خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

T sadeghi

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/11/20
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
594
امتیاز
153
سن
30
محل سکونت
تهران
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: عسرت وداد
نویسنده: T sadeghi
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: Mahla_Bagheri
خلاصه:
ای که می‌پرسی عشق چیست عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
من، سال‌ها غرق بودم، در خاطرات تلخ کودکی و نوجوانی‌ام و باور داشتم کسی نیست که دوستم بدارد و من نیز نباید کسی را دوست بدارم؛ زیرا این قاعده‌ای بود که از چهارچوبی به نام خانواده آموختم!
آنگاه تو آمدی و من همان‌جا ماندم.
همان‌جا که تو، دست‌های مرا در میان باران و خش خش برگ‌های زیر پایمان گرفتی و قلبم عشق را باور کرد.باور کرد آنچه را که... اما، تو رفتی، با تمام قلبم با تکه هایی از وجودم!
و من خواستم بمانم، در همان زمان، اما تقدیر مرا به این‌جا اورد! این‌جا که من ایستاده‌ام، تو ایستاده‌ای و گل‌های زندگی ما ایستاده‌اند!


در حال تایپ رمان عسرت وداد | T sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 23 نفر دیگر

T sadeghi

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/11/20
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
594
امتیاز
153
سن
30
محل سکونت
تهران
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
تنهایی معنای خود را به من نشان داد
چشم‌ها دلیل گریستن را پیدا کرد
قلبم خود را گم کرد
وجودم سرد و منجمد شد
زمانی که تو با تمام گرما محو شدی
گویا که هیچوقت خورشید نتابید
اما هنوز شعله‌های امید با منشاء ایمان در من می‌سوزد و زندگی راه خود را می‌رود


در حال تایپ رمان عسرت وداد | T sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 24 نفر دیگر

T sadeghi

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/11/20
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
594
امتیاز
153
سن
30
محل سکونت
تهران
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت1
با اینکه باران لباس‌هایم را کاملا خیس کرده بود و از سرما به خود می‌لرزیدم، نمی‌خواستم قبل از ساعت پنج به خانه برگردم. می‌دانستم تنها کسی که در آن‌جا حضور دارد، پدر است. تنها ماندن با او، یعنی ترس، تکرار گذشته و امکان اتفاقی...
باران شدید، غروب پر هیاهوی همیشگی را دنج و منزوی ساخته بود. فقط دوسه عابر با عجله در حرکت بودند و تک‌و‌توک ماشین می دیدم. خیابان خلوتتر از این نمی‌شد. بیشتر از نیم ساعت سر کوچه منتظر آمدن بهنوش یا بهمن از مدرسه بودم؛ تا با یکی از آن دو به خانه برگردم.
ایستادن پاهایم را خشک و بی حس کرده بود؛ همان‌جا روی زمین خیس و گل‌آلود تکیه به دیوار خانه‌ای سُر خوردم. کمی آن طرفتر پشت شمشادهای بلند متوجه دو سگ ولگرد شدم. دو سگ زرد که یکی‌شان مثل من روی زمین خیس نشسته بود و دیگری ایستاده. خیره به سگ‌ها فکر می‌کنم تنها ماندن با دو سگ ولگرد بهتر از تنها ماندن با یک آدم ولگرد است. هه! اگه پدر بفهمد، حتی توی تصوراتم سگ ولگرد خطابش کردم، آن وقت من و سگ‌ها همسایه های دائمی می‌شویم. گویا نشسته زمان زودتر گذشت!
و از شدت باران نیز کاسته شد. دیدم خواهرم بهی با آن کاپشن زرد جیغش که هیکل تپلش را تپل‌تر نشان می‌داد، به این سمت می‌آید. متوجه من که مثل موش آب کشیده شده بودم، نشد و بی تفاوت به سوی خانه رفت. بلند صدایش زدم:
_بهی تپله!
از حرکت ایستاد و با چشمان عسلی درشتش نگاهم کرد.
طفلک! آنقدر از دیدنم متعجب شد که یادش رفت از این‌که بهی تپله صداش زدم، اعصبانی شود. ناگهان از همان‌جا که ایستاده بود، جیغ زد:
_گلی! چرا این‌جا نشستی؟
نزدیکم آمد. بی توجه به سوالش گفتم:
_دستمو بگیر بلند شم.
وقتی دست‌های گرمش را گرفتم، تازه فهمیدم چقدر سردمه!
با کتانی‌های خیسم، شلپ شلوپ همراه بهی به خانه می روم.
او با سروصدا در قراضه خانه را باز میکند.
بهش تشر می‌زنم:
_یواش‌تر! شاید بابا خواب باشه؛ حوصله‌ی غرغرهای بیخودیشو ندارم!
به راستی، پدر وسط حال کوچکمان جلوی تلویزیون روشن خواب بود. از دیدن او بدنم مورمور شد؛ حتی حالا که چشمانش، به تصور من همه‌ی بدی‌های درونش را نشان می‌داد، بسته بود.
من و بهنوش به اتاق خواب که در راهروی کوچک ورودی به داخل خانه قرار دارد می‌‌رویم. بهنوش می‌پرسد:
_چرا امروز زود از تولیدی اومدی؟
_کارا کم بود، آقای عباسی خواست زودترتعطیل کنیم.
_اکی. حالا بهتره یه راس بری حموم! برات حوله و لباس میآورم.
حالم‌ با آب گرم حسابی جا می آید.
تشکم رو پهن کردم و پتوپیچ دراز کشیدم.
بهنوش با آن ماگ صورتی طرح پپاپیگش به اتاق می‌آید، طنز‌گونه می‌گوید:
_بیا گل بارون خورده، برات قهوه اووردم.
نیم‌خیز گفتم:
_دستت درد نکنه، تپله!
چشم‌هایش درشت شد وحرصی گفت

_ از تو که بهترم، دو پاره استخوونی؛... چشمت فقط این ده دوازده کیلو چربی‌رو گرفته، این چشم و ابرو رو نمی‌بینی... لـ*ـب*ان قلوه‌ای و پوست مثل آینه شفافم رو چی؟




در حال تایپ رمان عسرت وداد | T sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 26 نفر دیگر

T sadeghi

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/11/20
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
594
امتیاز
153
سن
30
محل سکونت
تهران
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۲
با خنده گفتم:
_حتماً مثل آینه حموم که روش لکه‌لکه شده؛ ولی مال تو بر عکس اون بیچاره! جوش جوشی شده.
_اه! گلی به خدا خیلی ضدحالی!
طفلک! شوخی من رو جدی گرفت و از اتاق بیرون رفت. پشت سرش گفتم:
_آبجی با جنبه باش دیگه، شوخی کردم!
برگشت با ل*ب و لوچه‌ی آویزان؛ اما چشم‌های شیطونش چیز دیگه‌ای می‌گفت. به در تکیه کرد و در حالی که خود را ناراحت جلوه می‌داد، گفت
_قبول، تو شوخی کردی و منم ناراحت نشدم؛ اما امشب پختن غذا با تو.
_چی! تو هم خیلی فرصت طلبی؛ اما... باشه.
این‌بار با نیش باز از اتاق بیرون رفت؛ البته مزیتش این‌که امشب از غذاهای بی نمک، شور، شفته و سوخته‌‌ی بهنوش خبری نیست. دوقلوها، خوشگل اند و کاملا شبیه به مامان به خصوص هیکل گرد و تپل‌شان؛ البته بهمن با ته چهره همیشه طلبکار پدر. با صدای بلند و گوشخراش در از فکر پریدم. از در اتاق بهی را دیدم؛ همان‌طور که چادر مامان را سرش می‌اندازد تا برود در را باز کند با بد خلقی می‌گوید:《فقط یه طلبکار می‌تونه این‌جوری در بزنه.》
سریع به سوی پنجره‌ی کوچک اتاق می‌روم که شیشه‌های مشجرش گردوخاک گرفته و دسته اش شکسته؛ محکم آن را می‌کشم تا باز شود. نزدیکی پنجره با در حیاط باعث می‌شود، به وضوح قامت ریزه، آقای مرادی، صاحب خانمان را با همان تیپ همیشگی‌اش ببینم که بی‌ وقفه با صدای بلند و اعصبانی به بهنوش بیچاره! که خشکش زده می‌توپد:
_پدر و مادرت کجاست!؟ دوازده روز میشه که اجاره این ماه رو ندادین، نصف اجاره ماه قبلم مونده؛ تا خودم دنبال پول نیام شماها عین خیالتونم نیست. نمی‌دونم! چه گناهی کردم که مستاجر بد بده‌یی مثل شماها گیرم اومده. بهنوش از خجالت سرخ شده بود و صداش به زور شنیده می‌شد:
_آقای مرادی، تو رو خدا آرومتر! الان مادرم خونه نیست؛ وقتی اومد بهش می....
_وقتی اومد چی؟؟ من، الان پولمو می‌خوام!
مطمئنم پدر بیدار شده، اما قصد ندارد صاحب خانه را ببیند. هول‌هولکی شالی سر می‌کنم؛ از همان دم در خانه که دمپایی‌های قرمز بهمن را می‌پوشم، می‌گویم:
_آقای مرادی، چقدر پول اجاره خونه مونده؟
مرادی ابروهای پرپشتش را درهم می‌کشد و با چشمان آبی روشنش تیز نگاهم می‌کند. تمسخرآمیز می‌پرسد:
_بزرگترت نیست؟
بهی از جلوی در کنار می‌رود. مستقیم روبروی مرادی می‌ایستم. جدی سوالم را تکرار می‌کنم.
_ چقدر پول اجاره خونه مونده؟
حالا دیگه از تمسخر و اعصبانیت خبری نیست؛ ولی هنوز اخمهایش درهمه. او نیز جدی می‌گوید:
_سیصد تومن از ماه پیش مونده بود، ششصد تومن از این ماه، که جمعاً میشه نهصد تومن.
فکر کنم انتظار داشت، الان همه‌ی پول رو بهش می‌دهم؛ اما ناامیدش کردم!
_آقای مرادی، الان هیچ پولی نداریم؛ اما مطمئن باشید تا هفته دیگه پول‌تون رو می‌دیم.
_تا هفته دیگه دیره! مگه کم بهتون مهلت دادم؟
_حالا شما دوباره مهلت بدین، تا هفته بعد؛ اون‌‌موقع هم نشد هفته بعدی سه ماه رو یه‌جا پرداخت می کنیم.
با تردید نگاهی به من و بهنوش می‌اندازد. دستی به سر کچلش که اصلاً به صورت لاغرش نمی‌آید می‌کشد.
_باشه. اگه تا اون موقع اجاره رو ندادین، دنبال خونه بگردین.
_حتماً می‌دیم.
هنوز تردید داره؛ اما پول یه‌جا گرفتنم بهش مزه داده. نوک دمپای سرمه‌ای‌اش را که برام عجیبه تو این هوای سرد پوشیده به زمین می‌کشد و شلوار قدیمی کرمی‌اش را روی پیراهن خط‌دار به همان رنگ که حداقل دو سایز برایش بزرگ است، بالا می‌کشد و بدون حرف دیگه‌ای می رود. همین‌که خواستم در را ببندم، نگاهم به زن همسایه روبرویی می افتد. معلومه تمام مدت به حرف‌های ما گوش می‌داده؛ چون شیلنگ آب روان و جارو در دستانش بی استفاده مانده. نگاه خیره مرا که می‌بیند، سری از تاسف تکان می‌دهد.


در حال تایپ رمان عسرت وداد | T sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 26 نفر دیگر

T sadeghi

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/11/20
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
594
امتیاز
153
سن
30
محل سکونت
تهران
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۳
دلم می‌خواد بگویم به حال خودت تاسف بخور؛ اما فقط...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان عسرت وداد | T sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 25 نفر دیگر

T sadeghi

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/11/20
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
594
امتیاز
153
سن
30
محل سکونت
تهران
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۴

چون من، او را متفاوت نمی‌توانم تحمل کنم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان عسرت وداد | T sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 26 نفر دیگر

T sadeghi

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/11/20
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
594
امتیاز
153
سن
30
محل سکونت
تهران
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۵
زود خوابم برد؛ مثل گذشته، مثل...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان عسرت وداد | T sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 26 نفر دیگر

T sadeghi

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/11/20
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
594
امتیاز
153
سن
30
محل سکونت
تهران
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۶
_مامان کی؟
_هیس!
فضای کارگاه شصت‌وپنج متری، حبس و تاریک است؛ با این‌که همیشه پنجره‌ی رو به حیات که چرخ آقای عباسی در آن سمت قرار دارد؛ حتی در زمستان باز است و بالای تمام چرخ‌ها که همه‌ی‌شان بـ*ـغل دیوار گذاشته...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان عسرت وداد | T sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 24 نفر دیگر

T sadeghi

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/11/20
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
594
امتیاز
153
سن
30
محل سکونت
تهران
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۷
کیانا گفت:《من فکر کردم ناتنی‌ هستین! خب حالا بگو چرا سجادجون افسردت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان عسرت وداد | T sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • خنده
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 23 نفر دیگر

T sadeghi

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/11/20
ارسال ها
33
امتیاز واکنش
594
امتیاز
153
سن
30
محل سکونت
تهران
زمان حضور
6 روز 22 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۸
کیانا، چشم‌های سبزش را دور کارگاه چرخاند، به من که رسید جدی گفت:《کاشف به عمل آمده که آن شخص گلنوش خانم است.[ ایستاد وتعظیم کوتاهی سمتم کرد.] سرورم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان عسرت وداد | T sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 21 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا