خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,153
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمان الرحیم
نام رمان : نسیان وصال
نام نویسنده : FaTeMeH QaSeMi
نام ناظر: MĀŘÝM
ژانر:جنایی-مافیایی
سطح: اختصاصی
خلاصه :

بی تقصیر است؛ و دور از عزیزانش!
مقصر نبود؛ و نباید به جای دیگری مجازات می‌شد. من هم مقصر نبودم؛ اما اتفاقی بود که افتاده بود. باید تلاشم را می‌کردم و بلند می‌شدم.
او فراموش کرده بود، من که به یاد داشتم!
او سفری رفت و از یاد برد. حالا من به دنبالش می‌روم تا به یاد آورد همه چیز را.
تابداند به جرم نسیان او دختری می‌نالد؛ دختری می‌سوزد، دختری‌ می‌بارد؛ و او به چه حکم، مسکوت است؟!


✺اختصاصی رمان نسیان وصال | FaTeMeH QaSeMi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، MĀŘÝM، SelmA و 91 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,153
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه :

یک گرداب، هیچگاه تنها یک قربانی نمی‌گیرد؛ بلکه هرچه سر راهش سبز شود ویران می‌کند.
درست چو گردابی که از کاشانه‌ی من دور بود؛ اما حال تمام زندگیم را، جوانیم را و آرزوهایم، و خوشی‌هایم را گرو گرفته و به سرزمینی دورتر کوچ می‌کند!
و اما من باید چه کنم؟
به انتظار بنشینم تا شاید روزی، لاشه‌ای از احساسم به دستم برسد؟

یا من نیز دل خود را، بر گرداب پیوند زده، و راهی غربت شوم؛ تا آنچه را که سهم من است؛ بازگردانم؟!


✺اختصاصی رمان نسیان وصال | FaTeMeH QaSeMi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Tabassoum، MĀŘÝM، SelmA و 91 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,153
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
-مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد لطفا...
موبایل را قطع کردم و گوشه‌ای انداختم.
اینکه هربار به جای او صدای زنی آشنا اما غریبه به گوشم می‌خورد، خسته‌ام کرده بود.
کلافه طول و عرض خانه را طی می‌کردم؛ وگاهی چشمان منتظرم را به در قهوه‌ای رنگ پذیرایی می‌دوختم؛ تاشاید فرجی می‌شد و او باری دیگر بالبخند در را می‌گشود و وارد خانه می‌شد.
مادرم بی‌تاب‌تر از همیشه دخترش را نگاه می‌کرد و گویا آماده‌ی سخن گفتن بود؛ ولی لبانش، توان باز شدن نداشتند.
آخرش دلش تاب نیاورد و نزدیکم شد و نجواگرانه لـ*ـب زد:
_مامان جان، خودتو ناراحت نکن. شاید جایه که نمی‌تونه جواب بده شاید...
برخلاف همیشه که سکوت می‌کردم تا طرف مقابلم حرفش را کامل بزند؛ اینبار تدافعی وسط حرف مادرم که قصد آرام کردنم را داشت پریدم و گفتم:
_آخه مادر من، یه روز دو روز سه روز. الان این دوماهه که نه من ازش خبر دارم؛ نه مامان باباش. به فکر من نیست، به فکر قلب مادرمریضش باشه. پیرزن بیچاره چه گناهی کرده آخه. مثلا کجاست که جواب نمی‌ده؟! نه خودش جواب می‌ده نه اون رفیقش رضا.
مادر لیوان آبی دستم داد و باز لبخند ملیحی مهمان لبانش شد.
لیوان را در دست راستم گرفتم.
از سردی لیوان، دستایم که از خشم چو کوره داغ شده بودند، دچار حالتی عجیب شدند.
آب لیوان را یک نفس سرکشیدم و لیوان شیشه‌ای را که هرلحظه امکان داشت از میان دستان لرزانم با زمین سرد و سفت برخورد کند، به دستان مادرم سپردم.
روی مبل تک نفره‌ای که گوشه‌ای از پذیرایی بزرگ خانه قرار داده شده بود؛ تن خسته و رنجور خود را رها کردم و نفسم که در سـ*ـینه حبس شده بود را از دهانم بیرون دادم.
ساعت نقره‌ای رنگ که حجم کمی از دیوار سفید رنگ را فتح کرده بود نگاه کردم. عقربه‌های طلایی رنگش مدام جابه جا می‌شد و صدای تیک و تاکش در پذیرایی می‌پیچید.
باصدای باز شدن قفل در، سرم را به طرف در چرخاندم ؛ و با نگاه مهربان و خسته پدرم رو به رو شدم. از جایم به برخاستم و گفتم:
_سلام بابا، خسته نباشی.
پدر همانطور که پاکت‌های حاوی میوه را باخود به آشپزخانه می‌برد به من گفت:
_به، سلام خانم دکتر آینده. خوبی بابا؟
لبان‌خشکیده‌ام آماده‌ی جداشدن از یکدیگر بودند؛ که ناگاه مادرخشمگینم جواب پدر را اینگونه داد:
_مگر این حسام گور به گور شده واسه این بچه اعصاب گذاشته؟ مگر براش آرامش گذاشته؟ آخه مرد، تویه کاری بکن. چرا اینقدر بی‌خیالی؟
پدرم بدون گفتن حتی یک کلام، روی مبل کنارم نشست و باچشم‌های هم رنگ عسلش، که خستگی درشان موج می‌زد گفت:
_خبری ازش نشده حلما؟
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و با پاهایم مشغول بازی کردن با ریشه‌های فرش شدم.
پدرم با حزن و خستگی از جایش بلند شد؛ و به طرف اتاق مشترکش با مادرم رفت.
چند دقیقه بعد، وارد پذیرایی شد و به طرف تلفن، که روی میز تلفن چوبی قرارداشت، رفت.
تمام حواسم به پدرم بود.
_الو؟! سلام آقای رضایی، خوب هستید؟ مشکات هستم. خواستم ببینم خبری از حسام نشد؟
صدای فردی که پدرم او را آقای رضایی می‌خواند؛ نمی‌شنیدم و فقط صدای پدرم بود که داشت سوال‌های درباره حسام می‌پرسید. اوایل که حسام گمشده بود هم، پدرم با او حرف زده بود و از او خواهش کرده بود که اگر خبری از حسام شد؛ ما را مطلع کند.
پدرم باشنیدن حرف‌های آقای رضایی، هرلحظه ابروهای مشکی رنگش بیشتر به هم گره می‌خورد و این نشان از خشمش می‌داد.
_خیلی ممنون آقای رضایی، مچکرم، خدانگهدار.
تلفن را طوری که کمترین صدا را ایجاد کند، سر جایش گذاشت. به طرف من و مادرم چرخید و به ما نگاه کرد.
#رمان_نسیان_وصال
#فاطمه_قاسمی


✺اختصاصی رمان نسیان وصال | FaTeMeH QaSeMi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، MĀŘÝM، SelmA و 92 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,153
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
با دست به مبل تک نفره و فیروزه‌ای رنگی که پشتم قرار داشت اشاره کردو گفت:
- بشین بابا.
هنگامی که به مکالمه پدرم و آقای رضایی گوش می‌دادم، ناخودآگاه از جایم برخواستم.
نشستم و با امیدواری به پدر نگاه کردم. خیلی دلم می‌خواست که بگوید بعد از چند وقت حالا از او خبری شده است.
پدر کمی دست دست کرد و گفت:
- آقای رضایی گفت تا الان...
و به یکباره سکوت کرد. با سکوت پدرم، من و مادر به یکدیگر نگاه کردیم و بعدهم به پدرم، که انگار داشت دنبال کلماتی می‌گشت تا راحت‌تر سخنانی که در سر داشت بیان کند؛ اما او همیشه بی‌محابا سخنانش را بر زبان جاری می‌ساخت و اکنون چه شده که باکلمات قصد بازی کردن داشت؟
پدرم دستانش را درهم قفل کرد و مجدد ادامه داد:
_ ازش که درباره حسام پرسیدم، گفت که هرکاری که می‌تونسته به پیدا شدن حسام کمک کنه، کرده؛ اما هیچ خبری ازش نیست.
نگاهش به من، پر بود از دلسوزی و ناراحتی اما باز روبه من ادامه داد:
- پلیس‌ها حتما پیداش می‌کنن بابا. امیدت به خدا باشه!
به سختی خود را از مبل جدا ساخته و شروع به راه رفتن کردم‌.
دوست داشتم حرفی بزنم؛ درددلی بکنم تا شاید از درد هجرانم کاسته می‌شد. تا شاید کسی چاره‌ی برای دل بی‌تاب و نگرانم می‌جست.
در ذهن پر از تشویشم دنبال کلمه‌های می‌گشتم تا اوج دردو ناراحتیم را نشان بدهم؛ اما درد من آنقدر وسیع بود، که کلمات نیز از بیانشان عاجز بودند.
گوشم منتظر شنیدن صدایش بود و چشمانم بینایی را فقط برای دیدن رخ او می‌خواستند. پاهایم انگار فقط برای به سوی او رفتن حس داشتند و دستانم فقط برای گرفتن دستانش توانا بوند.
پدرم که حال مرا دید بلند شد و شانه‌ام را گرفت و دوباره مرا نشاند.
_دخترم، عزیزم، الان باید چکارکنم برات؟ تنه اکاری که از دستم برمیومد همین بود. به آقای رضایی سپردم اونجا دنبالش بگرده؛ اگر دیدیم تا فردا خبری ازش نشد دوباره به پلیسا میگم. اونا... اونا حتما می‌تونن پیداش کنن.
بی‌توجه به دست پدرم که بازویم را گرفته بود، بلند شدم و با بغضی که چون سنگی در گلویم نشسته بود گفتم:
_نه بابا، نه نمی‌شه. تا کی منتظر بمونیم؟! اگر، اگر بلایی سرش اومده باشه. اگر...
اشک‌های سرازیر شده از چشمانم، مانع از حرف زدنم شد. اشک‌های که به دلیل دوری از او گونه‌هایم را تر کرده بود. دلم برایش تنگ شده بود و گویا کسی با دستانش گلویم را می‌فشرد و قلبم در هرثانیه‌ی که در هجرانش به سر می‌بردم ذره ذره فرو می‌ریخت و کم کم هیچ می‌شد. پاهایم حالا که حسامی نیست، توان ایستادن را نداشتند و با تن بی‌جانم همکاری نمی‌کردند. انگار که زیر پاهایم آتشی افکنده‌اند و من از عمق وجود می‌سوختم.
همانجا، روی زمین سرد نشستم و برای خودم و روزهای سختی که بر من می‌گذشت، زار زدم.
ناخودآگاه یاد روز نامزدیمان افتادم.
همان روزی که، بهترین روز برای یک دختر است. آن هم آن دختری که عاشقانه دامادش را می‌پرستید.
***
_حسام؟ حسام عزیزم چی شدی؟ حالت خوبه؟ حسام باتوام بریم دکتر؟
حسام دستش را روی قلبش فشرد و گفت:
_الهی طب کنم پرستارم تو باشی عروس خوشگل! ایست قلبی کردم واسه اون چشمات، شیطونم!
دسته گل را که مخلوطی از گل‌های رز قرمز و آبی بود روی سرش کوبیدم؛ که صدای اعتراضش بالا رفت:
_حلماجون این چه کاریه؟ الان موهام به هم می‌ریزه همه می‌گن دامادتون زشته‌ها.
آیینه را، روی موهای مشکی رنگش که به دست آرایشگر براق شده بود تنظیم کرد و با وسواس قصد مرتب کردنشان را داشت. خیره نگاهش کردم.
چشمان مشکی درشتی داشت که حالا انگار تیرگی آن‌ها بیشتر معلوم بود. حالت کشیده‌ی چشمانش را خیلی دوست داشتم؛ مخصوصا وقتی که تازه از خواب بیدار می‌شد. ابروهای کم پشت و کوتاهش همیشه من را یاد پسرانی می‌انداخت که برای مرتب کردن ابروانشان دم آرایشگاه‌ها صف می‌کشیدند.
بینی متوسط و کشیده‌اش تنها چیزی بود که به پدرش شبیه بود و شباهتش به مادرش زبان‌زد فامیل بود. برگشت و اجازه‌ نداد بیشتر نگاهش کنم. با شیطنت گفت:
_عروس خانم می‌دونم داماد به این خوشگلی ندیدی؛ ولی خوب قورتم نده خواهشا. گنـ*ـاه دارم تموم می‌شم‌ها! بی شوهر می‌مونی.
خواستم باری دیگه دست گل را روی سرش فرود بیاورم که مانع شد و دستانش را به نشانه تسلیم بالا گرفت.
با خشمی تصنعی گفتم:
_خدا بگم چیکارت نکنه! نمیگی، روز نامزدیمون سکتم میدی؟ دیوونه!
چشمانش را باز و بسته کرد و مژگان بلندش در هم رفت و با مظلومیت گفت:
_خانم خوشگلم دعوام نکن دیگه. خانم دکتر؟ مریض بشم، پرستارم می‌شی؟
با شیطنت گفتم:
_اولا که زبونتو گاز بگیر! دوما، من کارم درمون آدمایی مثل توئه! یادت نرفته که روانشناسی می‌خونم.
و بعد خندیدم.
#رمان_نسیان_وصال
#فاطمه_قاسمی


✺اختصاصی رمان نسیان وصال | FaTeMeH QaSeMi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، MĀŘÝM، SelmA و 87 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,153
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
حسام آینه را سرجای قبلش تنظیم کردو گفت:
_چشم. حالا بریم یکی یدونه عشقم؟
به صندلی ماشین تکیه دادم و گفتم:
_نچ. باید یه قولی بهم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان نسیان وصال | FaTeMeH QaSeMi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، MĀŘÝM، SelmA و 83 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا