خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

آسا خوشگواری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/11/20
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
220
امتیاز
98
سن
35
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق یکتا
نام اثر: زنانی با گوشواره‌های آهنی
نویسنده: آسا خوشگواری
ناظر: Mahla_Bagheri
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
باران! همانند اسمم سختی‌ها بر سرم جاری شدند؛ اما قلبم را در چراغدانی از محبت محفوظ کردم. در جایی که اسمش پرورشگاه بود بزرگ شدم‌. به راستی که از من، منی سرسخت پروراند. عمری، از خاطراتم فراری بودم؛ آن هم بخاطر اطرافیان مذهبی‌نمایم. اما فردی در همین حوالی ماجرایی آغاز کرد که به ذهنم هم خطور نمی‌کرد...
چه می‌شود؟ نمی‌دانم!


در حال تایپ زنانی با گوشواره‌های آهنی | آسا خوشگواری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، . faRiBa . و 16 نفر دیگر

آسا خوشگواری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/11/20
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
220
امتیاز
98
سن
35
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
روزها می‌آیند و می‌روند؛
ولی خاطرات تو همیشه ماندگارند.
نامت و یادت در قلب‌ها هک شده‌اند. تو فراموش نمی‌شوی! به خاطره افتخار انسان به انسایت...
تو ماندگاری؛ به خاطره پیمانی که با اویی بسته که مدافع تمام بشریت است.


در حال تایپ زنانی با گوشواره‌های آهنی | آسا خوشگواری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، . faRiBa . و 17 نفر دیگر

آسا خوشگواری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/11/20
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
220
امتیاز
98
سن
35
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
باران:
ارمیا نگاهم کرد و گفت:
_راحت شدی،آره؟!
_همراه خودت،کشوندیش اینجا که چی بشه؟!
دیگه امیرعلی نبود که ساکتش کنه!
_چی تو گوشش خوندی؟این که بیاد اینجا چه خاکی بر سرش بریزه؟
_آرزو،ترسو بود!چه قولی بهش دادی؟که میاد این جا زندگی گذشتش رو فراموش میکنه؟یا اینکه بیاد اینجا به عقد یکی آدمای این جا در بیاد، تا جهاد حق از باطل کنه؟
_از سبحان، براش گفتی!خامش کردی، از یه مرده براش بت درست کردی؟ که خودش رو به کشتن بده؟الان بیچاره اش کردی؟ راحت شدی! عذاب وجدان نداری؟
فریاد زدم و گفتم:
_ دهنتو ببند.
_آره،می بندم تا تو عذاب وجدان نگیری، به قاتل بودنت فکر نکنی ...
_قاتل منم یا تو؟توکه اینقدر عذاب دادی!از اون جهنمی که تو براش ساخته بودی، فرار کرد.توقاتلی یا من!!هر وقت که نوزاد می دید، می مرده دوباره زنده می شد.ارمیا بزار دهنم بسته باشه، نگم که به‌خاطر کثافت کاری های تو کارش به اینجا کشید! کم خیـ*ـانت ندید، کم بی وفایی ندید...
_الان واسه من مدعی نشو!! آرزو قبل از اومدن به اینجا مرده بود،۵ سال پیش یادت نیست؟یه مرده متحرک که نفس می کشید.
عابد به من نگاه کرد وگفت:
_خانم دکتر...
نگاهی بهش کردم،سرش رو پایین انداخت و دوباره سکوت کرد.ارمیا که تازه متوجه عابد که کنار من روی صندلی نشسته بود شده،از جاش بلند شد، نزدیک عابد رفت و گفت:
_آقا کی باشن؟
متوجه شدم، حسابی قاطی کرده!!
لبخند تلخی زدم و سرم رو به نشونه ی تاسف تکون دادم. دوباره سوال رو تکرار کرد،بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:
_ایشون در حق من و آرزو، مردونگی کردن وگرنه معلوم نبود، الان کجا بودیم؟!
_ آفرین! پس این رو بستی به ریشش، که خیالت راحته نشستی موعظه می کنی؟
_ارمیا،جوری صحبت نکن که زیر سوال بری؟
_کی می خواد منو زیرسوال ببره؟این جوجه سرباز؟!
دستشو رو به سمت‌ چونه ی عابد برد و گفت:
_چقدر بهت حال داده که هنوز منتظرش نشستی!
لـ*ـبم رو زیر دندون گرفتم و نگاهی به عابد کردم،خونسرد دست ارمیا رو پایین آورد. _جوجه، فکر کردی به به چه هلو هایی!تک و تنها گیرشون آوردم، دو تا دوتا حال می کنم.
با صدای بلند گفتم:
_خفه شو؛بفهم داری چی میگی!
عابدزیر لـ*ـب ذکر می‌گفت.ارمیا،دستش رو برد و کتاب دعای کوچک عابد روگرفت.
_موندی بگی، مرد میدان تویی؟ موندی ،که بعدشم خوب استفاده کنی؟ چی دیدی که هنوز موندی، عوضی!!
از جام بلند شدم و گفتم:
_برو بیرون تا هرچی از دهنم در نیومده بارت نکردم!
ارمیا شروع به خنده های عصبی کرد.
به سمتش برگشتم و گفتم:
_بخند،راست میگی، قاپ آرزو رو دزدیده،دیر اومدی.آرزوی که یک عمر تنهایی دیده بود، جفا دیده بود امروز، امشب یه مردی رو دید،که پاش ایستاده،کجا بودی؟ وقتی مادرش رو از دست داد؟کجا بودی؟وقتی بچشو از دست داد؟ الان،اومدی داری کسی رو محکوم به کاری می‌کنی که نکرده!! اره، من عذاب وجدان دارم؛چون توی این پنج سال از کسی براش گفتم، که اون هیچ وقت نداشته،یه پشتیبان یه مرد،یه تکیه گاه،الانم بیشتر از این آبروی خودت رو نبر!! سر و صدا ایجاد نکن، به جای این کار دعا کن، که سالم از این در خارج بشه.
ارمیا چنگی توی موهایش زد و گفت:
_اومده بودم،جبران کنم.اومده بودم،بگم دوسش دارم.
اشک های زیر چشم هام رو پاک کردم و گفتم:
_ امیدوارم وقت برای جبرانش باشه!


در حال تایپ زنانی با گوشواره‌های آهنی | آسا خوشگواری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، SheRviN DoKhT و 21 نفر دیگر

آسا خوشگواری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/11/20
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
220
امتیاز
98
سن
35
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
مثل هر روز به گوشی موبایلم نگاه کردم.هنوز تا پایان ماه مونده بود؛ولی خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم، حسابم خالی شده بود. ستاره می دونست ،من اهل این قرتی بازیا نیستم،خریدن پالتو و پوتین! اونم تو این شرایط که هر ماه کلی درگیری دیگه واسه خودم داشتم.گوشی تلفن همراهم رو داخل کیفم انداختم و ماشین رو روشن کردم.اوایل دی ماه بود و باد سردی که به صورتم میخورد خبر از زمستونی سوزناک می داد؛ولی من دوسش داشتم.معصومه،خواهر بزرگترم که طب ایرانی اسلامی خونده بود، میگفت:
_باران،حواست‌به باد سرد زمستون باشه،خودت رو بپوشون. برعکس باد بهار ،که باعث زندگی میشه، این باد آدم رو از پا می اندازه.
من عاشق هوای دی ماه بودم، کلی لباس می پوشیدم و یک ساعتی رو دوست داشتم پیاده روی کنم ،به نظر من خوردن بادِ زمستون به صورتم، باعث جوانه زدنم می شد. معصومه هر وقت این حرف رو می شنید، می گفت:
_خود دانی!! نا سلامتی خودت یه پا دکتری، چرا باید من بگم رعایت کنی!!
و سرش را تکان میدهد. ولی در مقابلش خواهر کوچکترم عطیه یادآوری می کرد، دلسوزی خواهرانه فقط مختصه معصومه است و من برای اون، یک غریبه بیشتر نیستم و با لحن تمسخر آمیزی می گفت: کو تا باران دکتر بشه!
از ماشین پیاده شدم و به سمت آسانسور حرکت کردم، با افکارم دست و پنجه نرم می کردم ؛که یک نفر صدام کرد:
_خانم بهرامی؟
به سمت صدا برگشتم ،دکتر نادری بود، همراه با دو نفر از همکاران کادر پزشکی که نمی شناختم ، ایستادم .
_سلام خوبین؟ امروز توی سالن کنفرانس جلسه است ،تشریف میارین ؟؟
_بله،حتما.
_شنیدین که قراره رئیس جدید بخش معرفی بشه؟
_بله،متوجه شدم.دیروز توی گروه واتساپ اعلام شد.
دکتر نادری یکی از دکترای عالی بخش کودکان بود،از دوران دانشجویی می شناختمش همه بچه ها عاشقش بودند،مردی با قدی کوتاه، موهای جو گندمی، حدود پنجاه سال سن و با روحیه جوان!دو مرد کنار استاد، بعد از ایستادن دکتر‌نادری سریع از کنارم عبور کردند.
_باران خانم،حواست کجاست امروز؟
_ببخشید، متوجه نشدم!
_چند دفعه صدات کردم ،دخترم!مشکل حل شد، انشاالله؟دارو به دست بیمار تون رسید؟
_خداروشکر، بله، اگه شما نبودین ...
_دخترم،همه ما واسطه هستیم.با این وضع داروهای موجود، در داروخانه‌ها به من باشه میگم،هر سه ماه چکاب بشن.
متوجه منظورش شدم.توی این همه آدم فقط دکتر‌نادری بود،که همیشه کمکم می کرد.همراه دکتر نادری وارد بخش شدیم،من وارد اتاق شدم ،تا لباسم رو تعویض کنم و خودم را به اتاق کنفرانس برسونم،هرچند که همیشه خدا از این کار متنفر بودم،معارفه یه نفر جدیدواخراج یکی دیگه! اونم به خاطر زیرآب زنی افرادی که اطرافم هستند.
کاش زودتر دوره انترنی تموم می شد، روبروی آینه ای که توی اتاق استراحت انترن ها بود ایستادم،مقنعه ام رو درست کردم، چشمانه آبیم،خیلی وقت بود که به تیریگی می زد.نفس عمیقی کشیدم،گوشی معاینه ام رو برداشتم ونزدیک ایستگاه پرستاری شدم،از دور صدای منیژه و لاله رو می شنیدم که می گفتن:
_خوش تیپ، ولی یه خورده بد اخلاقه!!
سرفه مصلحتی کردم،سلام دادم .مثل همیشه آلاله سلامم رو جواب داد؛ولی منیژه، سرش رو به نوشتن پرونده ی بیمار گرم کرد و زیر لـ*ـب سلام داد.
آلاله به سمتم اومد وگفت:
_باران، همه میریم اتاق کنفرانس تو نمیایی؟
کافیه بود بگم نه، حالم از این مراسم به ظاهر خوشامدگویی،بهم میخوره تا حکم اخراجی رو منیژه جون ،تحویلم بده.
_ آره، میام... یه سر به علی رضا بزنم،
منیژه،پرونده ی که دستش بود، رو بست و گفت:
_ تو، باز رو دادی به اینا ؟!ما دکتریم،با یه سری وظیفه‌ای مشخص که باید انجام بدیم! باران،از من گفتن بود،زیاد خودتو به بیمارا نزدیک نکن،خدا نکنه،این بچه‌ها،چیزی بشن، اولین نفری رو که حکم براش صادر میکنن، خودتی!!
به چشماش نگاه کردم،حرفش رو تا یه جای قبول داشتم؛ ولی دست خودم نبود، وقتی پیگیر بیمارا می شدم،تا مرخص نمی شدن ،ول کن نبودم.
پارسال هم به خاطر آیدین،پسر بچه ای که دو سال بیشتر نداشت، تا پای مرگ رفتم .چون مجبور شدم،به خاطر پیدا کردن دارو،همراه با مادرش به هر جایی که امکان تهیه دارو بود،سر بزنم.همونجا بود،که یه معتاد عوضی خفتم کرد و گوشیم و کل محتویات داخل کیفم رو دزدید.شانس آوردم به همین چیزها بسنده کرد،در آخر هم که داروها رو پیدا کردیم،آیدین،ساعت ها بود که از پیشمون رفته بود،اولین نفری که انگشت اتهام را به سمتم گرفت،مادر آیدین بود؛ که به سراغم آمد وگفت:
_تو باعث مرگ پسرم شدی...تو می دونستی ، داروها رو پیداکنی!
تو افکار خودم غرق بودم، ستاره مثل همیشه با حالت پریشون نزدیکم شد.
_بازم دیر کردم؟
_نه، قربونت برم!هنوز وقت داری.
اولین چیزی که مهم بود،معاینه علی رضا بود؛که دیروز تمام مدت سرفه های وحشتناک داشت،وارد اتاقش شدم.مادر علی رضا، در حالی که تسبیح به دست داشت از صندلیش بلند شد و گفت:
_خداروشکر،حالش از دیروز خیلی بهتره،خدا عمرتون بده.
پرونده رو برداشتم ویک سری داروهای جدیدنوشتم ،بیشتر دکتر ها به سمت سالن کنفرانس می رفتند،به ساعتم نگاه کردم، معارفه رأس ساعت ۹ انجام می شد،
۱۰ دقیقه وقت داشتم تا یه مریض دیگر رو هم معاینه کنم.
داشتم به مادر،یکی از مریض هام یک سریتوضیحات در مورد بیماریش می دادم؛که صدای جیغی از اتاق بـ*ـغلی بلند شد؛توی بخش کودکان معمولاً این صداها عادی بود و ترس والدین برای از دست دادن کودکان،مخصوصاً نگرانی مادران، همیشه برای من حائز اهمیت بود، یکی از پرستارها،با ترس وارد اتاق شدو گفت:
_تورو خدا بیاین اتاق بـ*ـغلی ...پدر یکی از مریضی داره مادرِ بچه رو میکشه!!


در حال تایپ زنانی با گوشواره‌های آهنی | آسا خوشگواری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، ^~SARA~^ و 19 نفر دیگر

آسا خوشگواری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/11/20
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
220
امتیاز
98
سن
35
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم:
مرد، با تمام قدرت بر سر و صورت زن می زد و فریاد می کشید:
_بچه ام رو تو مریض کردی...
_ تو به این روز در آوردیش،میکشمت.
نزدیک شدم،مرد پرونده ی بیمار رو از روی تـ*ـخت برداشت و پرتاب کرد،پرونده با پوشش فلزی به جای این که به مادر برخورد کنه، محکم به صورتم برخورد کرد، مقابل زن ایستادم،دستم رو به صورتم گرفتم و به مرد، نگاه کردم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ زنانی با گوشواره‌های آهنی | آسا خوشگواری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، فاطمه عطایی، Ghazaleh.A و 15 نفر دیگر

آسا خوشگواری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/11/20
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
220
امتیاز
98
سن
35
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم:
در افکارم غرق بودم؛ که پرستار رو کرد به من گفت:
_خانم بهرامی، بهترین انشاالله؟!
_خدا رو شکر، خوبم.
_ صورتتون،هنوز یک ورم داره!خانم دکتر،ازشون شکایت نکردین؟؟
خودکارم رو از جیب مانتوم در آوردم در حالی که به پرونده بیمارم مواردی رو اضافه می کردم،گفتم:
_چرا باید شکایت کنم؟اونا خودشون کلی مشکل داشتن!
پرستار با تعجب نگاهم کردو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ زنانی با گوشواره‌های آهنی | آسا خوشگواری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، فاطمه عطایی، Ghazaleh.A و 14 نفر دیگر

آسا خوشگواری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/11/20
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
220
امتیاز
98
سن
35
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم:
در حال باز کردن در بودم،که دوباره صدام کرد.
_خانم افخمی، شما بیرون منتظر باشید!من با دکتر بهرامی،صحبت دارم.
منیژه،که هنوز دست از التماس برنداشته بود،با چشمانی که کاسه ی از خون شده بود،از اتاق خارج شد.
_بله،دکتر!
_بشین روی صندلی!
_واست مهم نیست، این همه سال درس رو رها کنی!
به صورتش نگاه کردم، به قول ستاره، کوهی از یخ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ زنانی با گوشواره‌های آهنی | آسا خوشگواری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، فاطمه عطایی، Ghazaleh.A و 10 نفر دیگر

آسا خوشگواری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/11/20
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
220
امتیاز
98
سن
35
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم
پوزخند زد و نگام کرد، گفت:
_شما، فعلا باید با واحدپرستاری، همکاری کنید...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ آقای دکتر!!
_متوجه هستید ،چی می فرمایید؟ یه دکتر با واحد پرستاری همکاری کنه!!
از جاش بلند شد و گفت:
_بله، از شما بیشتر متوجه هستم!!
_من،قبول نمی کنم!!
_کسی از شما نظر نخواست!خانم دکتر.
_دکتر ارجمندی، شما حق ندارید!بیمارانی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ زنانی با گوشواره‌های آهنی | آسا خوشگواری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Saghár✿، فاطمه عطایی، Ghazaleh.A و 10 نفر دیگر

آسا خوشگواری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/11/20
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
220
امتیاز
98
سن
35
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم:
صدای دکتر ارجمندی بود؛که ناگهان در اتاق پیچید:
_تمومش کن، داری عذابش میدی!!
به سمتم اومد و دستگاه رو گرفت و به پرستار داد.
_زمان مرگ؟
_دکتر، نیم ساعت هست که ضربان نداره! نیم‌ساعته، خانم دکتر دارن احیا انجام می‌دن!
شوکه شده،به صورت علیرضا نگاه می کردم،هفته پیش بود که برایم شعر، ای ایران رو خونده بود و حالا ملافه ی سفید...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ زنانی با گوشواره‌های آهنی | آسا خوشگواری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Saghár✿، فاطمه عطایی، Ghazaleh.A و 9 نفر دیگر

آسا خوشگواری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/11/20
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
220
امتیاز
98
سن
35
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم:
امیر علی
سعید ، سیگاری دیگه رو روشن کرد و گفت:
_مرتضی،آخرش راضی نشد! بیام ببینمش!منم اجبارش نمی کنم؛ولی می دونم،داغونه! ستاره، می گه تو بیمارستان داره کارهای عجیب و غریب انجام میده! ستاره، نگران شه!مرتضی گفت:
_آره!خودم به ستاره گفتم زنگ بزنه بهت ببینیم، باید چیکار کنیم !سرم رو به سمت مرتضی چرخوندم.
_ اسمش چی بود ؟
_ باران،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ زنانی با گوشواره‌های آهنی | آسا خوشگواری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، فاطمه عطایی، Ghazaleh.A و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا