خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: او را پیدا کن.
نویسنده: ^~SARA~^ کاربر انجمن رمان 98
ناظر: Ryhwn
ژانر: معمایی

خلاصه:
نامه‌ای به دستش رسید که مُهر بی قاعده نحسی را به زندگی‌اش می‌زد. همه چیز پوشیده از اسرار نهفته بود و گویا زمین و زمان، دست به دست هم داده بودند مرگ را سکانس بازی جلوه دهند. هر سو را رویت می‌کرد، بوی مرگ می‌آمد و ناگزیر بود جهانش را تقدیم تاریکی کند. یکی پس از دیگری از بازی پر می‌کشیدند و تنها او می‌توانست تکه‌های جورچین معما را آشکار سازد.


در حال تایپ رمان او را پیدا کن | *~SARA~* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، ronak.a، عروس شب و 34 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
"مقدمه"
رمز و راز از قطعات ریز و درشت ساخته شده است.
هر چه بزرگ‌تر باشد، به همان اندازه، مهیب‌‌تر، هولناک‌‌تر و رازآلودتر خواهد بود!
اما تشابهی که در آن نامرئی است، همه‌چیز را در هم تلفیق می‌کند،
همان یکسانی که او در آن نهفتهِ هشیار است...



در حال تایپ رمان او را پیدا کن | *~SARA~* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: M O B I N A، ronak.a، عروس شب و 35 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام یزدان پنهان
"در سال ۱۹۸۲میلادی، آلبرت جاسمین، رئیس نمایشگاه اتوموبیل در شهر منچستر، به طرز فجیعی به قتل رسید. پلیس‌ها و کارآگاه‌های جنایی، هیچ گونه سرنخ یا شواهدی بدست نیاوردند و پرونده مقتول ناچار، مختوم شد."
-خانم اندرسون؟
چشمانش را به سوی منشأ صدا سوق داد. خانم اولیویا، سرپرست بخش مسافران دهکده بود که پیوسته جامه سیاه رنگی بر‌تن داشت و گویا چشمانش، درپی دریافت سرنخی از حال درون اطرافیان بود. با کمی درنگ، روزنامه کهنه‌ای که در دستانش مچاله‌وار شده بود را بر روی میز چوبی گذاشت:
-انگار‌ این‌جا چیزای قدیمی زیاد پیدا می‌شن!
اولیویا همان طور که نگاهش به روزنامه بود، لبخند گندمگونی بر چهره‌اش نشست:
-همین‌ طوره!
باران، نرم‌نرمک بارش را آغاز کرده‌ بود و اگر ساعت‌ها در زیر باران می‌ماند، بایستی در مقابل هزیان‌ و تب‌های جان‌ فرسایش تاب می‌آورد. اولیویا، نگاه نصف و نیمه‌ای به هارلی انداخت و گفت:
-بهتره که زود داخل بریم؛‌ ظاهر نشون می‌ده طوفان سختی در پیش داریم.
نیم نگاهی به روزنامه باران خورده روی میز کرد و همراه با اولیویا به سوی اقامتگاه روانه شد. در طی مسیر، اولیویا چشمانش را به سوی هارلی چرخاند و با لحن آرامی گفت:
-انگار به این‌جا عادت کردی!
با منگی نگاهی به زمین گل آلود زیر پاهایش کرد و زمزمه‌وار گفت:
-همین‌ طوره!
-‌دیدن والدینت میری؟
با تعجب سرش را بالا آورد و به اولیویا خیره شد؛ اما تا خواست حرفی بزند، صدای مردی که در نزدیکی آن دو بود، هارلی را از جا پراند:
-ببخشید؟
نمی‌دانست آن صدا متعلق به چه کسی است، اولیویا چشمانش را در حدقه‌ چرخاند و با درنگ گفت:
-بفرمایید، دنبال کسی می‌گردید؟
با کنجکاوی نگاهش را سمت آن مرد ناشناس گرداند. نخستین چیزی که توجهش را جلب کرد، ظاهر عجیبش بود.
چشمانش، مانند باتلاقی بی انتها بود که هیچ راه نجاتی برایشان وجود نداشت و موهایش که در اثر باران و وزش باد، ژولیده شده بود، نیمی از چهره اش را پوشانده بود.
پوتین‌های گل‌آلودش، کف چوبی بیرونی اقامتگاه را لچر کرده بود و باقیمانده قطرات باران، از روی لباس فرمش می‌چکید:
-دنبال کسی به اسم هارلی اَندرسون می‌گردم؛ باید نامه‌ای به دستشون برسونم.
نگاهش رنگ تعجب را به خود دید. همان طور که خیره آن مرد بود گفت:
-هارلی اَندرسون منم!
گویا آن مرد، از شنیدن سخن هارلی اندرسون خوشحال شده بود؛‌ چرا که با شتاب پاکت نامه سیاه رنگی را از میان پاکت‌های دیگر با انواع و اقسام متفاوت برداشت و آن را به سویش دراز کرد. رنگ سیاه پاکت نامه، نادر‌ترین چیزی بود که می‌توانست در طول عمرش دیده باشد. با لبخند محوی پاکت را گرفت و آن را به آرامی فشرد.
-روز خوبی داشته باشید!
پس از رفتن آن مرد پستچی، پاکت را درون جیب شلوارش جای داد و همراه با اولیویا به درون اقامتگاه روانه شد.
-چرا بازش نمی‌کنی؟

با حواس پرتی سری تکان داد و اولیویا با نیشخند مرموزانه‌ای از او دور شد. ذهنش به طور رازآلودی خرفت شده بود و نمی‌دانست چه کار کند یا بدتر از آن، در پاسخ به سخنان دیگران چه بگوید. با یاد رؤیت نامه، دستش را درون جیبش برد و پس از کمی سختی، آن را جلوی چشمانش قرار داد. هیچ گونه نام و نشانی روی پاکت درج نشده بود و به همان سبب، هزاران افکار منحوس در ذهنش جولان می‌دادند. نفس حبس شده‌اش را بیرون داد و به آرامی نامه را از پاکت در آورد.


در حال تایپ رمان او را پیدا کن | *~SARA~* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، ronak.a، Jãs.I و 34 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
نخستین چیزی که چشمانش دید، جمله‌ای با هزاران معنای دلهره‌آور بود. وحشت قالب چهره‌اش شده و سرگردان بود از آنکه نمی‌دانست باید چکار کند. اولیویا که در خاموش‌ترین نقطه راهرو در تماشای هارلی ایستاده بود، با مشاهده حال پریشان او به سویش روانه شد. با منگی از جا برخاست که با شنیدن صدای اولیویا از جا پرید:
-خانم اندرسون، اتفاقی افتاده؟
نفس حبس شده‌اش را از میان چنگال درونش آزاد کرد و با ظاهری مسلط به خود، درست در چشمان اولیویا خیره شد:
-آم، اتفاقی نیوفتاده، چیزی شده؟
اولیویا با یاد آن پاکت نامه رازآلود گفت:
-مربوط به اون نامه‌ای هست که خوندید؟
هارلی با مات‌زدگی دستی به شومیز سیاه رنگش‌ کشید و با صدایی لرزان گفت:
-شاید!
اولیویا با جدیت دستش را به سمت هارلی دراز کرد و گفت:
-می‌تونم ببینم؟
با لبخندی ساختگی، نامه را به سویش دراز کرد. اولیویا با ابروی بالا رفته نظاره‌گر شمایل نامه‌ بود که ناگهان با دیدن قسمتی از نامه که بنظر می‌آمد بایستی جدا می‌شد با دودلی دستش را دراز کرد. پس از آنکه شکش به یقین تبدیل شد، با آشفتگی نامه را به دست هارلی داد. قطعا چیز خوبی در آن قسمت پوشیده شده نمی‌توانست باشد:
-خدای من!
شاید کابوس در ذهنش می‌دوید، کابوسی در واقعیت!
نمی‌توانست خوددار باشد؛ چرا که باز آن تیک بی موقع سر رسیده بود بود. یک، دو، سه، چهار...
پلک سمت چپش زیر حرج آن همه تابوت شکسته به فراز و نشیب رو آورده بود و
اطرافش زیر نگاه اشک‌بارش، همانند گهواره به این و آن طرف پر می‌کشید که ناگهان اولیویا با چشمانی بدون احساس، مردد گفت:
-خانم اندرسوک، حالتون خوبه؟
به خودش آمد، زمان کمی در اختیار داشت و از طرفی، احساس خطر داشت دیووانه‌اش می‌کرد:
-من باید همین الان برم!
اولیویا با حیرانی گفت:
-هوا داره تاریک می‌شه و از طرفی، شدت بارون داره زیادتر می‌شه!
کمی دیر گفته بود؛ چرا که هارلی با نگاه خشمگینانه‌ای، بدون آنکه جوابی بدهد، سراسیمه از نظرش محو شد.
پس از اندکی زمان، سرش را کمی به دو طرفش کج کرد و با نگاه مرموزانه‌ای، مستقیم به نامه‌ای که در دست هارلی رها مچاله شده بود خیره شد.
‏***
"او را پیدا کن، او را پیدا کن، او را پیدا کن..."
‏چشمانش همچو‌ن کاسه‌ای خون شده بود. از درون، بی‌دفاع مانده بود و هر چقدر که فکر می‌کرد، به حداقل نتیجه‌ای می‌رسید. هوا گرگ و ‌میش و سیاهی، همه چیز را در خود بلعیده و روشنایی هم ناتوان مانده بود. با یاد سخنان والدین قبل از رفتنش، حسابی به وحشت افتاده بود. یک ساعتی از رفتنش می‌گذشت و با دیدن تاریکی اطرافش می‌کوشید که وحشت نکند. راه دورو درازی در پیش داشت و هر چند که سرعتش را می‌افزود، گویا هیچ حرکتی نکرده بود:
‏-هارلی؟ هارلی؟ هارلی؟!
‏باری دیگر، رعب هرآنچه بود را بلعید. دهانش خشک شده بود و طعم گس، مانند تیریبر روح و روانش بود.
‏"هارلی؟ هارلی؟"

‏گوش‌هایش سوت می‌کشید. ناتوان شده بود و ناچار بود کمی توقف کند. همراه با سوت زدن گوش‌هایش، سرش هم تیر می‌کشید. ناله‌ای سر داد و با چهره‌ای درهم رفته، اتوموبیل را خاموش کرد. هرثانیه که می‌گذشت، بی‌حال‌تر می‌شد و درد امانش را بریده بود. چشمانش ساز خواب را زده بود و گویا همه‌‌ چیز دست به دست هم داده بودند او به مقصدش نرسد.


در حال تایپ رمان او را پیدا کن | *~SARA~* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: M O B I N A، ronak.a، Jãs.I و 33 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سه
هشیاری، دستانش را به سوی خواب دراز کرده بود و قطرات ریز و درشت عرق‌ که مدت زیادی از شقیقه‌هایش جاری شده بود را با دستش تمیز و با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان او را پیدا کن | *~SARA~* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، ronak.a، Jãs.I و 30 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
-هِنری؟ مگه نمی‌شنوی؟! نکنه گوش‌هات نیاز به سمعک پیدا کردن؟
-‏گریس؟ تو که از من هم...
-‏گریس؟! هری؟! حرف اضافه اصلاً مفید نیست. خواهش می‌کنم کنار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان او را پیدا کن | *~SARA~* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: M O B I N A، ronak.a، عروس شب و 27 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
همزمان سرش را که بالا آورد، نگاهش رنگ متحیری به خود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان او را پیدا کن | *~SARA~* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: M O B I N A، ronak.a، عروس شب و 26 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس از تلاش طاقت‌فرسایش، عاقبت الامر به جایی رسید که برایش گمراه‌کننده و بیگانه بود. در آن نقطه، نمی‌دانست چه عکس‌العملی باید نشان دهد یا چه بر زبان بیاورد؛ تنها آگاه بود که باید به دنبال آن اشخاص رازآلود می‌گذشت. مقابل، پشت، سمت راست و سمت چپش راهرو‌هایی همانند راهروهای قبلی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان او را پیدا کن | *~SARA~* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: M O B I N A، MaSuMeH_M، ~ریحانه رادفر~ و 23 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
گریس با تبسم خود را به گوشه‌ی مبل رساند و با صدای بلند گفت:
-اِستیون؟ جاشوا؟ بیاید اینجا بشینید!
آن دو با شنیدن سخن گریس، لبخند عریضی بر صورتشان نشست و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان او را پیدا کن | *~SARA~* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: M O B I N A، ronak.a، عروس شب و 23 نفر دیگر

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
با یاری گریس، هر دو بر روی مبل نشستند. رخسار همگی، نشان از افکار بی‌نام و نشان و البته عمیقشان می‌داد. گویا نیروی محرک مغزش به جریان افتاده بود؛ چرا که آن لحظه توانسته بود افکارش را سرو‌سامان دهد. با نگاهی خنثی، پایش را بر روی آن یکی پا گذاشت:
-چرا دست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان او را پیدا کن | *~SARA~* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: M O B I N A، ronak.a، عروس شب و 22 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا