خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون درباره‌ی رمان چیه؟

  • موضوع رمان و قلم نویسنده هر دو عالیه

    رای: 3 75.0%
  • موضوع رمان عالی و جذابه ولی قلم نویسنده خیلی خوب نیست

    رای: 1 25.0%
  • موضوع کلیشه‌ای و بی‌ خوده ولی قلم نویسنده عالیه.

    رای: 0 0.0%
  • همه چی معمولیه!

    رای: 0 0.0%
  • کلا افتضاحه!

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    4

Arefeh_h

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/9/20
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
308
امتیاز
118
محل سکونت
اصفهان
زمان حضور
17 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: عشق ناتمام (جلد اول)
نویسنده: Arefeh_H (عارفه حمزه)
ژانر: تراژدی، عاشقانه
ناظر: Narín✿

خلاصه: داستان، داستانِ زخم است! غم و دردی عمیق و نهفته. داستان عشقی آتشین که به خاکستر نارو می‌نشیند. ماجرای زنی از دیار درد، هر چه می‌کشد درد است و هر چه می‌خورد غصه. تراژدی یک زندگی ناتمام. زندگی که تاابد ادامه دارد، دردها و رنج‌هایش پایان نمی‌یابد؛ حتی پس از مرگ!


در حال تایپ رمان آمائیل | Arefeh_h کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Narín✿، نگار 1373 و 14 نفر دیگر

Arefeh_h

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/9/20
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
308
امتیاز
118
محل سکونت
اصفهان
زمان حضور
17 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
با دستانش نحیفش قلبم را نوازش کرد. گویا آن روز مرا به خواب عمیقی فرو برد؛ خوابی لذتبخش و شیرین! دلم می‌خواست تا ابد در آن خواب، غافل بمانم از بدی‌هایش. من فقط غرق خوشی بودم. نمی‌خواستم چشمانم جز عشق چیز دیگری ببیند.
تو با تمام بی‌رحمی‌ات پا روی قلب عاشقم نهادی. می‌دانی نادیده گرفته شدن برای یک زن چه رنجی‌ست؟ بزرگ‌ترین رنج‌های تاریخ را زنان عاشق چشیده‌اند! مرد که عاشق باشد قدرت دارد، به زور هم که شده عشقش را کسب می‌کند و آن را برای خودش نگه می‌دارد؛ ولی یک زن جز قلب عاشقش هیچ سلاحی ندارد. باید دست خالی با از این عشق محافظت کند، حتی اگر احمقانه به نظر برسد!
ای کاش دنیا هیچ وقت به آن رنگ قرمزها ختم نمی‌شد! ای کاش تو نامرد نبودی و مرا به خاکستر سردی تبدیل نمی‌کردی. ای‌کاش مرا به یک دفتر نقاشی هفت رنگ نمی‌فروختی! دلم برایت تنگ می‌شود. ولی این را بدان، من تا ابد آن معشـ*ـوقه‌ی پاک و ساده‌ام را در دل نگه خواهم داشت.

پ.ن: آمائیل به در اصل در یک فرقه فرشته مرگ یا معادل عزرائیل خودمونه. قراره توی فصل اول رمان شما فقط بفهمین چرا آمائیل رو گذاشتم روی اسم رمان. توی فصل دوم با مفهوم آمائیل کار داریم.


در حال تایپ رمان آمائیل | Arefeh_h کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Narín✿، ~PARLA~ و 14 نفر دیگر

Arefeh_h

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/9/20
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
308
امتیاز
118
محل سکونت
اصفهان
زمان حضور
17 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول:
پاکت سبزی‌های خرد شده را از فروشنده گرفتم و پولش را حساب کردم. با ذوق از مغازه بیرون زدم. شال نارنجی رنگم را مرتب کردم و راه افتادم. فرهاد من عاشق قرمه سبزی و رولت خامه‌ای است. وارد شیرینی فروشی شدم و یک کیلو رولت خامه‌ای هم برایش خریدم. این یک سال زندگی عاشقانه‌ام با کسی که یک دنیا او را دوست دارم ته خوشبختی‌‌ست. دوستش دارم چون مرد رویاهای من است. شاد و سرخوش؛ کنار او هیچ‌گاه چیزی به اسم غم وجود ندارد! از مغازه بیرون زدم و در ایستگاه اتوبوس رو به روی شیرینی فروشی منتظر ماندم.
رهگذران هر کدام به دنبال چیزی می‌دویدند؛ یکی برای پول درآوردن و دیگری برای کسب علم می‌دوید و من عاشقی دلباخته هر روز و هر شب برای عشق پاکم قدم برمی‌دارم. هر کاری که می‌کنم مقصودش اوست و او... . اتوبوس زرد رنگ در ایستگاه متوقف شد. سوار شدم. ازدحام جمعیت به طوری بود که نفس کشیدن را برای آدم سخت می‌کرد. چنگی به میله‌ی اتوبوس زدم و خودم را بالا کشیدم. تا سه ایستگاه بعد به زحمت خودم را نگه داشتم که زمین نخورم. دو_سه باری آرنج نفر بـ*ـغلی در پهلویم کوبیده شد. چند باری هم نفر پشت سرم مرا هُل داد.
اتوبوس در ایستگاه نزدیک خانه‌مان ایستاد. به زحمت از اتوبوس پایین آمدم و راه افتادم. چهارراه را که رد کنم به خانه می‌رسم. جعبه شیرینی روی دست راستم بود و به دست چپم پاکت سبزی را نگه داشته بودم. به خانه که برسم بهترین قرمه سبزی را برایش خواهم پخت. آنقدر عاشق بودم که نه بداخلاقی‌های گاه و بی‌گاهش را می‌شنیدم و نه بی‌محلی‌های بعضی اوقاتش را. فقط نگاه‌های عاشقانه‌ و شوخی‌های همیشگی‌اش در ذهنم هست. من فرهاد را سنبل عشق و خوشبختی‌ام می‌بینم. مرد است دیگر؛ گاهی بدخلقی می‌کند ولی این زن است که باید سازگاری کند. مادر گاهی به خاطر تفکراتم مرا سرزنش می‌کند ولی این اعتقاد من است.
به چهارراه رسیدم. چهارراه مصیبت و سیاهی... . قدم از قدم برداشتم. چراغ راهنمایی پیاده رو سبز شد. از خط عابر پیاده رد می‌شدم. به میانه‌ی راه که رسیدم چیزی از نگاهم گذشت. به وسط خیابان برگشتم و دوباره نگاه کردم. گویا چشمانم تار می‌دید. همانطور که روی خط سفید عابر پیاده ایستاده و بهت زده به خودروی سفید رنگ پشت چراغ قرمز نگاه می‌کردم، چراغ سبز شد و صدای بوق ماشین‌ها بلند شد. جعبه شیرینی از دستم رها شد و روی زمین افتاد. چیزی که می‌دیدم را باور نمی‌کردم. فرهاد پشت فرمان آن ماشین سفید نشسته و با بهت نگاهم می‌کرد.
بغض سنگینی به گلویم حمله‌ور شد. به خودم آمدم و حضور آن زن را کنار دستش دیدم. رژلب سرخی که زده بود و گل رز قرمزی که در دستش بود حالم را ازهر چه رنگ قرمز بود بهم زد. با چشمان خمار و آبی رنگش به فرهادِ من نگریست و گفت:
- چی شده؟! این زنه کیه؟!
لـ*ـب خوانی کردم وگرنه صدایشان به گوشم نمی‌رسید. تنها چیزی که می‌شنیدم صدای بوق ماشین‌هایی بود که از کنار فرهاد می‌گذشتند و فحش می‌دادند. حسی مثل خشم و نفرت به وجودم تزریق شد. پاکت سبزی را به سمت شیشه‌ی ماشین پرت کردم. تمام سبزی‌های خرد شده روی ماشین ریخت. زن پیاده شد. لباس کوتاه و زرد رنگ تنگی پوشیده و شال زردش تقریباً روی شانه‌اش افتاده بود. با خشم به سمتم آمد و فریاد زد:
- چته وحشی؟ دیوونه شدی؟ چرا جلوی راه ما رو گرفتی؟ گمشو اون ور روا... .
- نهال اون زنمه!
دختر با بهت به فرهاد نگاه کرد. تا آن لحظه زبانم بند آمده بود. با بغض نگاهی به چشمان مشکی رنگ فرهادم دوختم. این مرد من بود!؟ نهال گویا شوکه نبود و می‌دانست فرهاد زن دارد. قدمی عقب رفت. با پاهای لرزان به سمت فرهاد قدم برداشتم. هنوز هم صدای بوق‌ها می‌آمد. دستم را بالا بردم و روی ته ریش سیاهش کشیدم. اشک در چشمانم حلقه زده بود. سرش را پایین انداخت و گفت:
- آذر برو خونه... من همه چی رو ... .
میان حرفش پریدم و گفتم:
- دوستش داری؟
سکوت کرد. صدای بوق‌ها قطع شده بود و دوباره ماشین‌ها پشت چراغ قرمز توقف کرده بودند. داد زدم:
- گفتم دوستش داری؟ هان؟
نگاهی به نهال دوخت و گفت:
- من همه چی رو توضیح میدم آذر. توروخدا برو خونه!
پوزخندی زدم و مانند دیوانه‌ها خندیدم. میان خنده‌هایم گفتم:
- خدا؟! نکنه بهش اعتقاد داری؟
صدایم را تا جایی که می‌توانستم بالا بردم:
- کدوم خدا؟! همون که بهت اجازه داده قلبم رو بشکونی؟ هان؟!
مردم پیاده شده بودند ولی هیچ کس جلو نمی‌آمد. سیلی به صورتش کوبیدم. این سیلی ته مانده عشق درون قلبم را به بیرون پرتاب کرد. چقدر احمق بودم که اینطور عاشقش شدم. من دیوانه‌وار می‌پرستیدمش. این بود رسم بنده‌داری؟ به سمت نهال رفتم یقه‌اش را در چنگ گرفتم. با خشم در صورتش فریاد زدم:
- مگه نمی‌دونستی زن داره؟
حرفی نمی‌زد. باز هم غریدم:
- هان؟!
بغض کرد و اشک از چشمان پر آرایشش سرازیر شد. سیلی وحشتناکی بر صورتش زدم. یقه‌اش را رها کردم و مشتم را در شکمش فرو بردم. به خونش تشنه بودم. این زن زندگی مرا به آتش کشید. زن؟! مگر یک زن نماد لطف و مهربانی نیست؟ چطور او می‌تواند نام زن بودن را با خود حمل کند؟! بازهم به سمتش حمله‌ور شدم که زنی از پشت سر مانعم شد و مرا در در حصار دستانش گرفت.
- ولش کن دختر. ولش کن... .
زن‌های زیادی از خودروهایشان پایین آمده و سعی در آرام کردنم داشتند. نگاه‌های پراز نفرتی به نهال می‌انداختند. او نهال شیطان بود! فرهاد سوار ماشینش شد و فوراً آن را روشن کرد و از آنجا رفت. من ماندم و این شیطان نقاشی شده. با خشم، میان هق هق گریه‌هایم نالیدم:
- ولم کنید! من باید این عوضی رو بکشمش. ولم کنید!


در حال تایپ رمان آمائیل | Arefeh_h کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Narín✿، ~PARLA~ و 13 نفر دیگر

Arefeh_h

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/9/20
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
308
امتیاز
118
محل سکونت
اصفهان
زمان حضور
17 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم:
نهال گریه می‌کرد و با خشم به من چشم دوخته بود. از چه ناراحت بود واقعاً؟! اصلاً نمی‌توانم این دختر را درک کنم! قلبم به درد آمده بود. چنگی بر گردنم زدم و نالیدم:
- ولم کنید!
زن‌ها کنار رفتند. از وسط خیابان کنار رفتیم و چراغ سبز شده بود. ماشین‌ها با سرعت به حرکت درآمدند و صدای جیغ طایرهایشان بلند شد. صدای مکرر سوت در گوش‌هایم پیچیده بود. کنار نهال رفتم و لبه‌ی جدول‌ها نشستم. صورتم را با دستانم پوشاندم و گفتم:
- چند وقته با فرهادی؟
سکوت کرده بود و فقط صدای فین فین بالا کشیدن بینی‌اش را می‌شنیدم. اعصابم را خرد می‌کرد. دستانم را برداشتم و با خشم به سمتش غریدم:
- دِ با توام! بنال! از کی باهاشی؟!
با ترس در چشمانم خیره شد و گفت:
- چرا داد می‌زنی؟ چهار ماه... .
سکوت کرد و سر به زیر انداخت. بغض گلویم را فشرد. چهارماه؟! چیزی در دنیایم شروع به خراب شدن کرد. درست همان چهار ماه پیش که عروسی برادرم بود و از من خواست موهایم را طلایی رنگ کنم ولی من موی مشکی‌ و مواجم را بیشتر دوست داشتم. نگاهی محزون به موهای طلایی نهال انداختم. پس تمام محبت‌هایش به من، به خاطر نهال بوده!؟ اگر عاشق او شده پس چرا با زندگی من بازی کرد؟ چرا با من ازدواج کرد؟! مگر کسی او را مجبور کرده بود؟ چنگی میان موهای پرشانم که از شال بیرون زده بود، زدم. از جا برخاستم و گفتم:
- می‌دونستی زن داره؟ می‌دونستی؟! هان؟!
سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. از این حد پررو بودنش بی‌زار بودم. با خشم قدمی به سمتش برداشتم و گفتم:
- اگه می‌خوای زنده بمونی گمشو، از جلو چشمام دور شو!
از جا بلند شد. شالش را کمی جلو کشید و فوراً از آنجا دور شد. مانده بودم چه کنم. مثل مجسمه‌ای خشک شده کنار چهارراه ایستاده و به گذر ماشین‌ها چشم دوخته بودم. کجا بروم؟! خانه‌ی پدرم؟ عمراً! نمی‌خوام در این وضعیت پدر را آزار دهم. او هنوز هم بعد از این چند ماه درد دوری برادرم را فراموش نکرده. هر روز از دوری فرزندش اشک می‌ریزد؛ من هم بروم و به دردهایش اضافه کنم!؟ داغ فرزند آدم را از پا در می‌آورد.
به خانه خودم بروم؟! کدام خانه؟! همانی که با عشق آن را ساختیم و فرهاد با دست خودش آن را به خرابه تبدیل کرد؟! اشک از چشمانم جاری بود. متوجه نگاه رهگذرها نبودم و در افکارم سیر می‌کردم. چه آرزوها و امیدها که نداشتیم! چه عاشقانه‌ها که تجربه نکردیم! حیف، چگونه این عشق بر باد رفت؟! چگونه در عالم تخیلاتم غرق بودم؟! چگونه دور شدن قلب‌هایمان را نمی‌دیدم!؟ او هر روز از من دورتر می‌شد و من آنقدر مجنون عشق بودم که این دوری را حس نمی‌کردم.
آن روزهایی که در دنیای مجازی‌اش غرق می‌شد و من به خیال اینکه مشغول کار است برایش عاشقانه آب پرتقال تازه می‌گرفتم، همان زمان‌ها بود که به سراغ نهال می‌رفت. چقدر خر و ساده بودم! ای خدا! اشک‌هایم را با خشم پاک کردم و با قدم‌های محکم به سمت خانه راه افتادم. این خانه نصفش مال من بود. قفل ساز آوردم و قفل ورودی را عوض کردم. خانه‌مان نه بزرگ و اعیونی بود و نه کوچک و فقیرانه. یک خانه ویلایی با یک حیاط کوچک و سالن چهل متری. وارد حیاط شدم. نسیم خنک پاییزی صورتم را نوازش داد. تاب فلزی داخل حیاط تاب می‌خورد، بدون هیچ سرنشینی! درست مثل زندگی من بود. می‌چرخید ولی بدون هیچ عشقی!
چشمانم را بستم و در خاطراتم غرق شدم. همان روزی که تو مرا به این خانه آوردی. کلید خانه را به من هدیه دادی و گفتی:
- عشقم، اینم اولین هدیه تولدت از طرف من! به زودی ازدواج می‌کنیم و زندگی عاشقونه‌مون رو اینجا آغاز می‌کنیم.
و من غرق لـ*ـذت شدم. به یاد آن آب بازی تابستانه که در حیاط کردیم لبخندی روی لبانم نشست. قدم از قدم برداشتم. از پله‌های ایوان بالا رفتم. ایوان سنگی را هر روز می‌شستم و فرش کوچکی را در آن پهن می‌کردم. سفره نهار و شاممان را هرروز در ایوان می‌خوردیم چون تو عاشق این بودی که در هوای آزاد غذا بخوری. دست بر روی دستگیره آلمینیومی در گذاشتم. در ریلی را باز کردم. دیگر مثل همیشه نبود. همیشه هر وقت در را باز می‌کردم بوی زندگی در مشامم می‌پیچید و سرمست می‌شدم.
این بار بویی از عشق و زندگی نبود. هوای خانه دیگر گرم و صمیمانه نبود. وقتی وارد پذیرایی شدم از سرمای بی‌حسی یخ زدم. گویا گل‌های روی دو فرش دوازده متری‌مان هم پژمرده شده بودند. حتی گل‌های داخل طاقچه هم گریه می‌کردند. وارد آشپزخانه بدون اُپن و بازمان شدم. دیگر با اشتیاق در کابیت‌های سفید و طوسی را باز نکردم که برایت غذا بپزم. با دستانی لرزان لیوانی را برداشتم و از یخچال آن را پر از آب کردم. آنقدر غرق افکارم بودم که متوجه پر شدن لیوان نشدم و لیوان سر رفت و آب آن روی سرامیک‌های سفید کف آشپزخانه ریخت. وقتی به خودم آمدم جوراب‌هایم خیس شده بود. جرعه‌ای از آب خنک را نوشیدم. گرمای درونم فروکش کرد. از آشپزخانه بیرون زدم و از پنج پله‌ی مارپیچ و چوبی گوشه سالن بالا رفتم.


در حال تایپ رمان آمائیل | Arefeh_h کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: yasminn، Saghár✿، Narín✿ و 12 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا