خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
اول دفتر به نام ایزد دانا

صانع پروردگار حی توانا

اکبر و اعظم خدای عالم و آدم

صورت خوب آفرید و سیرت زیبا

از در بخشندگی و بنده نوازی

مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا

قسمت خود می‌خورند منعم و درویش

روزی خود می‌برند پشه و عنقا

حاجت موری به علم غیب بداند

در بن چاهی به زیر صخره صما

جانور از نطفه می‌کند شکر از نی

برگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خارا

شربت نوش آفرید از مگس نحل

نخل تناور کند ز دانه خرما

از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق

از همه عالم نهان و بر همه پیدا

پرتو نور سرادقات جلالش

از عظمت ماورای فکرت دانا

خود نه زبان در دهان عارف مدهوش

حمد و ثنا می‌کند که موی بر اعضا

هر که نداند سپاس نعمت امروز

حیف خورد بر نصیب رحمت فردا

بارخدایا مهیمنی و مدبر

وز همه عیبی مقدسی و مبرا

ما نتوانیم حق حمد تو گفتن

با همه کروبیان عالم بالا

سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت

ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا


غزلیات سعدی

 
  • تشکر
Reactions: Tiralin، Karkiz و SAEEDEH.T

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای نفس خرم باد صبا

از بر یار آمده‌ای مرحبا

قافله شب چه شنیدی ز صبح

مرغ سلیمان چه خبر از سبا

بر سر خشمست هنوز آن حریف
یا سخنی می‌رود اندر رضا

از در صلح آمده‌ای یا خلاف

با قدم خوف روم یا رجا

بار دگر گر به سر کوی دوست

بگذری ای پیک نسیم صبا

گو رمقی بیش نماند از ضعیف

چند کند صورت بی‌جان بقا

آن همه دلداری و پیمان و عهد

نیک نکردی که نکردی وفا

لیکن اگر دور وصالی بود

صلح فراموش کند ماجرا

تا به گریبان نرسد دست مرگ

دست ز دامن نکنیمت رها

دوست نباشد به حقیقت که او

دوست فراموش کند در بلا

خستگی اندر طلبت راحتست

درد کشیدن به امید دوا

سر نتوانم که برآرم چو چنگ

ور چو دفم پوست بدرد قفا

هر سحر از عشق دمی می‌زنم

روز دگر می‌شنوم برملا

قصه دردم همه عالم گرفت

در که نگیرد نفس آشنا

گر برسد ناله سعدی به کوه

کوه بنالد به زبان صدا


غزلیات سعدی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Karkiz و SAEEDEH.T

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
روی تو خوش می‌نماید آینه ما

کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا

چون می روشن در آبگینه صافی

خوی جمیل از جمال روی تو پیدا

هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت

از تو نباشد به هیچ روی شکیبا

صید بیابان سر از کمند بپیچد

ما همه پیچیده در کمند تو عمدا

طایر مسکین که مهر بست به جایی

گر بکشندش نمی‌رود به دگر جا

غیرتم آید شکایت از تو به هر کس

درد احبا نمی‌برم به اطبا

برخی جانت شوم که شمع افق را

پیش بمیرد چراغدان ثریا

گر تو شکرخنده آستین نفشانی

هر مگسی طوطیی شوند شکرخا

لعبت شیرین اگر ترش ننشیند

مدعیانش طمع کنند به حلوا

مرد تماشای باغ حسن تو سعدیست

دست فرومایگان برند به یغما


غزلیات سعدی

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz و SAEEDEH.T

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

به جای سرو بلند ایستاده بر لـ*ـب جوی

چرا نظر نکنی یار سروبالا را

شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش

مجال نطق نماند زبان گویا را

که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد

خطا بود که نبینند روی زیبا را

به دوستی که اگر زهر باشد از دستت

چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را

کسی ملامت وامق کند به نادانی

حبیب من که ندیدست روی عذرا را


گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری

نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را

نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی

چو دل به عشق دهی دلبران یغما را

هنوز با همه دردم امید درمانست

که آخری بود آخر شبان یلدا را


غزلیات سعدی

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz و SAEEDEH.T

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
شب فراق نخواهم دواج دیبا را

که شب دراز بود خوابگاه تنها را

ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند

که احتمال نماندست ناشکیبا را

گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی

روا بود که ملامت کنی زلیخا را

چنین جوان که تویی برقعی فروآویز

و گر نه دل برود پیر پای برجا را

تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو

ببرد قیمت سرو بلندبالا را

دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم

که بی تو عیش میسر نمی‌شود ما را

دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب

چو فرقدین و نگه می‌کنم ثریا را

شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز

نظر به روی تو کوری چشم اعدا را

من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق

معاف دوست بدارند قتل عمدا را

تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری

که بندگان بنی سعد خوان یغما را

در این روش که تویی بر هزار چون سعدی

جفا و جور توانی ولی مکن یارا


غزلیات سعدی

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz و SAEEDEH.T

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن

تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان

چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت

که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان

خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن

خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند

به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

هیچ هشیار ملامت نکند سرخوشی ما را

قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری


غزلیات سعدی

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz و SAEEDEH.T

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را

من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم

کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

حال نیازمندی در وصف می‌نیاید

آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را

بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت

دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که بازبیند دیدار آشنا را

نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان

وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را

ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی

تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را

سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی


پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را


غزلیات سعدی

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz و SAEEDEH.T

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
اندازه بیرون تشنه‌ام بیار آن آب را

اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را

من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این

روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد

چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن

گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را

مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس

ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم

اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم

آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

گر بی‌وفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی

کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب را

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او

آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

«سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو»


ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را


غزلیات سعدی

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz و SAEEDEH.T

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را

برقع فروهلد به جمال آفتاب را

گویی دو چشم جادوی عابدفریب او

بر چشم من به سحر ببستند خواب را

اول نظر ز دست برفتم عنان عقل

وان را که عقل رفت چه داند صواب را

گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق

بی‌حاصل است خوردن مستسقی آب را

دعوی درست نیست گر از دست نازنین

چون شربت شکر نخوری زهر ناب را

عشق آدمیت است گر این ذوق در تو نیست

همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را

آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز

تا پادشه خراج نخواهد خراب را

قوم از نوشیدنی سرخوش و ز منظور بی‌نصیب

من سرخوش از او چنان که نخواهم نوشیدنی را

سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق

تیر نظر بیفکند افراسیاب را


غزلیات سعدی

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz و SAEEDEH.T

^~SARA~^

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/7/20
ارسال ها
887
امتیاز واکنش
5,007
امتیاز
263
زمان حضور
113 روز 18 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را

جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را

من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب

با یکی افتاده‌ام کاو بگسلد زنجیر را

چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن

آرزویم می‌کند کآماج باشم تیر را

می‌رود تا در کمند افتد به پای خویشتن

گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را

کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرین‌تر سخن

شکر از پستان مادر خورده‌ای یا شیر را

روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست

نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را

ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز

هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را

زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار

پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را

سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی

همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را


غزلیات سعدی

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz و SAEEDEH.T
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا