خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
854
امتیاز
153
محل سکونت
سرزمین تخیل
زمان حضور
4 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق قلم که هر چه دارم از اوست.
نام رمان: دختر ناتور
نویسنده: دلارام راد
ناظر: Z.a.H.r.A☆
ژانر: فانتزی، عاشقانه
خلاصه:
نگاهم دودو می‌زد‌‌‌‌، لرزش تیله چشمانم هویدا بود، می‌لرزیدم، دستانم، نگاهم، تمام وجودم می‌لرزید.
می‌دیدم، آن مرد دندان‌نیشی را می‌دیدم، درست روبرویم، نگاهم از چشمان سرخش دل نمی‌کند، خشکیده بودم یا شاید، او نگاهم را به خود خشکانده بود.
پس خواب نبود، توهم نبود، هیچ‌کدام از آن دردها، خو‌ن‌هایی که گرمایش را روی شانه‌هایم احساس می‌کردم، خواب نبودند... .
پس چرا آن‌ها مرا دیوانه خطاب می‌کردند؟


در حال تایپ رمان دختر ناتور | دلارام راد کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، yeganeh yami، faezeh.akbari و 36 نفر دیگر

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
854
امتیاز
153
محل سکونت
سرزمین تخیل
زمان حضور
4 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
همیشه واقعیت، جای زیادی برای تخیّل باقی می‌گذارد. دنیای واقعی، محدودیت‌های خود را دارد ولی دنیای تخیّل، بی حد و مرز است، منطق همیشه ما را از الف به ب می‌برد ولی تخیل به همه جا.
تخیل، انسان را از عصرهای تاریک به تمدن رساند و باعث شد که کلمب، قاره‌ی آمریکا‌ را کشف کند و فرانکلین برق را.
جایی که تخیّل نباشد...
مسلما ترس و وحشت هم نیست.

سخن نویسنده:
سلام همسفران عزیزم.
قبل از شروع این رمان می‌خوام ازتون تشکر کنم که نوشته من رو لایق نگاه‌های پرمهر و زیبای خودتون دونستید.
این نوشته تجربه اول و یادگار ایده‌های سیزده‌سالگی منه و به همین دلیل دوست دارم همین‌جا قبل از اینکه رمان رو شروع کنم عذرتون‌رو به‌خاطر کمبودها و ایراداتی که ممکنه در رمان باشه بخوام، بذارید به‌پای خامی و بی‌تجربگیم.
کلمه "ناتور" برگرفته از همون کلمه "nature" به معنی طبیعت هست و من درواقع قصد داشتم با انتخاب این نام برای رمانم، در وهله اول برای خواننده تصویر یک دختر در یک سبزه زار به وجود بیارم و راستش نمی دونم موفق شدم یا نه قضاوت این قضیه به عهده شما:shyb:
و فراموش نکنید نظرات شما چه در قالب نقد چه در قالب تعریف و تمجید بسیار برای من ارزشمنده پس من رو با نظرات قشنگتون خوشحال کنید:aiwan_light_give_rose:


در حال تایپ رمان دختر ناتور | دلارام راد کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، yeganeh yami، LIDA_M و 36 نفر دیگر

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
854
امتیاز
153
محل سکونت
سرزمین تخیل
زمان حضور
4 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
شروع: تیر ماه سال ۱۳۹۹


فصل اول: رد پایی از مه

هوا تاریک‌تر از قبل به‌نظر می‌رسید، ابرهای تیره آسمان منظره ترسناکی رو میون برج میلاد ایجاد کرده بودند.
لبخندی که بین قابِ روی دیوار ،چشم‌های من‌و در بر گرفته بود و من همیشه از زیباییش به خودم می‌بالیدم، حالا مسخره به‌نظر می‌رسید، نگاهم مدام بین وسیله‌های اتاقی که گرگ‌ومیش هوا ترسناک‌تر از قبل جلوه‌ش می‌داد، می‌چرخید.

وحشت امانم رو بریده بود، صدای خس‌خسی که از ته گلوم خارج میشد، عرق‌های درشتی که دونه‌دونه روی کمرم‌ جای می گرفتند، دست‌های به‌شدت لرزانم، همه و همه دلیلی بودن که به پاهای کم‌جان و سستم حرکت بدم و بایستم، هرچند به سختی!
دستی روی قلب دردناکم کشید، ضربانش به‌قدری بلند و کوبنده بود که هرلحظه انتظار داشتم مرگ رو تجربه کنم.

نگاهی به خون‌جاری شده روی زمین انداختم، دستم رو روی گردنم گذاشتم، سرگیجه‌م اجازه ایستادن رو ازم گرفته بود ولی به سختی روی پاهام مونده بودم، انگشت‌هام بالاخره به مایع گرم و لزج برخورد کرد و دوباره و دوباره لرزیدم.
لرزیدم و چرا خواب نبود؟ چرا کسی بیدارم نمی کرد؟
تمام امیدی که تو وجودم نشسته بود، به‌یک‌باره مثل‌آبی بر روش آتیش، خاموش شد، من توهم نزده بودم، این، این رویداد‌ها خواب نبودند.
عزمم رو جزم کردم، تمام توانم رو روی دو پای لرزانم گذاشتم و به سختی به بیرون از اتاق دویدم.

صدای نفس‌های یکی درمیانم، تنها صدایی بود که در سکوت خانه شنیده می‌شد.
دیوانه‌وار، شروع به چرخیدن دنبال خودم کردم، جوشش اشک‌ها توی چشم‌های سوزانم عیان بود.
سلانه‌سلانه خودم رو به پذیرایی رسوندم، نگاه دردناکم به سختی بالا اومد و خون جاری شده تا روی شونه‌هام مهر اتفاق به تردیدم زد.
دیوانه‌وار شروع به جیغ کشیدن کردم، پنجه‌هام مستقیم صورتم رو هدف گرفته بودند و بی‌وقفه رد خودشون رو روی گونه‌هام به جا می‌ذاشتند.
نمی‌خواستم باور کنم، لحظاتی که اون خفاش با دندان‌هاش گردنم رو گاز گرفت رو نمی‌خواستم باور کنم.

لحظات دردآوری رو که فقط جیغ می‌زدم و کمک می‌خواستم‌رو دوست نداشتم که به‌خاطر بیارم و چقدر از ته دل خداخدا می‌کردم که همه اتفاقات یک خواب‌تلخ باشه.
به‌یاد نمی‌آرم که چقدر گذشت تا زمانی که حنجرم خون‌آلود شد و تاریکی همه‌جا رو فرا گرفت.
**********************
صدای ناواضح لیلی به گوشم می‌رسید، پلک‌هام به‌قدری سنگین شده بودند که حتی توان لحظه‌ای باز کردن چشم‌هام رو نداشتم.
گلوم خس‌خس می‌کرد و می‌سوخت، به‌حتم صدام از چند ساعت پیش به‌خاطر جیغ‌های پی‌در‌پی‌ام گرفته و دورگه بود.
سنگینی پلک هام آزارم می داد، نگاهم رو بستم.
ناخودآگاه از به‌یاد آوردن چند ساعت پیش دوباره به خودم لرزیدم، نگاه خونی خفاشی که از گلوم خون تغذیه کرده بود، وجودم رو به لرزه می انداخت.
اضطراب امونم رو بریده بود، سرخی نگاهی که چند ساعت قبل روی بدنم خیمه زده بود، شاید تا عمری هراسونم می‌کرد.
به‌سختی پلک‌هام رو از هم فاصله دادم، تمام سفیدی بیمارستان در چشمم تار و ناواضح بود، انگشت‌های سر شده‌م برای یک خواب عمیق دوباره گویا التماس می‌کردند.
-آوینا؟ صدام رو می شنوی؟
صدای نفس هام رو می شنیدم، به سختی نگاهم رو معطوف چشمهای نگرانش کردم.


در حال تایپ رمان دختر ناتور | دلارام راد کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، yeganeh yami، Ghazaleh.A و 38 نفر دیگر

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
854
امتیاز
153
محل سکونت
سرزمین تخیل
زمان حضور
4 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
دستمال کاغذی کوچکی از کنار میزم برداشتم و روی پام گذاشتم که اگر باز هم حین گوش دادن به آهنگ‌هام گریه‌ام بگیره، مامان متوجه چیزی نشه.
مامان...
کسی که همیشه زندگیم رو جوری باهاش تطبیق می‌دادم که هیچ‌وقت حس بدی از وجودم نداشته باشه.
هرچند خواه یا ناخواه، خیلی جاها باعث ناراحتی‌ش شدم و این موضوع واقعا آزارم میداد.
ولی نمی‌دونستم آیا کسی هم هست که از آزار دادن من مثل خودم وجدانش ناراحت باشه؟!
یا همیشه این من بودم که از حق خودم میزدم برای خوشی دیگران؟!
شاید دیگران درست می‌گفتن.
شاید واقعا من یک دیوانه بودم...
یک روانی!
روانی خانواده‌م!
دیوانه‌ی مادرم!
دیوانه بودم که همیشه و همه جا خودم رو فدای خانوادم می‌کردم!
عقل و هوشم مشکل داشت اگه همیشه تو خودم می‌ریختم و دلم نمی‌خواست غم بزرگم رو با دیگران تقسیم که مبادا باعث تلخی اوقاتش بشم!
تلخ خندیدم و نگاهی به اتاق مرتب و کوچکم انداختم.
یک سمت دیوار، پوشیده بود از کمد های دیواری آبی رنگ.
تـ*ـخت سرمه‌ای رنگ ساده و کوچکی داشتم، البته تـ*ـخت فعلیم جدید بود و چند ماه پیش بابا تـ*ـخت قبلیم رو به خاطر شکستنش عوض کرد.
شبی که برای اولین بار خفاشی رو بالای تختم دیدم و هول شدنم سر همین قضیه باعث شکستن تختم شد.
خنده‌ی ریز و تلخی کردم و دراز کشیدم.
میز آرایش کوچک و آبی رنگی داشتم که یک گوشه از اتاقم رو گرفته بود.
در سمت تاج تختم پنجره‌ی خیلی بزرگتری داشتم که می‌تونستی به راحتی برج میلاد رو ببینی.
میز تحریر چوبی‌ام مجاور تختم بود و چراغ مطالعه‌ی بزرگ آبی، روش خودنمایی می‌کرد.
در کل اتاقم خیلی ساده و آبی رنگ بود.
آهی کشیدم و از تـ*ـخت پایین اومدنم.
پرده‌های ابی رنگم رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم...
ماشین‌هایی که در خیابان‌ها ایجاد ترافیک کرده بودن به چشم می‌خوردن.
تهران آلوده!
کشوی کوچکی که زیر تختم وجود داشت حسابی به هم ریخته شده بود.
بهتر بود قبل از آهنگ کمی اتاقم رو مرتب کنم.
پایین تـ*ـخت نشستم و موهای شلخته‌م رو یه ور شونه‌م انداختم.
کشوی سرمه‌ای رنگ زیر تـ*ـخت رو آروم باز کردم.
در همون وهله‌ی اول، گرد و خاک زیاد توی کشو باعث عطسه‌ی بلندم شد.
چهرم کمی جمع شد و سری تکون دادم.
این روز ها شلختگی سبک زندگیم شده بود!
انگشتر و گردنبندهای در هم پیچیده شده رو برداشتم و شروع کردم به سوا کردن.
آب دماغی که باعث کلافگیم شده بود، نشان از سرما خوردگیم می‌داد.
تکبه به دیوار زدم و گردنبند های روی دستم رو کنار گذاشتم.
کشوی دیگه‌ی تـ*ـخت رو باز کردم.
این یکی برخلاف قبلی که نزدیک پنجره بود، کمتر خاکی شده بود و نسبتا تمیز تر و شلخته تر از قبلی بود!
نگاهم به تکه کاغذ های گوشه‌ی کشو افتاد.
اخم کوچکی روی صورتم نشست.
دست دراز کردم و تکه کاغذ های مچاله شده رو در مشتم جمع کردم.
کنار پاهام ریختمشون و یکی یکی شروع کردم به باز کردن.
با خوندن متنی که روی کاغذ بود، لبخند تلخی روی لـ*ـبم نشست!
حس عجیبی داشتم...
حسی که عجین شده بود با گریه و خنده!
هم دلم به حال آوینای ساده‌ی روز های قبل می‌سوخت و هم پوزخند گوشه‌ی لـ*ـبم خشک می‌شد از نامردی اطرافیانم!
تقاص دل شکسته من رو کی میداد؟
سر تا سر سفیدی واغذ پر از شده بود از یک جمله...
"من دیوونه نیستم"
دیوانه نبودم؟
نگاهم رو بالا آوردم.
چشم‌هام به پروانه درشت روی تـ*ـخت افتاد.
خنده‌ای کردم از جنس گریه!
با صدایی لرزان زمزمه کردم:
-پروانه... من دیوونه نیستم؟
بال‌هایش را تکان داد.
بودم!
دیوانه بودم!
اگه دیوانه بودن سوختن خودت برای خوشی دیگران بود...
من یک دیوانه هستم!
روانی...
یک مهره‌ی سوخته!
با قطره اشکی که روی تکه کاغذه در دستم افتاد، دست زیر چشمم گذاشتم.
مگه دیوانه‌ها هم گریه می‌کردن؟!
دیوانه ها فقط باید بخندن!
دیوانه‌ها باید به ابلهانه ترین چیز ها هم بخندن!
نگاهم رو بالا آوردم و دستم رو دراز کردم.
از روی میز مداد کوچکم رو برداشتم.
بغض کرده بودم؟!
چرا...
مگه دیوانه‌ها بغض می‌کردن؟!
دیوانه‌ها محکوم بودن به خودخوری!
دیوانه‌ها باید بقدری تو خودشون بریزن که بغض توی گلوشون نذاره نفس بکشن!
دیوانه‌ها محکوم بودن به زنده زنده مردن!
دیوانه ها رو اطرافیان می‌کشتن.
با حرف‌ها و نگاه هاشون!
دیوانه ها نیازی به خودکشی نداشتن!
اون‌ها به دنیا اومده بودن تا دنیا و مردمش، آسه‌آسه جونشون رو بگیره!
تکه کاغذ توی دستم هر لحظه خیس تر از لحظه‌ی قبل می‌شد.
لبخند تلخی زدم و دست لرزانم رو که انگشت‌هاش دور مداد سفت شده بود رو به سمت کاغذ آوردم.
روی کلمه‌ی نیستم خط پر رنگی کشیدم.
هقی زدم.
مداد رو به قدری روی کاغذ می‌فشردم که چیزی تا پاره شدنش نمونده بود.
بالای کلمه‌ی خط زده‌ام، بزرگ و خوانا نوشتم:
"هستم! من یک دیوانه هستم!"
***************
پشت تک صندلیم نشستم و منتظر لیلی که صندلیش کنار من بود موندم.
امروز امتحان داشتیم، به خاطر همین، همه‌ی بچه‌‌ها، سرشون تو کتاب بود و داشتن دوباره درس‌ها رو مرور می‌کردن.
کیف کوچیکم رو برداشتم و کتابم رو از توش در‌آوردم تا دوباره کمی مرور کنم.
کتاب رو باز کردم که جزوه ها از بینش سر خورد و همه ریختن به روی زمین‌.
کلافه سرم رو تکون دادم و خم شدم تا جزوه ها رو جمع کنم.
همه رو جمع کردم و روی هم گذاشتم، سرم بالا آوردم که...
دوباره پرنده ی بنفش رو اون طرف پنجره دیدم!
خدایی خیلی خوشگل و ناز بود ولی همیشه حس بدی نسبت بهش داشتم!
شاید چون اون هم جزو همون موجود هایی بود که باعث شد، تو چشم بقیه به عنوان یک خیالاتی یا یک دیوانه دیده بشم!
چشم غره‌ای بهش رفتم و روم رو برگردوندم.
-وا! آوینا؟ با پنجره مشکلی داری؟
صدای شوخِ لیلی بود. کی اومده بود که متوجه نشدم؟ بلند شدم و دوباره روی تک صندلیم نشستم. سرم خیلی درد می‌کرد و زیاد حوصله‌ی حرف زدن نداشتم، برای همین گفتم:
-نه، به کسی چشم غره نرفتم!
لیلی چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
-همین الان دیدم به پنجره چشم غره رفتی!
کلافه دستی به مقنعم کشیدم و مرتبش کردم، ادامه دادم:
-احساس کردی!
لیلی سرش رو تکون داد و گفت:
-کم داری به مولا!
قلبم گرفت، این حرفش خیلی بهم برخورد!
درسته که می‌دونستم باهام به نوعی شوخی کرده و منظورش واقعا این نبوده که من کم دارم!
ولی اون قدر این روز ها، القابی مثل دیوانه و خیالاتی بهم نسبت داده شده بود که روی کوچک‌ترین حرف ها هم در این باره واکنش نشون میدادم!
شاید اگه همون زمان های قبل بود حتی به این حرف لیلی می‌خندیدم و باهاش شوخی های دیگه‌ای هم می‌کردم ولی الان موضوع فرق داشت.
با عصبانیت و بغض نگاهم رو از لیلی گرفتم و سرم رو در جهت مخالفش نگه داشتم!
این روز‌ها، واقعا هیچی دست خودم نبود و خیلی زود ناراحت می‌شدم!
دوباره نگاهم به بیرون از پنجره افتاد که باز هم پرنده رو دیدم.
چرا هیچ وقت نمی‌تونستم یکی از اون سه تا رو بگیرم؟
چرا هیچ کس حرفم رو باور نکرد؟
چرا همه بهم لقب دیوانه رو میدادن؟ چرا وقتی یکی از فامیل‌هامون به خونه‌ی ما می‌اومدن از قبل به بچه هاشون می‌سپردن که هیچکس به من نزدیک نشه؟
و هزاران چرای دیگه که همشون برام مجهول و بی پاسخ مونده بودن!
حالا من که می‌دونستم دیوانه نیستم و خیال نمی‌کنم ولی اگه واقعا توهم میزدم، باز هم باید همین رفتار باهام می‌شد؟
من خودم مطمئنم اگه یک روزی، شخصی یک همچین بیماری داشته باشه، من نه تنها ترکش نمی‌کنم بلکه باهاش حرف میزنم تا مشکلش رو بهم بگه و تو خودش نریزه!
تا درد نکشه...
تا تو تنهایی هاش اشک نریزه!
ولی افسوس...
افسوس که هیچ‌کس من رو درک نمی‌کرد و هنوز هم که هنوزه درک نمی‌کنه!
همین‌طوری تو افکارم غرق بودم که گرمی دستی رو روی شونم احساس کردم.
دست لیلی بود.
می‌دونستم که مثل همیشه، خیلی زود فهمیده که یک موضوع حسابی ناراحتم کرده.
روابطش نسبت به گذشته خیلی باهام کمترشده بود!
و شاید اون هم مثل بقیه، فکر می‌کرد باید از یک انسانی که توهم میزنه، دوری کنه!
صدای مهربونش تو گوشم پیچید:
-آوینا؟ آجی؟ ناراحت شدی؟ من معذرت می‌خوام!
سرم رو با همون بغضی که این روز ها همیشه مهمون گلوم بود، تکون دادم و هیچی نگفتم.
اصلا چی می‌گفتم؟
مگه حرفی داشتم؟
مگه حرفی هم مونده بود؟
لیلی که دید خیلی ناراحت و بی‌حوصله هستم، خواست چیز دیگه ای بگه که خانم سلمانی(دبیرمون) وارد کلاس شد و اونم نتونست حرفش رو ادامه بده.
خانم سلمانی، خیلی سریع ورقه های امتحانی رو پخش کرد وهمگی شروع کردیم به نوشتن.
حواسم اصلا پی ورقه‌ی امتحانیم نبود و چشمم فقط روی پرنده‌ی بنفش رنگ زوم کرده بود.
نمی‌خواستن دست از سرم بردارن؟
چرا تا این حد اذیتم می‌کردن؟
وضعیت روحیم هر روز بد‌تر و بد‌تر می‌شد.
انقدر فکر و ذهنم درگیر وضعیتم بود که اصلا متوجه نشدم چی نوشتم!
و مثل همیشه، مطمئن بودم تمام زحمات و وقتی که برای خوندن درس گذاشتم به هدر رفته!
زود‌تر از همه برگه‌‌ی امتحانیم رو دادم و از کلاس زدم بیرون.
قبل از اینکه همه ی این اتفاقات بیفته، وضعیت درس و تحصیلم خیلی خوب بود.
اما بعد از این موضوع، دیگه حوصله و روحیه‌ای برای درس خوندن نداشتم.
امسال، سوم دبیرستان بودم و این مقطع از تحصیل، برای همه سال حساسی بود!
ولی من نه...
وقتی همه من رو یک دیوانه خطاب می‌کردن، قبول شدن یا نشدنم تو کنکور، به چه دردی می‌خورد؟!
به معنای واقعی کلمه کلا از زندگی بریده بودم!
پاهام رو با الگو‌های کاشی تطبیق میدادم و راه می‌رفتم.
یعنی آخرش چی می‌شد؟
بالاخره به من اطمینان پیدا می‌کردن و حرفم رو قبول داشتن؟
یا می‌تونستم مدرکی جور کنم که سه تا موجود عجیب پیشم حضور دارن؟
شاید هم...
سرم رو تند‌تند به چپ و راست تکون دادم.
نمی‌خواستم اصلا به این موضوع فکر کنم که به عنوان یک دیوانه برم پیش یک دکتر!
این افکار منفی، اصلا برام خوشایند نبود.


در حال تایپ رمان دختر ناتور | دلارام راد کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، yeganeh yami، Ghazaleh.A و 36 نفر دیگر

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
854
امتیاز
153
محل سکونت
سرزمین تخیل
زمان حضور
4 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
تا زنگ آخر، نه با لیلی حرف زدم و نه با کس دیگه‌ای.
لیلی هم که فهمیده بود حسابی ناراحتم، چیزی نگفت و زنگ آخر باهام یک خداحافظی سرسری کرد.
فهمیده بودم که اونم ناراحت شده و از دستم دلخوره.
ولی نه تنها حوصله ی لیلی، بلکه حتی حوصله خودم و زندگیم رو هم نداشتم!
تا آخر مدرسه و حتی زمانی که مدرسه تموم شد و پیاده به خونه برگشتم،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دختر ناتور | دلارام راد کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، yeganeh yami، Ghazaleh.A و 35 نفر دیگر

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
854
امتیاز
153
محل سکونت
سرزمین تخیل
زمان حضور
4 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم
مامان و بابا، روی مبل‌های راحتی سالن نشسته بودن‌. وضع مالی تقریبا خوبی داشتیم و دستمون به دهنمون می‌رسید.
به بابا نگاه کردم و گفتم:
-جانم بابا؟!
بابا با چهره‌ای پریشون که متعجبم کردم نگاهم کرد و گفت:
-دخترم، چند لحظه می‌تونم باهات حرف بزنم؟
سری تکون دادم:
-البته.
بابا نگاهی به مامان کرد، مامان نگران و آشفته، نگاهش به من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دختر ناتور | دلارام راد کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، yeganeh yami، Ghazaleh.A و 32 نفر دیگر

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
854
امتیاز
153
محل سکونت
سرزمین تخیل
زمان حضور
4 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم
-آوینا، مامان پاشو!
با صدای بلند مامان چشم‌هام رو باز کردم و روی تـ*ـختم نشستم که مامان ادامه داد:
-زود باش آوینا، مدرسه دیر شد!
دست‌هام رو تو هم قفل کردم و بردم به سمت جلو و خمیازه‌ی بلندی کشیدم‌.
با هزار بدبختی از روی تـ*ـختم بلند شدم و به سمت دستشویی که توی راهرو بود رفتم.
در دستشویی رو باز کردم و جلوی روشور ایستادم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دختر ناتور | دلارام راد کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، yeganeh yami، Ghazaleh.A و 30 نفر دیگر

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
854
امتیاز
153
محل سکونت
سرزمین تخیل
زمان حضور
4 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم
زنگ آخر بود و دبیر شیمی خانم مرتضوی داشت آخرین بحث امروز تو کلاس رو توضیح میداد.
همه ی حواسم پیش خانم مرتضوی بود که...
با شنیدن صدایی، توجهم‌ به جیب مانتوی مدرسه‌ای که پوشیده بودم، جلب شد!
از توی جیب مانتوم صدا می‌اومد؟!
یک لحظه واقعا ترسیدم، نگران این بودم که شاید واقعا چیز خطرناکی تو جیبم باشه!
آروم و با احتیاط دستم رو تو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دختر ناتور | دلارام راد کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، yeganeh yami، LIDA_M و 27 نفر دیگر

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
854
امتیاز
153
محل سکونت
سرزمین تخیل
زمان حضور
4 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم
مامان و بابا داشتن با هم بحث می‌‌کردن!
نمی‌خواستم به حرف‌هاشون گوش بدم ولی ناخواسته کلمه هایی که می‌گفتن تو ذهنم معنا می‌شد.
صدای مامان که خیلی بلند بود، به گوشم رسید:
-می‌فهمی چی میگی احسان؟ دخترت پاک عقلش رو از دست داده میای طرفداری اون رو می‌کنی؟
صدای گرفته ی بابا که نشون از کلافگی می‌‌داد گفت:
-نگار خانم، منکه نمی‌گم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دختر ناتور | دلارام راد کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: sanazx، Saghár✿، yeganeh yami و 28 نفر دیگر

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
854
امتیاز
153
محل سکونت
سرزمین تخیل
زمان حضور
4 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم

به پشت برگشتم و خفاش رو در حالی که چشم ‌های بزرگ و درشتش رو گرد تر کرده بود، اون سمت پنجره ی شیشه ای اتاقم دیدم!
خوشحالیم در حدی که بود که کلمه ای برای وصفش نداشتم، دوباره دوربین رو سرجاش گذاشتم تا دقیق از خفاش فیلم بگیره.
دوربین مستقیما در جهت پنجره و خفاش بود و اون موضوع بی نهایت به من امیدا‌واری داده بود....
امیدواری از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دختر ناتور | دلارام راد کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: hani_h_a، sanazx، Saghár✿ و 25 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا