خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را

تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود

کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او

تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم

جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست

بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند

این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را

عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست

کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم

ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست

در میان این و آن فرصت شمار امروز را


غزلیات سعدی

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Karkiz، SAEEDEH.T و yeganeh yami

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند

بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق

دوستان ما بیازردند یار خویش را

همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر

مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند

گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن

ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش

قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار

من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را

دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب

در میان یاوران می‌گفت یار خویش را

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی

ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود

به که با دشمن نمایی حال زار خویش را

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار

ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن

تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را


غزلیات سعدی

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz، yeganeh yami و SAEEDEH.T

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را

یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد

ما همچنان لـ*ـب بر لبی نابرگرفته کام را

هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل

کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را

گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی

جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را

چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد

بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را

سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان

ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را


غزلیات سعدی

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz و SAEEDEH.T

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند

عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

سر من دار که در پای تو ریزم جان را

کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن

تا همه خلق ببینند نگارستان را

همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی

تا دگر عیب نگویند من حیران را

لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم

همه را دیده نباشد که ببینند آن را

چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب

گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن

که محالست که حاصل کنم این درمان را

پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم

غایت جهل بود مشت زدن سندان را

سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات

غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را

سر بنه گر سر میدان ارادت داری

ناگزیرست که گویی بود این میدان را


غزلیات سعدی

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz، SAEEDEH.T و yeganeh yami

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را

که تیر غمزه تمامست صید آهو را

هزار صید دلت پیش تیر بازآید

بدین صفت که تو داری کمان ابرو را

تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی

که روز معرکه بر خود زره کنی مو را

دیار هند و اقالیم ترک بسپارند

چو چشم ترک تو بینند و زلف هندو را

مغان که خدمت بت می‌کنند در فرخار

ندیده‌اند مگر دلبران بت رو را

حصار قلعه باغی به منجنیق مده

به بام قصر برافکن کمند گیسو را

مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر

چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را

لـ*ـبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم

سخن بگفتی و قیمت برفت لؤلؤ را

بهای روی تو بازار ماه و خور بشکست

چنان که معجز موسی طلسم جادو را

به رنج بردن بیهوده گنج نتوان برد

که بخت راست فضیلت نه زور بازو را

به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی

که احتمال کند خوی زشت نیکو را


غزلیات سعدی

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz و SAEEDEH.T

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را

یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد

ما همچنان لـ*ـب بر لبی نابرگرفته کام را

هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل

کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را

گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی

جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را

چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد

بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را

سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان

ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را


غزلیات سعدی

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz و SAEEDEH.T

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را

بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را

هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود

توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند

تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را

از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود

ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را

زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد

کز بـ*ـو*ستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را

غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

جایی که سرو بـ*ـو*ستان با پای چوبین می‌چمد

ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم انـ*ـدام را

دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل

نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را

باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد

با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را

سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود

صوفی گران جانی ببر سـ*ـاقی بیاور جام را

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید

تا کند لـ*ـذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

روزی ار با تو نشد دست در آ*غو*ش مرا

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند

به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید

بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا


غزلیات سعدی

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz و SAEEDEH.T

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند

عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

سر من دار که در پای تو ریزم جان را

کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن

تا همه خلق ببینند نگارستان را

همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی

تا دگر عیب نگویند من حیران را

لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم

همه را دیده نباشد که ببینند آن را

چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب

گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن

که محالست که حاصل کنم این درمان را

پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم

غایت جهل بود مشت زدن سندان را

سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات

غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را

سر بنه گر سر میدان ارادت داری

ناگزیرست که گویی بود این میدان را


غزلیات سعدی

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz و SAEEDEH.T

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را

که تیر غمزه تمامست صید آهو را

هزار صید دلت پیش تیر بازآید

بدین صفت که تو داری کمان ابرو را

تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی

که روز معرکه بر خود زره کنی مو را

دیار هند و اقالیم ترک بسپارند

چو چشم ترک تو بینند و زلف هندو را

مغان که خدمت بت می‌کنند در فرخار

ندیده‌اند مگر دلبران بت رو را

حصار قلعه باغی به منجنیق مده

به بام قصر برافکن کمند گیسو را

مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر

چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را

لـ*ـبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم

سخن بگفتی و قیمت برفت لؤلؤ را

بهای روی تو بازار ماه و خور بشکست

چنان که معجز موسی طلسم جادو را

به رنج بردن بیهوده گنج نتوان برد

که بخت راست فضیلت نه زور بازو را

به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی

که احتمال کند خوی زشت نیکو را


غزلیات سعدی

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz و SAEEDEH.T

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
884
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
228
زمان حضور
113 روز 16 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
لاابالی چه کند دفتر دانایی را

طاقت وعظ نباشد سر سودایی را

آب را قول تو با آتش اگر جمع کند

نتواند که کند عشق و شکیبایی را

دیده را فایده آن است که دلبر بیند

ور نبیند چه بود فایده بینایی را

عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست

یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را

همه دانند که من سبزه خط دارم دوست

نه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی را

من همان روز دل و صبر به یغما دادم

که مقید شدم آن دلبر یغمایی را

سرو بگذار که قدی و قیامی دارد

گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را

گر برانی نرود ور برود باز آید

ناگزیر است مگس دکه حلوایی را

بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس

حد همین است سخندانی و زیبایی را

سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت

یا مگر روز نباشد شب تنهایی را


غزلیات سعدی

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz و SAEEDEH.T
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا