خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

هلیا

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
243
امتیاز واکنش
862
امتیاز
228
زمان حضور
16 روز 20 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: سرانجام پایان ناپذیر
نام نویسنده: هلیا
ژانر: علمی تخیلی، عاشقانه
نام ناظر: Z.a.H.r.A☆
خلاصه رمان: او زندگی‌ای معمولی داشت و در عین حال زندگی‌اش غیر عادی بود، و او این را می‌دانست و در عین حال نمی‌دانست!
زمان برای او ناخواسته بی معنا بود، و این سخت‌ترین اتفاقات زندگی‌اش را به وجود آورد...
شاید او از ابتدا به این زندگی عادت نداشت، ولی بعد از آن، در زمانی که دیگر زمان برایش مهم نبود به آن عادت کرد.


در حال تایپ رمان سرانجام پایان ناپذیر | هلیا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Ghazaleh.A و 20 نفر دیگر

هلیا

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
243
امتیاز واکنش
862
امتیاز
228
زمان حضور
16 روز 20 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه: زمان می گذرد...
اگر می خواهی کاری را انجام دهی، باید هدفت را محتاطانه انتخاب کنی؛ زیرا اهداف سخت، تجربه می خواهند و برای تجربه ها به گذر زمان احتیاج داری و با گذر زمان اگرچه تجربه هایت بیشتر می شوند اما، چیز هایی کم می شوند، چیز هایی فرق می کنند، تفاوت ها زیاد می شوند و خیلی ها از دست می روند آنهایی که ممکن است بهشان وابسته باشی!
وابستگی ها زیاد شوند در مقابل زمان بازنده خواهی بود و باید در مقابل سختی ها بلند شوی. اما بلند شدن سخت نیست! دانستن اینکه کی باید بلند شوی سخت و مهم است.


در حال تایپ رمان سرانجام پایان ناپذیر | هلیا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Ghazaleh.A و 14 نفر دیگر

هلیا

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
243
امتیاز واکنش
862
امتیاز
228
زمان حضور
16 روز 20 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۱:
خیلی چیز هاست که تعداد آنها در مغز من جا نمی گیرند؛ ثانیه های زندگی ام، دقیقه ها، ساعت ها و حتی روز ها، هرگز نمی توانم هزاران بیست و چهار ساعت را در ذهنم مجسم کنم.
سعی می کنم ساعت های دیروز را مرور کنم؛ اما نتوانستم ساعت ها را از صبح تا شب حساب کنم، در بعد از ظهرش ماندم، در ساعت سه، در اتاق دوستم نسیم، میان صحبت های مان، آن موقع که برادر کوچک تر نسیم به حرف هایمان گوش می کرد‌. وقتی من مکث کردم چشمم به صدرا افتاد، فهمیدم به حرف هایمان گوش نمی دهد، بلکه به گوشه پایین کمد که زده شده بود و چند تا خط رویش افتاده بود خیره شده و معلوم بود فکرش جای دیگری ست. خواستم به حرف هایم ادامه بدم که یکهو نگاهش به ما افتاد و گفت: اگه زمان نگذره چی میشه؟
-چی؟
-تو، چطور بزرگ شدی؟
-چی داری میگی صدرا؟
من همان طور ساکت ماندم.
- دارم می پرسم اگه زمان می ایستاد ولی ما نمی ایستادیم چه اتفاقی می افتاد؟ باز هم بزرگ میشدیم؟
این بار نسیم هم ساکت شد.
صدرا خواست دوباره توضیح بدهد. من گفتم:
- برای ما که این اتفاق نیفتاده که بدونیم.
-تو باید یه چیزی بدونی رها.
چیز هایی هم در ذهنم بود، اما نسیم زودتر از من گفت: گیاه ها رشد نمیکردن و اگه زمان تو روز ایستاده باشه شب نمیشه و برعکس.
صدرا گفت:همین؟
-ببین، اون فیلم که در مورد فضا بود دیدیم رو یادته؟ جاذبه ۰ بود، وضعیت تقریبا اونطوری می شد یعنی هیچ چیز بدون کمک ما تکون نمی خوره، مثلا یه کتاب رو می ندازم زمین، ولی کتاب زمین نمی افته همون جا که ولش کردم معلق می مونه چون،
- منظورم اون نبود، من می گم مثلا قدمون بلند می شه؟
- اون رو نمی دونم ولی به نظرم نه.
قبل از اینکه صدرا فرصت پرسیدن سوال دیگری را داشته باشد ،با نسیم مخالفت کردم.
-ولی مگه تو نگفتی بدون کمک ما کاری انجام نمی شه، ما داریم نفس می کشیم پس داریم کمک می کنیم و
نسیم چیزی را فهمیده بود، از صورتش مشخص بود ،پرید وسط حرف هایم:
وایسا، فهمیدم، ما اصلا نمی تونم نفس بکشیم ،چون هوا جریان نداره ما می میریم.
صدرا از اتاق بیرون رفت. گفتم :وایسا کجا می ری، مگه این سوال تو نبود؟
-برای من پیچیده شد. و بعد رفت بیرون و در را پشت سرش بست؛ بعد من و نسیم بیخیال این سوال های شدیم و به حرف هایمان ادامه دادیم.
در هر حال زمان نایستاده بود و می گذشت، و ساعت هفت شد و من برگشتم خانه.
بعدازظهر دیروز این بود، حرف های صدرا کمی پیچیده بود، اما با همه این ها نمی دانم اگر زمان نگذرد، چه می شود.
***
به آشپزخانه می روم و مامان را می بینم که به چیزی فکر میکند.
-مامان خوبی؟
-آره، چطور؟
-آخه رفته بودی تو فکر.
-نه من خوبم؛ گشنه ت نیست.
-غیر قابل تحمل.
-باشه، دارم ناهار رو درست می کنم.
-کمکت کنم؟
-نه، مرسی.
از چند روز پیش فکر مامان خیلی مشغول است؛ تقریبا هفته دیگر وقت دکتر داریم و شاید وضعیت را بهتر کند؛ تا آن موقع ۱۳۹ ساعت دیگر مانده، و الان است که زمان دیر تر می گذرد.


در حال تایپ رمان سرانجام پایان ناپذیر | هلیا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، Ghazaleh.A و 14 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا