خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Melika Kakou

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
عضویت
24/4/20
ارسال ها
351
امتیاز واکنش
7,080
امتیاز
263
محل سکونت
In The Windows
زمان حضور
73 روز 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: آندرومدا
نویسندگان: الهام فلاح، ملیکا کاکو
ژانر: علمی-تخیلی
ناظر محترم: Asal_Zinati
خلاصه:
می‌گویند جهان با ورود آن‌ها تغییر می‌کند! آن ماشین‌های ربات نام که با ساخت جهانی جدید، نسل بشر را به سوی انقراض سوق می‌دهند.

اما باز هم با وجود اخطارهای فراوان، گروهی از دانشجویان رشته‌ی هوش مصنوعی و مهندسی مکانیک تصمیم به ساخت یکی از برترین نوع آن‌ها می‌گیرند و این برتری نابودگر زندگیشان است و با به حقیقت پیوستن هشدارها و افسانه‌ها، تنها یک دلیل برای عدم انقراض انسان‌ها می‌ماند. دلیلی که انسان‌های متفاوت را در کنار ربات‌ها نگه می‌دارد.


V.I.P رمان آندرومدا | کارگروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، Saghár✿ و 21 نفر دیگر

~elнa_м~

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/3/18
ارسال ها
423
امتیاز واکنش
7,871
امتیاز
313
محل سکونت
Yazd
زمان حضور
46 روز 19 ساعت 38 دقیقه
بهترین انجمن رمان‌نویسی | رمان۹۸
مقدمه:
چقدر خوب است که آن زمان ما نیستیم!
اما فرزندانمان چه؟! زندگیشان چه؟! آرزوها... رویاها...
ذهنمان پر شده از اماها! ولی چه از دست‌مان بر می‌آید جز نوشتن فرضیه‌ها؟! می‌توانیم نامه‌ای بگذاریم تا آیندگان آن را بخوانند و عبرتی بگیرند؟!

کاری ز ما بر می‌آید؟ نمی‌دانیم، پس این کتاب را برایشان می‌گذاریم.


V.I.P رمان آندرومدا | کارگروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، *ELNAZ* و 15 نفر دیگر

~elнa_м~

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/3/18
ارسال ها
423
امتیاز واکنش
7,871
امتیاز
313
محل سکونت
Yazd
زمان حضور
46 روز 19 ساعت 38 دقیقه
رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

آندرومدا"
«بیستم اکتبر سال دوهزار و چهارصد وبیست و یک»
روسیه. مسکو. ازمایشگاه مرکزی
- از دویست‌نفری که تا الان اومدن فقط بیست نفر رو تایید کرده و ما حدوداً کمِ کم به پنجاه‌نفر نیاز داریم! فکر کنم دکتر داره زیادی سخت می‌گیره!
- دکتر بهتر از ما می‌دونه. به هر حال الکی نیست؛ حرف پنجاه ساله!
باز هم به لیست‌اسامی نگاهی می‌اندازد؛ از چهارصدنفری که اعلام آمادگی کردند تنها صدنفر از آن‌ها زن و بقیه مرد هستند. طبق شرایطی که از قبل اعلام شده بود رده‌بندی سن افراد بین هجده‌سال تا سی‌سال تعیین شده و افراد بزرگ‌تر یا کوچک‌تر و یا دارای هر ایراد در سیستم‌ایمنی بدن‌شان اجازه شرکت در این برنامه را نخواهند داشت.
باید به اتاق نمونه گیری برود اما در راه به ذهنش خطور می‌کند؛ سری به اتاق اطلاعات بزند.
بنابراین مقصد خود را تغییر داده و به سمت راهروی شرقی می‌رود. با شناسایی اثر انگشت قفل‌درب، انتظار دارد در باز شود ولی صدای اتوماتیک او را بهت‌زده می‌کند.
- دسترسی رد شد!
عجیب به نظر می‌رسد! با فکر به آنکه حتما باید این قضیه را بررسی کند؛ به سمت اتاق نمونه گیری روانه می‌شو.

***
- خوش اومدید. لطفا از اتاق که خارج می‌شید؛ به نفر بعد اعلام کنید، بیان داخل!
- حتما دکتر! فقط نتیجه کی مشخص می‌شه؟ من خیلی هیجان دارم واسش!
- نتیجه رو بهتون خبر می‌دن، همکاران.
- آه. ممنون پس، من منتظرم!
نفر سیصد و پنجاهم از اتاق خارج می‌شود ولی او فقط توانسته سی و هفت نفر را انتخاب کند. به جز آن سی و هفت نفر جملگی آن‌ها دارای ایرادی هرچند کوچک در نسخه‌های ژنی خود بودند. ایرادهایی که هرچند کوچک‌اند اما ممکن است در آینده باعث ایجاد مشکلی بزرگ شوند
به لیست نگاهی می‌اندازد نفر بعدی دختر بیست‌ساله‌ای به نام ایمراست؛ او را به خوبی می‌شناسد. دختر همکارش!
آن روز نحس را به خاطر می‌آورد؛ فشار برای پایان پروژه بسیار زیاد بود. هرچقدر اسرار کردند که چند ماه دیگر صبر کنند؛ تا پایان بازه زمانی پروژه حرف آن‌ها مورد قبول واقع نشد. تا حدی که مجبور شدند؛ سریعا آزمایش انسانی را شروع کنند. انگشتری که از ماده‌های مختلفی ساخته شده بود و طی دو روز قرار بود جذب انگشت فرد شده تا جلوی بافت‌های سرطانی شده و بافت‌هایی که سریعا در حال تقسیم و رشد هستند را بگیرد. آزمایش روی پسر ده‌ساله‌ای که پزشکان از او قطع امید کرده بودند انجام شد. آنقدر شیرین زبانی میکرد که گویی کاملا سالم بود. با وجود دردهای زیادی که از شیمی درمانی به او هدیه شده بود، بازهم شاد بود و شعر می‌خواند و با اسباب بازی‌هایش بازی می‌کرد. پدرش می‌گفت به جز زمانی که در شیمی درمانی بوده هیچ‌گاه پسرش را گریان ندیده. وقتی الن را به پدر ایمرا نشان دادیم درمانده به پسر خیره شد. انگار متوجه مشکلی شده بود؛ اما کاری از دستش بر نمی‌آمد. او را همراه پدرش به آزمایشگاه خصوصی و مخفی خودش برد. طبق اطلاعاتی که به ما داده می‌شد؛ دو روز اول مشکلی وجود نداشت. رشد بافت‌های سرطانی متوقف شد ولی از چند هفته بعد به شدت وزن آن پسر رو به کاهش گذاشت بعد از چکاپ متوجه شدند؛ مواد آن انگشتر علاوه بر مهار رشد سلول‌های سرطانی در حال مهار رشد و تقسیم سلول‌های عادی نیز هستند!
با مهندسی معکوس آن انگشتر یک‌انگشتر جدید برای پسرآماده شد اما برای بهبودی او خیلی دیر بود.
صحنه‌ای که انگشتر را به پدر آن پسرک داد که سریعا بدست پسر بیندازد و پدر با تلخندی به او پاسخ داد؛ نوش دارو بعد مرگ سهراب را به خوبی یاد دارد! گویی همینک این اتفاق در حال رخ دادن بود، پدر ایمرا همان دانشمندی بود که مخترع آن دو انگشتر به شمار می‌رفت.

به قلم :الهام


V.I.P رمان آندرومدا | کارگروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Parmida_viola، FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿ و 13 نفر دیگر

Melika Kakou

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
عضویت
24/4/20
ارسال ها
351
امتیاز واکنش
7,080
امتیاز
263
محل سکونت
In The Windows
زمان حضور
73 روز 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی|رمان۹۸
"آندرومدا"
" نوزده‌ام اکتبر سال دوهزار و چهارصد و هفتاد و یک"
"مسکو، روسیه"
"به قلم ملیکا"
سرما در جانش رخنه کرده بود. زمستانی که می‌گذراندند آن‌قدر سرد بود که کسی جرات بیرون آمدن از خانه را نداشت! شاید برای این بود که اتفاقی که از کودکی در گوش‌شان زمزمه کرده بودند؛ درحال رخداد بود. نجواکنان، ناسزایی به دانیل می‌دهد. یک‌ساعت تمام در این سرما منتظرش بود؛ اما گویی انگار قرارشان را یادش رفته ابود! از جیب مانتویش گوشی نسبتا بزرگ‌اش را در می‌آورد. شماره‌‌اش را می‌گیرد. لحظاتی در سکوت و بعد صدای تک بوق می‌آید. چشمانش را می‌بندد و آرام "دیوونه‌ام کردی" ای می‌گوید. صدای مضطرب نویان دلشوره‌اش را بیشتر می‌کند.
- بله...
با سرعت چشمانش را باز کرده و بلند فریاد می‌زند:
- کدوم گوری هستی تو؟!
پر صدا آب دهانش را می‌بلعد و با صدایی که به سختی به گوش می‌رسد پچ می‌زند:
- سریع بیا آزمایش‌گاه دانشکده داروسازی و بعد تنها صدای بوق ممتد است که لالایی می‌دهد گوش دخترک را!
***
پاورچین و بی‌هیچ صدایی قدم بر می‌داشت. فضای گرفته و سرد دانشکده او را به تعجب انداخته بود. در حالی که نگاهش را به سقف و حفره‌هایی داده بود که سرمای وحشتناک بیرون را به داخل می‌داد؛ دستی دهان و بینی‌اش را گرفت و او را به کنار کشید. تقلا می‌کرد و جیغ‌های کوتاه می‌کشید. صدایی در کنار گوشش پچ زد:
-نترس، منم دانیل... با شنیدن صدای و مردانه‌ی دانیل دستش را بر روی دست مرد می‌گذارد و با شدت زیاد دست دانیل را به پایین می‌اندازد.
- می‌مردی از اول بگی؟! و سپس به عقب بر می‌گردد و نگاهی به مرد می‌اندازد. صورتش مانند همیشه نبود. تکه‌هایی از صورتش قرمز و بقیه‌ی صورتش مشابه گچ‌دیوار بود. با اضطراب می‌گوید:
- چه خبره؛ این جیمزباند بازی‌ها چیه؟!

دانیل سریع دست‌ش را به حالت سکوت جلوی بینی‌اش می‌گیرد.
- یه خبرهاییِ اینجا! یه کارهایی دارن می‌کنن! باید از کارهاشون سر در بیاریم! نمی‌شه اینجوری! جاسمین می‌گفت یه وقت‌هایی صداهایی از اینجا می‌آد!
آرام دستش را بر روی دهانش می‌کوبد.
- یا مسیح! نکنه... نکنه... وسط حرفش می‌پرد و نجوا می‌کند:
- به اتفاق درستی داری فکر می‌کنی! توی گوش‌مون خوندن و باور نمی‌کردیم! اما مثل اینکه درست در اومد!


V.I.P رمان آندرومدا | کارگروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، *ELNAZ*، Saghár✿ و 13 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا