- عضویت
- 29/5/20
- ارسال ها
- 372
- امتیاز واکنش
- 2,601
- امتیاز
- 228
- محل سکونت
- از دیار دور
- زمان حضور
- 15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
سال ها گذشت و فریدون پا به این جهان گذاشت. پدر فریدون، آبتین بود که از دست ماموران ضحاک در حال فرار بود ولی از شانس بد در دام آن ها گرفتار شد او را بستند و بردند و به دست ضحاک کشته شد.
مادر فریدون که فرانک نام داشت چون از حال شوهر خود آگاه شد فرزندش را به نگهبان مرغزار سپرد و گاوی به او داد تا فرزندش را از شیر او تغذیه کند.
سه سال این گونه گذشت وفریدون با شیر گاو پرورش یافت اما ضحاک همچنان در جستجوی فریدون بود و داستان هایی از آن مرغزار و پسری که از شیر گاو پروررش یافته در بین مردم رواج یافت. فرانک که این حرف ها را شنید ترسید و پیش نگهبان مرغزار آمد و کودکش را گرفت و به سمت هندوستان رفت تا از دست ضحاک در امان باشد این حرف ها به گوش ضحاک رسید و به سمت مرغزار رفت و گاوها را کشت اما فریدون را نیافت.
فرانک در راه هندوستان در کوه ها با مردی پاک دین روبرو شد که از این دنیا دل شسته بود. فرانک بدو گفت این فرزند من است که باید ضحاک را از پادشاهی به زیر بکشید از تو می خواهم که او را به فرزندی بپذیری و آن مرد قبول کرد.
چون بر فریدون شانزده سال گذشت
از کوه های البرز پایین آمد و سراغ مادرش رفت و از مادرش درباره ی پدر پرسید. می خواست بداند از چه نژادی است و پدرش کیست.
مادر از آبتین و ریشه ی کیانی او، خردمندی، بزرگی و بی آزاری او سخن گفت:
او شوهری نیک برای من بود و روز من بدو روشن بود. نژادش از تهمورس بزرگ بود و همیشه از پدران خود یاد می کرد.
ستاره شناسان به ضحاک گفتند که فریدون روزگار تو را به سر خواهد آورد چنان که ضحاک جادوپرست قصد کشتن تو را کرد من تو را از او پنهان کردم و روزگار را به سختی گذراندم و پدر بزرگوار تو در جوانی خودش را فدای تو کرد، به دست ماموران ضحاک افتاد و از مغز سرش برای مارهای ضحاک خورش ساختند.
سرانجام به سوی بیشه ای رفتم که کسی از ما خبر نداشته باشد. در آن جا گاوی دیدم چو خرم بهار، از چوپان خواستم تو را از شیر او بپرورد.
تو از شیر آن گاو همچون نهنگ دلاور رشد می کردی تا آن که ضحاک از آن جا باخبر شد و من تو را از آن جا گریزان ببردم و ضحاک آن دایه ی بی زبان تو یعنی گاو را کشت.
فریدون که این سخنان را شنید خونش به جوش آمد، دلش پر از درد و سرش پر از کین شد و به مادر گفت هیچ شیری دلاور نمی شود مگر با سختی ها، اکنون زمان آن است که شمشیر به دست گیرم و به فرمان یزدان پاک، کاخ ضحاک را با خاک یکسان کنم.
مادر به او گفت این کار خردمندانه نیست تو به تنهایی نمی توانی با سپاهی روبرو شوی. او از هر کشوری صد هزار جنگجو دارد که آماده ی نبرد هستند. رسم جهان آن گونه نیست که با چشم جوانی می بینی و اگر این گونه رفتار کنی سرت را به باد می دهی.
مادر فریدون که فرانک نام داشت چون از حال شوهر خود آگاه شد فرزندش را به نگهبان مرغزار سپرد و گاوی به او داد تا فرزندش را از شیر او تغذیه کند.
سه سال این گونه گذشت وفریدون با شیر گاو پرورش یافت اما ضحاک همچنان در جستجوی فریدون بود و داستان هایی از آن مرغزار و پسری که از شیر گاو پروررش یافته در بین مردم رواج یافت. فرانک که این حرف ها را شنید ترسید و پیش نگهبان مرغزار آمد و کودکش را گرفت و به سمت هندوستان رفت تا از دست ضحاک در امان باشد این حرف ها به گوش ضحاک رسید و به سمت مرغزار رفت و گاوها را کشت اما فریدون را نیافت.
فرانک در راه هندوستان در کوه ها با مردی پاک دین روبرو شد که از این دنیا دل شسته بود. فرانک بدو گفت این فرزند من است که باید ضحاک را از پادشاهی به زیر بکشید از تو می خواهم که او را به فرزندی بپذیری و آن مرد قبول کرد.
چون بر فریدون شانزده سال گذشت
از کوه های البرز پایین آمد و سراغ مادرش رفت و از مادرش درباره ی پدر پرسید. می خواست بداند از چه نژادی است و پدرش کیست.
مادر از آبتین و ریشه ی کیانی او، خردمندی، بزرگی و بی آزاری او سخن گفت:
او شوهری نیک برای من بود و روز من بدو روشن بود. نژادش از تهمورس بزرگ بود و همیشه از پدران خود یاد می کرد.
ستاره شناسان به ضحاک گفتند که فریدون روزگار تو را به سر خواهد آورد چنان که ضحاک جادوپرست قصد کشتن تو را کرد من تو را از او پنهان کردم و روزگار را به سختی گذراندم و پدر بزرگوار تو در جوانی خودش را فدای تو کرد، به دست ماموران ضحاک افتاد و از مغز سرش برای مارهای ضحاک خورش ساختند.
سرانجام به سوی بیشه ای رفتم که کسی از ما خبر نداشته باشد. در آن جا گاوی دیدم چو خرم بهار، از چوپان خواستم تو را از شیر او بپرورد.
تو از شیر آن گاو همچون نهنگ دلاور رشد می کردی تا آن که ضحاک از آن جا باخبر شد و من تو را از آن جا گریزان ببردم و ضحاک آن دایه ی بی زبان تو یعنی گاو را کشت.
فریدون که این سخنان را شنید خونش به جوش آمد، دلش پر از درد و سرش پر از کین شد و به مادر گفت هیچ شیری دلاور نمی شود مگر با سختی ها، اکنون زمان آن است که شمشیر به دست گیرم و به فرمان یزدان پاک، کاخ ضحاک را با خاک یکسان کنم.
مادر به او گفت این کار خردمندانه نیست تو به تنهایی نمی توانی با سپاهی روبرو شوی. او از هر کشوری صد هزار جنگجو دارد که آماده ی نبرد هستند. رسم جهان آن گونه نیست که با چشم جوانی می بینی و اگر این گونه رفتار کنی سرت را به باد می دهی.
زاده شدن فریدون | شاهنامه فردوسی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: