خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~Lonely_girl~

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/8/20
ارسال ها
21
امتیاز واکنش
190
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
1 روز 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام کتاب: دادگاه سرنوشت
به قلم: (~Lonely_girl~) رمیصا.پَکس
ناظر: Ryhwn
ژانر: عاشقانه، معمایی
خلاصه:
احساسات خود را میان دو دیوار محکم اراده و عقل حبس کرده است. از همان سه سال پیش...
آن زمان که به جرم عشق، تمام هست و نیستش را به آتش کشید. مگر مهم است خواسته یا ناخواسته بودن این تباهی؟! مهراب آرسته؛ مردی با درد هایی به وسعت سه سال. مردی بیگناه اما گناهکار! کسی که از رنگین ترین نقاشی خداوند، از عشق ضربه خورد. اکنون بازگشته است آمده تا تمام صفحه شطرنجی که زندگی‌اش را بازی داد به آتش کشد. غافل از نقشه های پنهانی سیاوش و امان از این دادگاه سرنوشت که بسی ناعادلانه است...


در حال تایپ رمان دادگاه سرنوشت | ~Lonely_girl~ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، *RoRo* و 13 نفر دیگر

~Lonely_girl~

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/8/20
ارسال ها
21
امتیاز واکنش
190
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
1 روز 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
در سکوت دادگاه سرنوشت
عشق بر ما حکم سنگینی نوشت
گفته شد دلداده ها از هم جدا
وای بر این حکم و قانون زشت


در حال تایپ رمان دادگاه سرنوشت | ~Lonely_girl~ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، *RoRo* و 9 نفر دیگر

~Lonely_girl~

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/8/20
ارسال ها
21
امتیاز واکنش
190
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
1 روز 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
حاج علی بود، همدم تمام این سه سالش، چشمان بی فروغش باز همچون لنز دوربین بر روی آسمان گرفته و تیره رو به رویش زوم شد.
حاج علی که به رفتار های بی تفاوت و سرد مهراب در این سه سال عادت کرده بود، لبخند مهربانی زینت بخش چهره‌اش شد. و آرام لـ*ـب زد:
- چیزی نمونده پسر، این دو ماه رو هم طاقت بیار!
بدون آنکه نگاه از منظره دلگیر رو به رویش، که برایش بسیار زیبا بود بگیرد. صدای سرد و آرامش بلند شد که گفت:
-برام مهم نیس!
اخمی بین ابرو های پهن و مردانه حاج علی نشسته و لَب به اعتراض گشود:
-مهراب...
مهراب حرفش را قطح کرد و باز هم با همان لحن سرد و آرام گفت:
-حاج علی وقتی روحم زندونیه آزادی جسمم چه ارزشی داره؟
حاج علی شانه های عضله ای مهراب را گرفته و او را وادار کرد به سمتش برگردد. مهراب کلافه به سمت مرد درد کشیده کنارش برگشت. و نگاه سرد و کلافه اش را در تیله های قهوه ای رنگ او دوخت. و منتظر شنیدن حرف هایش شد.
-با کمک خدا اونم از بند ازاد میشه کافیه خودت بخوای مهراب.
پوزخندی لَب هایش را طرح زد و گفت:
-خدا؟ کدوم خدا؟ همونی که نا حقی رو می‌بینه و بیخیال طی می‌کنه؟ همون خدایی که...
اینبار حاج علی رشته کلامش را برید و با لحن محکم و امیدواری گفت:
- کار خدا بی حکمت نیست مهراب! خدا جای حق نشسته نمی‌ذاره حق هیچکس پایمال بشه...
بیحوصله حرف حاج علی را قطح کرد و در حالی که باز نگاهش را به آسمان ابری می دوخت گفت:
-هه بهتره از جای حق بلند بشه تا حق بشینه سر جاش. اون موقع دیگه کسی هم ضربه نمیبینه و همه حداقل انگیزه ای برای ادامه این زندگی لعنتی پیدا می‌کنن.
حاج علی نگاه اخم آلودش از پسر یک‌دنده و لجباز جلویش گرفت و در حالی که تسبیح قهوه ای رنگ دانه درشتش را در دستش می‌گرداند خیره به آسمانی که نگاه کردن به آن سرگرمی مهراب بود، آرام اما محکم گفت:
- بالاخره به حرفم می رسی اون روز دیر یا زود میاد.
مهراب، حرف حاج علی را که عجیب محکم و مطمئن بود شنید اما بی تفاوت به نگاه کردن به اسمان ادامه داد. درخت امید از بیخ و بن در قلبش خشکیده بود و او تلاشی برای احیای آن نمی‎‌کرد. چیزی وجود نداشت که او به امید آن سر پا شود. هیچ چیز!
***

#مهراب

تیله های خیس و قهوه‌ای رنگش خیره در چشمانم بود هاله‌ی قرمز اطراف چشمانش خبر از گریه کردنش می‌داد. در حالی که موهای مشکی رنگش پریشان اطرافش ریخته بود، سرش را با گریه تکان داد و با صدایی لرزان و پر بغض گفت:
-همش تقصیره توئه. تو زندگیمو نابود کردی تو منو وارد این بازی کثیف کردی. تو باعث شدی. ازت متنفرم. انتقاممو ازت می‌گیرم.
قدمی به سمتش برداشتم و در حالی که چشمان حیرانم خیره در چشمان خیس و گریانش بود با تردید گفتم:
-من چیکارت کردم؟ چه بازی؟
سر آستین های سفید پیراهن بلند تنش را روی چشمان خیس از اشکش کشید و در حالی که عقب عقب می رفت گفت:
- ازت نمی‌گذرم. زندگیو برات جهنم می‌کنم. ازت نمی‌گذرم. ازت نمی‌گذرم.
هر لحظه دور تر می‌شد و صدایش گنگ تر! چشم های قهوه‌ای رنگش عجیب آشنا بود. دنبالش دویدم و داد زدم:
-وایسا تو کی هستی؟ از چی نمی‌گذری؟
در میان مه غلیظی گم شد، اطراف خودم می‌چرخیدم و داد می‌زدم ولی او هیچ جا نبود. رفته بود. کم کم همه جا تاریک شد و صدایی بلند و جیغ مانند از اطرافم بلند شد که داد زد:


در حال تایپ رمان دادگاه سرنوشت | ~Lonely_girl~ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، *RoRo* و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا