خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Niuosha.dkw

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/9/20
ارسال ها
376
امتیاز واکنش
3,432
امتیاز
228
محل سکونت
شهر کتاب
زمان حضور
23 روز 3 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام ایزد یار
اسم رمان: بی شِکوِه می‌روم
نام نویسنده: Niuosha.dkw
نام ناظر: ~MOHADESE~
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
بیتا، در شروع زندگی جدید خود خوشنود و گویی در آسمان ها پرواز می‌کند، ازدواج و عشقی در میان آن دو مانند گلی سر از خاک بیرون اورده است که ناگه، شاخه‌ای خم می‌شود...
و آن، نگران او...


در حال تایپ رمان بی‌شکوه می‌‌روم | Niuosha.dkw کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، ASaLi_Nh8ay و 29 نفر دیگر

Niuosha.dkw

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/9/20
ارسال ها
376
امتیاز واکنش
3,432
امتیاز
228
محل سکونت
شهر کتاب
زمان حضور
23 روز 3 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
تو یک‌بار که نه؛ هزاران بار، لحظه‌به‌لحظه در من سقوط کردی...
هر ثانیه در قلب من جان دادی!
ولی هنوز آهنگ نفس های تو در نبض من نمرده.
هنوز تویی در روح من می‌خندد...
نگاهم می‌کند...
و نیمه صبحی متلاشی می‌شود:
خسته‌جانم...
چنان که سالیانِ سال، کوچه بن‌بست‌های بی‌تو را در اعماق جهان درونم دویده‌ام.
در هیاهوی نبودت، نه صدا به فریادم می‌رسد، نه نفس به نفس.
در خلاء جا مانده‌ام و شاید مرگ هم توفیری بر جنونم ندارد! اصلا مگر مرگی سیاه‌تر از این هست؟
که جسم تو بسوزد و روح من!
که تو نباشی و نباشی و نباشی...


در حال تایپ رمان بی‌شکوه می‌‌روم | Niuosha.dkw کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، ASaLi_Nh8ay و 27 نفر دیگر

Niuosha.dkw

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/9/20
ارسال ها
376
امتیاز واکنش
3,432
امتیاز
228
محل سکونت
شهر کتاب
زمان حضور
23 روز 3 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول:
با صدای مهماندار چشمام رو باز کردم.
-خانم رسیدیم لطفاً پیاده شید.
لبخندی زدم و پیاده شدم؛ دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و با چشم دنبال تاکسی های فرودگاه گشتم؛ مرد میان سالی به سمتم اومد و به چمدونم نگاه کرد.
-عذرخواهی میکنم؛ بیتا خانم هستید؟!
ابروهام ناخوداگاه رفت بالا؛ حتما از طرف بابا بود!
-بله. شما؟!
کمی خم شد و بعد لبخند گرمی زد
-بنده راننده جناب رضایی اومدم.
لبخندی زدم؛ درست حدس زده بودم! چمدونم رو گرفت و من رو به سمت ماشین راهنمایی کرد؛ آفتاب سوزناک تهران حرارت زیادی رو به بدنم اضافه میکرد.
سرمو تکیه دادم به پنجره. بعد از دوسال برگشتم تهران؛ شهری که به جز تلخی چیز دیگه ای بهم نداده!
ناخودآگاه برگشتم به گذشته؛ به روزای خوبم با کسی که الان نمی‌دونم کجاست و چیکار میکنه؛ فقط میدونم که از دلتنگی زیاد برای اون برگشتم تهران!
...
بچه ها بالا سرم قند میسابیدن؛
میترا: عروس رفته آفتاب بگیره
خنده‌ای کردم و از توی آینه به چهره آرین نگاه کردم که مثل همیشه لبخند گرمی روی صورتش بود
عاقد از بالای عینک مستطیل شکلش نگاهی بهم انداخت
-برای بار دوم میپرسم سرکار خانم بیتا رضایی آیا مایلید شما را به عقد آقای آرین صادقی در بیاورم؟
آتنا خنده مستانه‌ای کرد
-عروس رفته آب بخوره
-برای بار سوم میپرسم آیا مایلید شما را به عقد جناب آقای آرین صادقی با مهریه معلومه در بیاورم؟
نفس عمیقی کشیدم به آرین نگاهی کردم و با لبخند گفتم:
-با توکل به خدا و اجازه پدر مادرم و بزرگ‌های جمع بله!
عاقد از آرین هم پرسید و آرین با لبخند و صدای بلند گفت:
-تا لحظه مرگم بله!
توی چشمام اشکی جمع شد؛ انگار که من خوشبخت ترین دختر روی زمین بودم!
بعد خواندن خطبه عقد آرین به ارومی دستم رو گرفت و با لبخند به چشمای قهوه‌ای رنگم چشم دوخت
-بالاخره خانم خودم شدی بیتایی!
لبخند شیطونی بهش زدم؛ درست میگفت؛ بعد از اینهمه سختی بالاخره باهم ازدواج کردیم!
-کی گفته اقای محترم؟! ما هنوز عقدیم!
بیشتر مهمون‌ها اومدن و دونه به دونه به من و آرین کادو دادن و تبریک گفتن
سپهر با شیطونی چشمکی به آرین زد
-به به آرین، تا آخر دنیا سپاسگزارتم و نماز شکر میخونم! چون این بیتای ما رو بالاخره گرفتی وگرنه باید باهاش ترشی می‌داشتیم!
پشت چشمی براش نازک کردم
-نه خیلی تو هزار تا بچه داری!
آرین قهقه مستانه‌ای سر داد
-مگه من می‌داشتیم بیتایی خودم رو کسی بگیره؟!
بعد از رفتن عاقد همه رفتیم وسط و
اونقدر که رقصیدیم دیگه جونی برام نمونده بود؛ نشسته بودم رو صندلی جفت آرین
آرین با ناراحتی گفت:
-آه بیتا توجه کردی چقدر چرته که الان من و تو ازدواج کردیم اما هرکی باید بره خونه خودش؟
خنده ای کردم و گفتم:
-همینه که هست من دوست داشتم عقد و عروسی جدا باشه
آرین: اشکال نداره خانومم هرچی گفت همونه
لبخندی زدم و دستشو فشار کوچکی دادم
پسری جذاب با چشمای درشت و خوشرنگ اومد سمتمون به آرین دست داد و گفت:
-داداش عروسیت مبارک
لبخند چندشی به من زد و دستشو آورد جلو و گفت:
_عروس زیبا بسیار از آشنایی با شما خوشبختم من تیرداد هستم
لبخند زورکی زدم و گفتم:
-منم از آشنایی با شما خوشوقتم ببخشید من عادت ندارم دست بدم
لبخند کجی زد و دستشو برد عقب تبریک دوباره ای گفتو رفت
از دور یه نفرو دیدم که سمتمون میومد وای خدایا نه سیما بود یه دختر. توی کل خانواده که حدود صدتا دوست پسر داشت انقدر که این دختر پررو بود و جلوی همه راجب دوست پسراش حرف میزد و می‌گفت مثلاً این پنجاهمین دوست پسرمه
اومد سمتمون و با لبخند رو به آرین گفت:
- آرین جان تبریک میگم امیدوارم که خوشبخت بشی...
« خنده ای کرد و ادامه داد » حالا اگه بیتا نشد یکی دیگه
با چشمای از حدقه در اومده نگاهش کردم چقدر یک آدم میتونه وقیح باشه
با اخم گفتم:
-سیما جان مواظب حرف زدنت باش
سیما: وا بیتا من شوخی میکردم بی جنبه نباش
و تبریکی گفت و رفت...
بعد از تموم شدن جشن آرین گفت:
-عزیزم به خودمون تبریک میگم خوشحالم که همسرم شدی بیتا
من: منم خوشحالم عزیزم
آرین:فردا آماده باش میریم بیرون نامزد گردی
خنده ای کردم و ازش جدا شدم
و سوار ماشین سیاوش شدم
روز ها پس از دیگری می‌گذشت و اونقدر آرین بهم محبت میکرد که واقعا نمی‌دونستم با این همه محبت چیکار کنم آرین خیلی مغروره و این که در برابر من این همه مهربون میشه منو به وجد میاره هرشب میبرم بیرون و باهم میریم گردش خیلی خیلی دوستش دارم
امشب هم می‌خواستیم بریم بام تهران قرار بود با سپهر و آرین و میترا و مهرداد و آتنا و سیاوش بریم
لباس هامو پوشیدم و آرایش ملایمی کردم به تصویر خودم لبخندی زدم و عینکمو که تازه خریده بودم به چشمام زدم عینکم گربه ای بود و خیلی قشنگ از وسطش یک میله طلایی رو میشد و شیشه عینک رو زیبا میکرد دوست نداشتم عینکی باشم اما امسال چون برای امتحانات دانشگاه خیلی خوندم چشمام ضعیف شد شمارش خیلی کمه و میتونم با عمل آسون لیزیک کنم و درستش کنم فعلا که حوصلشو ندارم آه بیتا چقدر حرف میزنی بسه دیگه آماده شو
گوشیم صدا داد بهش نگاه کردم یک اس ام اس از آرین بود.
-خانوم خوشگلم من پایین منتظرتم سریع بیا که باید بریم دنبال بچه ها
لبخندی زدم و کیفمو ور داشتم و از مامان بابا خداحافظی کردم و زدم بیرون از خونه


در حال تایپ رمان بی‌شکوه می‌‌روم | Niuosha.dkw کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، ASaLi_Nh8ay و 26 نفر دیگر

Niuosha.dkw

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/9/20
ارسال ها
376
امتیاز واکنش
3,432
امتیاز
228
محل سکونت
شهر کتاب
زمان حضور
23 روز 3 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم:
ماشین ارینو دیدم که نشسته بود داخلش در جلو رو باز کردم و نشستم تو ماشین لبخندی زدم و رو به آرین گفتم:
-سلام عشقم
آرین: سلام خانوم خوشگلم
ماشینو روشن کرد و حرکت کرد دستمو بردم سمت ظبط و صداشو زیاد کردم آهنگ خیلی قشنگی از توی ظبط بلند شد
آرین دم خونه باغ آقاجون نگه داشت و زنگ زد به سیاوش
آرین: سیا من و بیتا پایینیم سریع باشید
و بعد گوشیو قطع کرد سپهر میترا و سیاوش اومدن و سوار ماشین شدن
سپهر: آتنا و مهرداد خودشون میان
می‌خوان عشقول بازی در بیارن
میترا زد تو سر سپهر
میترا: وا به تو چه سپهر اونا ازدواج کردن میخوای برای خلوتشون از تو اجازه بگیرن؟
سپهر: نه پس از تو اجازه بگیرن
میترا: هر هر هر خندیدم
سپهر به چیزی زیر لـ*ـب گفت که میترا و سیاوش باهم گفتن:
-خیلی بی تربیتی سپهر
سپهر نیششو باز کرد و نشون اونا داد
خنده ای کردم و به آرین نگاهی انداختم آرین بهم نگاه کرد و گفت:
-چیشده خانومم؟‌
من: دارم نامزدمو میبینم مشکلیه
آرین دستشو برد بالا و با خنده گفت:
-نه نه ببخشید اصلا من تسلیم
ماشینو نگه داشت وا ما کی رسیدیم؟
با ذوق از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت پشمک فروشی و از دست آرین آویزون شدم
من: آرین جونم برام پشمک بخر.
خنده ای کرد و گفت:
-بچه شدی بیتا؟!
من: وا مگه چیه بخر دیگه بخر بخر
آرین: باشه میخرم ولی دندونات خراب شد با خودته
یه پشمک صورتی برام خرید با ولع شروع کردم به خوردن رفتیم و روی یک الاچیق نشستیم
درحال خوردن پشمکم بودم و سفارش غذا هم داده بودیم که صدایی اومد
-سلام دوستان
برگشتم و به صاحب صدا نگاه مردم اه! سیما اینجا چیکار می‌کنه!؟
بچه ها سلام کردن آتنا دستشو انداخت دور بازوی مهرداد و سعی کرد مهرداد زیاد به سیما توجه نکنه بلکه یه وقت سیما مهرداد و ندزده
سیما با لبخند رو به آرین گفت:
-آرین جان من فردا میام شرکتتون راستش بابام یک کار اداری داره سپردش به من اگه زحمتی براتون نیست که کمکم کنید چون کار معماری و ساختمونیه
آرین لبخند زورکی زد و خشک گفت:
_وقت کردم کمکتون میکنم
سیما: آه آرین جون هنوز یخت با من وا نشده؟! ناسلامتی من دختر عموی زن دایی خانم بزرگم ها
آرین پوزخندی زد و گفت:
ناسلامتی انقدر فامیل دور هستیم و توقع صمیمیت دارین؟!
سیما: آه یعنی چی به هرحال ما فامیلیم
اخمی از این همه وراجی سیما کردم و گفتم:
-سیما جان اینجا چیکار میکنی؟
سیما خنده‌ی غیر طبیعی کرد و گفت:
-با مرتضی اومدم دور دور و شیطونی؛
سپهر پوزخندی زد گفت:
-مرتضی کیه؟!
سیما: آه سپهر جان مرتضی یکی از دوست پسرامه
سپهر: یکی از دوست پسرات؟! مگه چند تا داری؟!
سیما خنده شو بیشتر کرد و چیزی نگفت
سپهر: پس بهتره تشریف ببرید پیش همون مرتضی که یکی از دوست پسراته و نمیدونی شماره چنده چون که شمارش دوست پسرات از دستت در رفته
متعجب از این لحن تیکه مانند سپهر خنده‌ی بلندی کردیم وای خدا گرفت خیلی قشنگ آبرو دختره رو برد
سیما پشت چشمی برامون نازک کرد و خدافظی کرد و رفت سمت مرتضی همون یکی از دوست پسراش که نمیدونه شماره چنده و شمارششون از دستش در رفته
بعد از گردش آرین بچه هارو به خونشون رسوند و من و سیاوشم رسوند خونه از آرین تشکر کردم و خدافظی کردم و وارد خونه شدم خونه تاریک تاریک بود یواش رفتم سمت اتاقم و به سیا هم شب بخیر گفتم اونقدر خسته بودم که سریع خوابم برد


در حال تایپ رمان بی‌شکوه می‌‌روم | Niuosha.dkw کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، ASaLi_Nh8ay و 26 نفر دیگر

Niuosha.dkw

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/9/20
ارسال ها
376
امتیاز واکنش
3,432
امتیاز
228
محل سکونت
شهر کتاب
زمان حضور
23 روز 3 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
یک اس ام اس برام اومد بازش کردم
-سلام عزیزم خوبی
من: سلام شما؟
-نشناختی
من: نه
-تیردادم
-تیرداد؟ به جا نمیارم
-توی عقدتون بودم رفیق آرین
من: آها بله یادم اومد بفرمایید
تیرداد: آبجی لطفا شمارمو سیو کنید اگه کاری داشتی یا آرین داشت در خدمتم
من: چشم ممنون
تیرداد: راستش من اسمم پیمانه هرکدوم رو که خواستین صدام کنید
من: ایموجی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بی‌شکوه می‌‌روم | Niuosha.dkw کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، ASaLi_Nh8ay و 25 نفر دیگر

Niuosha.dkw

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/9/20
ارسال ها
376
امتیاز واکنش
3,432
امتیاز
228
محل سکونت
شهر کتاب
زمان حضور
23 روز 3 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدای تند تند زنگ آیفون چشمامو باز کردم قیافه پیمان پشت آیفون نمایان بود
درو باز کردم و منتظر نشدم که بیاد داخل و همونجا رو زمین نشستم پیمان اومد داخل
پیمان: بیتا، بیتا چیشده؟
من: آرین...سیما..‌. اونا باهم...نه
پیمان:چی داری میگی نمی‌فهمم بیتا
زدم زیر گریه رفت برام آب آورد و از آب فقط یک جرعه خوردم در رو بست و کمکم کرد روی مبل بشینم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بی‌شکوه می‌‌روم | Niuosha.dkw کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تعجب
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، ASaLi_Nh8ay و 24 نفر دیگر

Niuosha.dkw

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/9/20
ارسال ها
376
امتیاز واکنش
3,432
امتیاز
228
محل سکونت
شهر کتاب
زمان حضور
23 روز 3 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زبان آرین:

سوییچ ماشین رو برداشتم و از خونه زدم بیرون دلم برای اشکاش سوخت ولی وقتی سیما بهم گفت که پیمان و بیتا باهم هستن و خیلی باهم صمیمی شدن و تو این مدت چیزای زیادی ازشون دیده واقعا بهم خوردم اما من به بیتام اعتماد داشتم اومدم خونه تا از خودش بشنوم که دیدم بله آقا خیلی راحت نشست پیش زن من دستشم انداخته رو شونش! دیگه تحمل این...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بی‌شکوه می‌‌روم | Niuosha.dkw کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، ASaLi_Nh8ay و 25 نفر دیگر

Niuosha.dkw

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/9/20
ارسال ها
376
امتیاز واکنش
3,432
امتیاز
228
محل سکونت
شهر کتاب
زمان حضور
23 روز 3 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
روی صندلی های بیمارستان نشسته بودم و سرم رو تکیه داده بودم به دیوار و عصبی پاهام رو تکون میدادم به جز من ارمین و سیاوش و مهرداد و سپهر و عمه و شوهر عمه هم بودن عمه که بیست چهار ساعته اشک میریخت منم که اشکام خشک شده بودن اصلا از هشت ساعته دارن عملش میکنن و هنوز تموم نشده به گفته دکتر دست و پاش شکسته و انگشت اشاره دست چپش هم اصلا خورد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بی‌شکوه می‌‌روم | Niuosha.dkw کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، ASaLi_Nh8ay و 23 نفر دیگر

Niuosha.dkw

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/9/20
ارسال ها
376
امتیاز واکنش
3,432
امتیاز
228
محل سکونت
شهر کتاب
زمان حضور
23 روز 3 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیگه نمیخوام به اون لحظه ها فکر کنم به لحظه هایی که ارین ارین من تو چشمام زل زد و گفت هیچ حسی بهت ندارم سخته مرور اون خاطرات و نمیخوام تکرارشون کنم
با صدای راننده به خودم اومدم
-خانم رسیدیم
کرایه را پراخت کردم و پیاده شدم .. گرمای آفتاب تهران که به صورتم خورد لبخندی زدم ... چقدر دلم برای این شهر و آدماش تنگ شده بود.. تاکسی گرفتم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بی‌شکوه می‌‌روم | Niuosha.dkw کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، ASaLi_Nh8ay و 22 نفر دیگر

Niuosha.dkw

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/9/20
ارسال ها
376
امتیاز واکنش
3,432
امتیاز
228
محل سکونت
شهر کتاب
زمان حضور
23 روز 3 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
یهویی دستی من رو به سمت خودش کشید... از عطرش معلوم بود ... محکم بین دستام گرفتمش.
میترا : بیتا جونم دلم. مورچه شده بود عشقم.
من : منم همینطور میترا خیلی دلتنگت بودم ...
میترا گفت:
- بیا بریم برام از این دوسال بگو...
من: اما مهمونا...
مامان پرید وسط حرفم: برید دخترم، برید خوش باشین مادر.
به اتاقم رفتیم روی تـ*ـخت نشست و من هم روی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بی‌شکوه می‌‌روم | Niuosha.dkw کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، ASaLi_Nh8ay و 22 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا