر دیگر

~حنانه حافظی~

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/20
ارسال ها
1,339
امتیاز واکنش
18,143
امتیاز
323
محل سکونت
دریای پیامدها
زمان حضور
40 روز 2 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
او یک شیطان نصیحت کننده است!
جام‌های مرگ را به دستان آنها می‌سپارد و با چند حرکت کار را به اتمام می‌رساند!
در یک دست، کتاب آسمانی و در دست دیگر، جامی‌است لبریز از نفرت!
جامی که مدعی یک تاریکی بزرگ است!
خواهان سیاهی، پلیدی!
او کسی نیست جز شیطان واعظ! :)

.
.
.
*این رمان اختصاصی رمان98است!
*نکته:این رمان کاملا تخیلی است و نویسنده قصد توهین به هیچ دین و آینی را ندارد..!


در حال تایپ رمان شیطان واعظ | hanane.h.f.z کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ɢнαzαʟ، Saghár✿، *ELNAZ* و 21 نفر دیگر

~حنانه حافظی~

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/20
ارسال ها
1,339
امتیاز واکنش
18,143
امتیاز
323
محل سکونت
دریای پیامدها
زمان حضور
40 روز 2 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول

دست‌هایم را در جیب شلوارِ پارچه‌ای‌ام فرو کردم و آرام نفسم را از سـ*ـینه‌ام خارج کردم. در خاطر دارم که یک سالی می‌شودکه سـ*ـینه‌ام می‌سوزد، دلتنگی‌اش به آتشی از جنس نفرت تبدیل شده که کم کم درحال در برگرفتن وجودم است! آتشی که نه نشان از پاکی می‌دهد و نه نشان از عشق! آتشی که تنها نشانه‌ی یک نفرت عظیم و بی‌پایان است!
آتشی که در قلبم رخنه کرده بود عظیم‌تر از آن چیزی بود که دیگران توان تصورش را داشتند. کجاست آن دیویدِ خونسرد؟ کجاست آن مردِ عاشق؟!نمی‌دانم! شاید زیر خروارها خاک، با همسر و فرزندانش دفن شده است!
من هنوز هم عاشق هستم؛ اما تنها سهم من از آن عشق پاک، اندکی خاطره بود که حال درحال کمرنگ شدن هستند. خاطراتی که تمام زندگی‌ام را تشکیل داده‌اند!
آن دختره زیبا، باعث شده بود تا جوانه‌ی لـ*ـذت در قلب بی‌روح و ناشی‌ام جوانه زند؛ اما افسوس که همان دختر با رفتنش آن جوانه را خشکانده بود!
فرزندانی که از برگ گل پاک‌تر و زیباتر بودند. فرزندانی که با هربار پدر گفتن، قلب پدرشان را به لرزه در می‌آوردند. آه دنیا بسی بی‌رحم است!
سرم را بلند کردم و به آسمان نارنجی رنگ سوئد خیره شدم، هوا سردتر از همیشه بود. صدای آواز پرندگان به گوش می‌رسید؛ اما افسوس که هیچ کدام از آنها جای خالی خانواده‌ام را پر نمی‌کردند، خانواده‌ای که راهی آسمان شده بودند. خانواده‌ای که دیگر نمی‌دانم خاک با چهره‌ی آنها چه کرده است!
دستم را در موهای قهوه‌ای‌ام فرو کردم، دیگر این زندگی برای من معنایی ندارد!
حال تنها برای انتقام نفس می‌کشم، به راستی که چندی‌ست زندگی نمی‌کنم، فقط نفس می‌کشم.
از نفس‌هایی که از یک سـ*ـینه‌ی سوخته خارج می‌شوند چه توقعه‌ای می‌توان داشت؟!
به سمت خیابان بلند و گسترده‌ی روبه‌رویم قدم برداشتم، بعد از گذشت چند دقیقه تاکسی زرد رنگی روبه‌روی پاهایم ترمز کرد! به سمت پنجره‌ی ماشین خم شدم و با صدایی که غم خاصی در آن موج می‌زد لـ*ـب‌هایم را بر روی هم لغزاندم:
-کلیسای لوتری؟!
پیرمرد سوار بر تاکسی لبانش را لمس کرد و درحالی که آینه‌ی ماشین را درست می‌کرد گفت:
-سوارشو!
لبانم را با زبانم تر کردم. درب ماشین را باز کردم و سوار تاکسی شدم. پیرمرد درحالی که به روبه‌رویش خیره شده بود گفت:
-کلیسای لوتری چرا؟!
به سمت او برگشتم، عمیق به نیم رخ او خیره شدم و لـ*ـب باز نکردم! پیرمرد به سمتم برگشت و با تکان دادن ابروهای سفیدش ازم پرسید"چیه؟" تنها سرم را آرام تکان دادم و به سمت پنجره برگشتم!


در حال تایپ رمان شیطان واعظ | hanane.h.f.z کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ɢнαzαʟ، Saghár✿، *ELNAZ* و 20 نفر دیگر

~حنانه حافظی~

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/20
ارسال ها
1,339
امتیاز واکنش
18,143
امتیاز
323
محل سکونت
دریای پیامدها
زمان حضور
40 روز 2 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم

دیگر حتی نای حرف زدن با انسان‌های معمولی را نداشتم. شایدهم داشتم؛ اما نمی‌خواستم انرژی‌ام را برای کارهای جزئی از دست بدهم. باید انرژی‌ام را ذخیره می‌کردم، تا تمام آنها را برای رسیدن به آن هدفِ شومم صرف کنم!
قبل از آشنایی با همسرم تنها یک کشیش بودم. کشیشی که محبوبیت خاصی در کلیسا داشت؛ محبوبیتی که حال دیگر فراموش شده بود. به
آرام گره‌ی مابین ابروهایم را عمیق‌تر کردم و درحالی که به فضای بیرون از ماشین خیره شده بودم لـ*ـب باز کردم:
-برای تمام کردن یک کار قدیمی!
پیرمرد بینی‌اش را بالا کشید و درحالی که سیبیل‌های کم پشتش را لمس می‌کرد گفت:
-مسلما یک آدم عادی، می‌تونه چه کاری تو کلیسا داشته باشه؟!
آخ عجب پیرمرد سمج و پرحرفی بود. از او و امسال او متنفر هستم، چگونه می‌توانستم با حرف‌های آنها کنار بیایم؟! افسوس افسوس که دستانم بسته‌اند؛ وگرنه با مشت در دهان آن پیرمرد می‌کوباندم تا دیگر جرعت فضولی کردن را نداشته باشد! کلافه نفسم را از سـ*ـینه‌ام خارج کردم و گفتم:
-برای یک اعتراف کوتاه به کلیسا میرم!
پیرمرد گلویش را صاف کرد، درحالی که صدای ضبط ماشین را بیشتر می‌کرد گفت:
-موفق باشی مردجوان!
و بازهم آه سوزناکی مهمان سـ*ـینه‌ام شد! موفقیعت دیگر در دنیایم معنایی ندارد. اکنون درگیر یک کینه‌ شده‌ام؛ کینه‌ای که دیگر برای سرکوب کردنش دیر شده است!
به افرادی که در پیاده‌رو درحال رفت و آمد بودند خیره شدم، هرکدام از آنها دغدغه‌ی خودشان را داشتند. دغدغه‌هایی که دیگر برایشان عادت شده بود. آه، در این دنیا اقدامی نکنند که شاید روزی در بهشت به آرامش رسند! قانون‌هایی که دیگر بسیار کلیشه‌ای و ضایع بودند.
پیرمرد فرمان را چرخاند و گفت:
-اسمت چیه پسرجان؟
چشمانم را بر روی هم فشردم و زیرلب فحشی نثارش کردم. درحالی که حلقه‌ی ازدواجه در انگشتم را لمس می‌کردم گفتم:
_دیوید!
پیرمرد به سمتم برگشت. درحالی که صورتم را وارسی می‌کرد. گفت:
-کلیشه‌ای ترین اسم جهان!
به بیرون از ماشین خیره شدم و بی‌میل لـ*ـب‌هایم را حرکت دادم:
-انسان‌ها، عاشق کلیشه‌ان! پدر و مادر من هم انسان بودن!
پیرمرد لبخندی زد و دیگر صحبتی نکرد. شاید بی‌میلی‌ام را حس کرده بود. شایدهم ذهنش در جای دیگری بود!


در حال تایپ رمان شیطان واعظ | hanane.h.f.z کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: ɢнαzαʟ، Saghár✿، *ELNAZ* و 19 نفر دیگر

~حنانه حافظی~

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/20
ارسال ها
1,339
امتیاز واکنش
18,143
امتیاز
323
محل سکونت
دریای پیامدها
زمان حضور
40 روز 2 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
روبه‌روی کلیسای لوتری توقف کرد و درحالی که نگاهش را به سمتم هدایت می‌کرد.گفت:
-اینم از کلیسای لوتری!
آرام سرم را تکان دادم، مقداری از آن کاغذهای سبز رنگی که تعیین کننده‌ی محبوبیت انسان‌ها بودند؛ را از جیب کتم بیرون کشیدم و بر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شیطان واعظ | hanane.h.f.z کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ɢнαzαʟ، Saghár✿، *ELNAZ* و 17 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا