خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کدام شخصیت را می‌پسندید؟

  • مسیح

    رای: 2 66.7%
  • آذین

    رای: 1 33.3%
  • فرشته

    رای: 2 66.7%
  • پرهام

    رای: 0 0.0%
  • مصطفی

    رای: 0 0.0%
  • شاهین

    رای: 0 0.0%
  • ارسلان

    رای: 1 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    3

N80

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
346
امتیاز
118
سن
20
محل سکونت
صــ•~•ــدآشـــ°°°
زمان حضور
20 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان: کُلت نقره‌ای
نویسنده: نگین
ژانر: جنایی-پلیسی، عاشقانه، اجتماعی
نام ناظر: YeGaNeH
خلاصه:
تلخی‌های روزگار، گاه زیاد و گاه، کم است! تلخی‌هایی که پوزخندی تلخ بر آدم‌ها می‌زند و با بی‌رحمی، سیلی‌ای دردناک بر صورتشان می‌کوباند و در دل خود، معماهایی را می‌سازد که گیج می‌کند آدمی را! معماهایی که قفل شده‌اند و هیچ‌کس، از جای کلید که گُشای تمام این قفل‌هاست، خبر ندارد!
مادر می‌شوند و دست نوازش بر سر می‌کشند و پدر می‌شوند و کوهی استوار!


در حال تایپ رمان کلت نقره‌ای | N80 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Mohadeseh.f و 20 نفر دیگر

N80

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
346
امتیاز
118
سن
20
محل سکونت
صــ•~•ــدآشـــ°°°
زمان حضور
20 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
کلت‌اش را روبه‌رویش گرفت و چشم راست‌اش را بست! تمرکز کرد! صداها برایش خاموش شد و تنها به شکارش خیره شده بود! انگشت اشاره‌اش را روی ماشه گذاشت و با طمانینه، انتظار کشید. نفس‌اش را حبس کرد و ماشه را برای نخستین بار، کشید.
صدای مهیب در فضا، پیچید و پرندگان در آسمان، فرار را به قرار ترجیح دادند! نیشخندی زد و کلت‌اش را پایین آورد!
***
"پارت اول"
سوار هیوندای مشکی رنگ‌اش شد و آیینه‌ را تنظیم کرد. موهای کوتا‌ه‌اش را به سمت بالا هول داد و عینک مارک‌دارش را، بر روی بینی‌اش جابه‌جا کرد. مانند همیشه، با خونسردی تمام، سوییچ را چرخاند و ماشین‌اش را روشن کرد. از پارک در آمد و آرنج دست چپ‌اش را بر روی شیشه‌ی پایین کشیده گذاشت و با دست راست‌اش، فرمان را هدایت می‌کرد. حرف‌های تیمسار، در مغزش چرخ می‌خورد و باعث کلافگی‌اش می‌شد. با تلخی، پوزخندی زد و با دو انگشت سبابه و شصت‌اش، میان جفت چشم‌اش را گرفت و فشار کوچکی وارد کرد. خستگی بر او غلبه کرده بود و باعث می‌شد، هر از گاهی خمیازه‌ای بکشد.
پشت چراغ قرمز استاد و سرش را به صندلی چرم تکیه داد و به ثانیه‌شمار خیره شد که تقه‌ای به شیشه‌ی دودی ماشین خورد که از جایش پرید.
با اخم و بدخلقی، سرش را به سمت شیشه‌ برگرداند که با دیدن کودکی که موهای قهوه‌ای رنگ‌اش، ژولیده این‌طرف و آن‌طرف‌اش ریخته بود و پیراهن گُل‌‌گُلیِ قرمز رنگ‌اش، کمی پاره شده بود، اخم‌هایش بیشتر در هم گره‌ خورد و با حرص، شیشه را پایین کشید.
کودک با لحن کودکانه‌اش، بسته‌ای که در دستان کوچک و آفتاب‌سوخته‌اش داشت، به سمت‌اش گرفت و گفت:
- آقا، یه بسته بخر! به‌خدا دعات می‌کنم!
مسیح با تند خویی، دست‌اش را از شیشه‌ بیرون آورد و دست کودک ناتوان را به عقب هول داد که کودک سکندری خورد و بر زمین فتاد.
مسیح:
- برو کنار بچه! حوصله‌ی تو یکی رو ندارم!
کودک که انگار از تندخویی مسیح ترسیده بود، اشک در چشمان شب‌رنگ‌اش جمع شد و دست دردمند‌ش را با آن یکی دست‌اش گرفت و از روی زمین برخاست.
مسیح بی‌توجه، شیشه‌ را بالا کشید و دوباره، به ثانیه‌شمارها که قصد تمام شدن نداشتند، خیره شد که باری دیگر، تقه‌ای به شیشه خورد و مسیحِ بی‌اعصاب، این‌بار درب را باز کرد و صدای مردانه‌اش را بر سرش انداخت.
- مگه من نگفتم که... .
با دیدن اخم‌های در هم دختری که روبه‌رویش بود، حرف در نطقش کور شد و با تعجب و اخم‌های گره خورده، به او خیره شد. چشم‌های آبی رنگ‌اش که در نور آفتاب می‌درخشید و مانند گرگی که از انسان‌ها زخم خورده و منتظر سوژه‌اش است، به او خیره شده بود.
صدای لطیف دختر که گویی کمی خَش داشت، در گوش‌اش نجوا شد.
- برای چی بچه رو می‌ندازی؟ اگر نمی‌خوای ازش بخری، چرا باهاش دعوا داری؟
مسیح که انگار تازه به خودش آمده بود، چشم از آن اقیانوس بی‌کران گرفت و بار دگر، با چشمان طوسی‌اش، که عصبیت‌اش را به رخ می‌کشید و رو به دخترک کرد و با پوزخند گفت:
- مگه وکیلشی یا وصی؟ به تو چه ربطی داره؟
این‌بار دخترک پوزخندی زد و تلخ‌تر از او گفت:
- هم وکیلشم، هم وصی! بد نیست یه نگاه به قد و هیکل خودت با قد و هیکل این بچه بندازی! این بچه چه گناهی کرده؟
مسیح چشم نازک کرد و با حقارت، به لباس‌های کهنه‌ی دخترک روبه‌رویش زل زد.
مسیح:
- معلومه وکیل و وصیشی!
لـ*ـب نازک‌اش را به سمت پایین به نشانه‌ی نیشخند کشید و ادامه داد.
- از لباس‌هات مشخصه!
دخترک با حرصی به او خیره ماند و دست کودک بیچاره را گرفت و از اویِ خودخواه دور شد. در دل "خودخواهی" نثارش کرد و پوفی کشید.


در حال تایپ رمان کلت نقره‌ای | N80 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Mohadeseh.f و 25 نفر دیگر

N80

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
346
امتیاز
118
سن
20
محل سکونت
صــ•~•ــدآشـــ°°°
زمان حضور
20 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت دوم"
***
پشت صندوق ایستاده بود و مانند هر روز، منتظر مشتری‌های رنگارنگی که به سویش می‌آمدند، بود. سرش پایین بود و مشغول حساب‌کتاب‌های همیشگی‌اش که سایه‌ای بر روی صندوق افتاد. بی‌آن‌که سرش را بلند کند و به آدم روبه‌رویش زل بزند، گفت:
- سلام، خوش‌اومدید!
وقتی نطقی از آدم روبه‌رویش نشنید، پس از اندکی مکث، سرش را از روی کتاب‌هایش بلند کرد که نخست؛ چشمان دریایی‌اش گرد شد و سپس، با عصبیتی تمام، دندان سابید. انگار داشت خرخره‌ی مرد روبه‌رویش را زیر دندان‌های سفیدش خرد می‌کرد.
چشم‌هایش را بست و دَم‌اش را در سـ*ـینه‌اش را خفه کرد و کمی بعد، باز دَم‌اش را فوت کرد. با صدایی که سعی می‌کرد خنثی باشد، رو به آن مردک منفور گفت:
- چی میل دارید آقا؟
پوزخند بر لبان گوشتی مَرد نشست و با حقارت، به مقنعه‌ی پشت گوش زده شده‌اش خیره شد.
پرهام:
- می‌بینم از عرش... .
با چهار انگشت‌اش، به لباس‌های کار آذین اشاره کرد.
- به فرش رسیدی، آذینِ شگفت، دختر سرتیپ شاهرخ شگفت! خواهر آزاد شگفت!
آذین از حرص، پوست صورت‌اش سرخ شده بود و هرگاه امکان داشت، سر آن مردک عیاش روبه‌رویش، که روزی نطقش هیچ‌گاه برایش باز نمی‌شد و تا زانو برای او و خانواده‌اش خَم می‌شد را بِکَنَد! مگر می‌شود نمک خورد و نمکدان شکست؟ به راستی که این مرد؛ بسیار نمک‌نشناس بود!
آذین سرش را زیر انداخت و با آن صدای خَش‌دارش گفت:
- اگر چیزی میل ندارید، لطفاً برید کنار، مشتری‌ها منتظرند!
پوزخند بر لبان گوشتی پرهام، پررنگ‌تر می‌شود و روی میز صندوقی که آذین پشت‌اش کار می‌کرد، خَم شد که آذین سرش را بالا آورد و با دیدن فاصله‌ی کم‌شان، اخم غلیظی کرد و سرش را عقب کشید.
پرهام:
- نه! می‌خوام خار شدن دختر تیمسار رو ببینم! خیلی حالم خوبه! حتماً الان روحش توی اون گور می‌لرزه که دخترش همچین آدمی شده!
با حقارت، مقنعه‌اش را که پشت گوش‌اش زده بود می‌گیرد و جلو می‌کشد که باعث می‌شود، از پشت گوش‌اش بیرون آید.
- معلوم نیست چه کارهایی نکرده؟
آذین از شنیدن آن همه حقارت و پست‌شماردن، خون‌اش در رگ‌هایش جوش می‌آید و دست پرهام رو از روی مقنعه‌‌ی سرمه‌ای رنگ‌اش پَس می‌زند و سپس، تمام قدرت‌اش را در دست راست‌اش می‌ریزد و کِشیده‌ی محکمی زیر گوش پرهام می‌خواباند!
هینِ مشتری‌هایی که ناظر گفت‌وگویشان بودند، بلند می‌شود و طبق معمول، پچ‌پچ‌های درگوشی‌شان، شروع می‌شود.
آذین که از حرص می‌لرزید، انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار جلوی صورت خم شده‌ی پرهام تکان می‌دهد و با صدای بغض‌دارش می‌گوید:
- حرف دهنت رو بفهم! یه روز که جلوی، پدرم تا زانو، خم و راست می‌شدی، این پدر من بود که مقامت رو بالا آورد. حالا گنده‌تر از دهنت حرف می‌زنی! نمک خوردی و نمکدون می‌شکنی، نمک‌نشناس!
بغض‌اش را با سابیدن دندان‌هایش خفه می‌کند و ادامه می‌دهد:
- حیف اون همه عشقی که من به توی بی‌غیرت داشتم! حیف! حیف اون رفاقتی که این همه سال آزاد خرج توی عوضی کرد! حیف آزاد پرپر شده!
اشک در چشمان دریایی‌اش جمع شد و پرهام، سرخ از خشم، در نگاه‌اش خیره ماند. طاقت برایش طاق شد و از روی صندلی چرم و چرخ‌دار پشت صندوق برخاست.


در حال تایپ رمان کلت نقره‌ای | N80 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Mohadeseh.f و 25 نفر دیگر

N80

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
346
امتیاز
118
سن
20
محل سکونت
صــ•~•ــدآشـــ°°°
زمان حضور
20 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت سوم"
***
ماشین را کنار استخر پر از آب پارک کرد و از آن بیرون آمد. مثل همیشه، سوییچ را در جیب شلوارش انداخت و با دست چپ‌اش، کت تک اسپورت‌اش را گرفت که مانند مدلینگ‌های خارجی می‌شد! کفش‌های کالج قوه‌ای رنگ‌اش که به سنگ‌فرش‌های سیاه و سفید باغ می‌خورد، تَق صدا می‌داد و باعث آرامش‌اش می‌شد این صدا! لبخند کم‌رنگ و کجی کنج لـ*ـب‌اش نشست که با صدای عامل بدبختی‌هایشان، لبخند بر لـ*ـبش پر کشید.
شریف‌خان:
- چه عجب، بعد از قرنی به این عمارت اومدی!
دندان سابید و با غیض به سمت‌اش برگشت‌. شریف‌خان مانند جغدی در شب که منتظر طعمه‌اش است تا آن را شکار کند و با آن چنگال‌هایش، تکه‌ پاره‌اش کند و خرده‌هایش را به شغال‌هایش دهد.
به سختی، لبخندی که بی‌شباهت به دهان‌کجی به آن پیرمرد که هیچ‌گاه قصد وداع گفتن با این دنیا را نداشت، زد و به صورت چروک و موهایی که مانند پنبه، تنها دو طرف سرش بود و وسطش خالی بود و آن دو گوی خاکستری، که تمام خاندان، بی‌شک چشمانی با همان رنگ داشتند، خیره شد. حوصله‌ی *یاوه‌گویی پیرمرد را نداشت، پس سریع گفت:
- سلام پدربزرگ! ببخشید، بالاخره من هم کار و زندگی دارم... .
حرف مسیح را بُرید و با غیض گفت:
- زِر نزن‌! حتماً تا چند وقت دیگه که می‌خوای زن بگیری، دیگه کلاً به این عمارت سَر نمی‌زنی!
عصای قهو‌ه‌ای چوبی‌اش را که نقش و نگارهای زیبایی رویش بود، را به طرف‌اش گرفت و ادامه داد:
- معلوم نیست توی اون خراب شده، چه غلطی می‌کنه که اصلاً یادش نیست یه پیرمردی هم این‌جا هست و یه مادری هم چشم به راهشه!
مسیح پوزخندی زد و در دل، نام «مادر» را زمزمه کرد. زنی که جز زجر دادن کودکان بی‌گنـ*ـاه‌اش، هیچ کاری نمی‌کرد و به زورگویی، مشهور بود. کسی که مادر نبود، بلکه خود شمر بود و از یزید نیز، بیشتر دیگران را زجرکُش کرده است! او زیر دست چنین زنی بزرگ شده و این‌گونه بی‌رحم شده است! اگر مادرش خوب بود، او را چه به بی‌رحمی؟ کودکی که آرزویش، تنها اسباب‌بازی‌های رنگارنگ است، را چه به زورگویی؟
عصبی، چشم در حدقه چرخاند و چشمی به آن پیرمرد چموش گفت و به سمت عمارت سیاه مادرش رفت. هنوز هم آن زجرها و گریه‌هایی که در این عمارت منحوس می‌کرد، یادش است. آن جیغ‌ها و صدا زدن پدرشان! قلب‌اش از آن همه بدی، مچاله شد و غم در چشمانش دوید. ولی سریع غرور جایش را گرفت. آدم‌های این عمارت را تنها، *کبرآگین می‌داند.
زنگ طلایی کنار درب سفید را زد و منتظر باز شدن‌اش شد.
_________

*یاوه‌گویی: مسخره گفتن، کبرآگین: خودبین، خودخواه


در حال تایپ رمان کلت نقره‌ای | N80 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Mohadeseh.f و 22 نفر دیگر

N80

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
346
امتیاز
118
سن
20
محل سکونت
صــ•~•ــدآشـــ°°°
زمان حضور
20 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت چهارم"
درب توسط خدمتکاری که بلوز سفید رنگ و دامن فیروزه‌ای پوشیده بود، باز شد و برای ادای احترام، کمی خم شد. مسیح بی‌توجه به او، کت‌اش را در آورد و به دست‌اش داد.
مسیح:
- مادر کجاست؟
خدمتکار، کت‌اش را روی ساق دست‌اش انداخت و به پله‌ها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کلت نقره‌ای | N80 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Mohadeseh.f و 24 نفر دیگر

N80

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
346
امتیاز
118
سن
20
محل سکونت
صــ•~•ــدآشـــ°°°
زمان حضور
20 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت پنجم"
چشم‌هایش را می‌گشاید و آرام پشت یاشار را، می‌مالد تا شاید، این‌گونه به او بگوید، اویی نیز هست. آری! مسیح نیز هست! شاید عاشق نشده باشد، اما درد را می‌فهمد! درد داشتن سخت است. همان‌گونه که پدرشان را از دست دادند. همان‌گونه که پدرشان را با چشمان باز،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کلت نقره‌ای | N80 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Mohadeseh.f و 23 نفر دیگر

N80

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
346
امتیاز
118
سن
20
محل سکونت
صــ•~•ــدآشـــ°°°
زمان حضور
20 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت ششم"
مسیح، *لحمه‌اش را در سـ*ـینه حبس می‌کند، و به آرامی، فوت می‌کند.
درب اتاق را می‌گشاید و وارد اتاق می‌شود. دکور اتاق هنوز هم همان‌گونه است. همان‌گونه‌ای که یک...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کلت نقره‌ای | N80 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Mohadeseh.f و 20 نفر دیگر

N80

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
346
امتیاز
118
سن
20
محل سکونت
صــ•~•ــدآشـــ°°°
زمان حضور
20 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت هفتم"
با دیدن آبمیوه فروشی کوچکی که در رأس کوچه قرار داشت، فرشته با هیجانی، توأم با لحنی کودکانه؛ دست‌اش را دور بازوی آذین حلقه می‌کند و می‌گوید:
- آذین؟ بریم آب‌هویج بزنیم بر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کلت نقره‌ای | N80 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Mohadeseh.f و 20 نفر دیگر

N80

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
346
امتیاز
118
سن
20
محل سکونت
صــ•~•ــدآشـــ°°°
زمان حضور
20 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت هشتم"
ملوک بار دیگر، غرولند راه رفته را باز می‌گردد و از روی چوبلباسی چوبی کنار راه‌پله، کت مسیح را بر می‌دارد و روی ساق دست‌اش که با پارچه‌ی سفید رنگ بلوز آسین بلندش مزین شده بود، انداخت و لنگان‌لنگان، به سوی مسیح باز گذشت. کت را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کلت نقره‌ای | N80 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Mohadeseh.f و 18 نفر دیگر

N80

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
346
امتیاز
118
سن
20
محل سکونت
صــ•~•ــدآشـــ°°°
زمان حضور
20 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت نهم"
***
زنگ بلبلی کنار درب زنگ‌زده‌ی سفید رنگ، را فشرد و منتظر شد. فرشته را با کلی زور به همراه خودش آورد تا مادرش او را ببیند.
پس از کمی صبر صدای لخ لخ دمپایی‌هایی که بر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کلت نقره‌ای | N80 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Mohadeseh.f و 16 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا