خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,133
امتیاز واکنش
11,577
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 22 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا

نام دلنوشته: قاب عکس
نام نویسنده: zahra°ef

‌‌‌‌
آرزویی دارم، آروزوی باری دیگر دیدنت
...


دیدن رخسسار بلندت
‌ ...
‌‌
دیدن خنده‌ای بر صورت مادرت ...


دل نوشته قاب عکس | • Zahra • کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، parädox، *RoRo* و 11 نفر دیگر

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,133
امتیاز واکنش
11,577
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 22 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
قلم به دست دارم اما نمی دانم چه بنویسم...
از بودنش یا نبودنش...
از خنده‌هایش یا غصه‌هایش...
از داشته‌هایش یا نداشته‌هایش...
از باهم بودنمان یا در قرنطینه...
از خوبی‌هایش یا بدی‌های نکرده...
از مهربانی‌هایش یا شادی‌هایش...
***

وقتی که بودی...
آنگاه که از مدرسه باز می‌گشتم، از سرکارت آمده بودی تا خستگی‌ را از تنت دور کنی و چایی‌ای سرف کنی.
میان راه بازگشت به خانه، تو را می‌دیدم که کاپوت ماشینت بالا بود و آن را چک می‌کردی، تا در راه مشکلی نداشته باشد.
با خوش‌رویی سلامی می‌دادی و با دستانت مرا در بر می‌گرفتی...
و با خداحافظی های من راهی بیمارستانی می‌شدی که در آن مشغول به کار بودی.


دل نوشته قاب عکس | • Zahra • کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، parädox، ^~SARA~^ و 13 نفر دیگر

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,133
امتیاز واکنش
11,577
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 22 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی که بودی...
بوی محرم که می‌آمد، اولین نفری بودی که مشکی بر تن می‌کردی و راهی مسجد محل می‌شدی.
سینی‌ چایی را‌ در دست می‌گرفتی و میان عزاداران امام حسین
(ع) پخش می‌کردی.
همیشه در صف اول عزاداران امام حسین
(ع) بودی.
همان گونه که اولین نفر درِ مسجد را باز می‌کردی، همان گونه هم آخرین نفری بودی که پایش را از مسجد خارج می‌کرد.
***
دورهمی هایمان، با بوی خوش تو، زیبا تر می‌شد.
وقتی از در خانه‌ی عزیز وارد می‌شدی، زودتر از آنی که کوچکترها به تو سلام بگویند، تو آن‌ها را با سلامت غافلگیر می‌کردی!
با دستی که یکی از انگشتان آن حالت خمیده‌ای داشت، دستان مادرت را می‌گرفتی و روی آن غنچه‌ای می‌زدی.


دل نوشته قاب عکس | • Zahra • کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، parädox و 9 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا