خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: پیکسی
ژانر: فانتزی، عاشقانه
نام نویسندگان: Arad.zarei, Rasta کاربران انجمن رمان 98
ناظر: MĀŘÝM
خلاصه: افسانه‌ها می‌گویند پری‌ها مایه‌ی آبادی جنگل‌اند؛ پری‌ها فصل‌ها را به وجود می‌آورند و حیات را جریان می‌دهند! اما هیچ کس آن‌ها را به چشم ندیده.
دیدن آن‌ها به دور از عقل نیست؛ البته برای انسان‌هایی فهیم و جستجوگر!


در حال تایپ رمان پیکسی | کارگروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: دونه انار، *ELNAZ*، Jãs.I و 33 نفر دیگر

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 | دانلود رمان
مقدمه:
پری من، صدای بال هایت صدای زندگیست! موهای ابریشمیِ تو؛ یک بند انگشت من است اما برای من دریاییست که باید در آن غرق شوم! من احمقانه عاشق تو شدم، عاشق یک پری! پری‌ای که در یک دست من جا میگیرد. اما من تلاش میکنم برای داشتنت! من تلاش میکنم برای عشق کوچک ما!


در حال تایپ رمان پیکسی | کارگروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: دونه انار، *ELNAZ*، Jãs.I و 29 نفر دیگر

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

پارت یک
صندلی عقب سوار شدم و در رو بستم، رو به راننده گفتم:
- لطفاَ منو برسونین فرودگاه.
راننده سری تکون داد و راه افتاد، کمربندم رو بستم و سرم رو به پنجره تکیه دادم؛ قرار بود برای یه مدت طولانی برم مازندران و با عزیز زندگی کنم. یا شاید هم کل عمرم! خونه‌ای که نزدیک جنگل بود و از بچگی ازش متنفر بودم، گوشیم زنگ خورد از جیبم بیرونش آوردم و جواب دادم:
- بله عرشیا.
- پرهام کجایی؟ داری میای؟
- آره نزدیک به فرودگاهم.
- اوکی پس می‌بینمت.
- می‌بینمت.
گوشی رو قطع کردم و دوباره تو جیبم گذاشتمش، بعد از گذشت ده دقیقه به فرودگاه رسیدیم؛ کرایه رو حساب کردم و چمدون‌هام رو از صندوق عقب برداشتم. به طرف سالن فرودگاه راه افتادم و به سمت مسئول اونجا رفتم و گفتم:
- سلام، پرواز تهران_مازندران.
- سلام، لطفاَ منتظر باشید.
بعد یه کاغذ که روش شماره پروازم بود بهم داد، سری تکون دادم روی یکی از صندلی‌ها نشستم بیست دقیقه‌ای منتظر بودم که شمارم رو پیج کردن. بلاخره بعد از انجام دادن کارهای هواپیما سوار شدم و گوشیم رو خاموش کردم. از پنجره کوچیکِ هواپیما بیرون رو نگاه می‌کردم که بعد از تذکر خلبان برای بستن کمربندها هواپیما حرکت کرد، کم‌کم همه چی مثل یه نقطه کوچیک و کوچیک‌تر میشد تا به دور‌ترین نقطه رسید واقعاَ قشنگ بود، لبخندی روی لـ*ـبم اومد و سرم و به صندلی تکیه دادم. نفس عمیقی کشیدم و ذهنم و از اینکه از این به بعد باید تو اون خونه باشم دور کردم، البته من عرشیا و عزیز رو واقعاَ دوست دارم اما اون خونه‌ی مرموز رو نه! به در رسیدم، زنگ رو زدم بعد از چند دقیقه عرشیا در رو باز کرد، با خوشحالی گفت:
- خوش اومدی پری
با اخم گفتم:
- صد دفعه گفتم اسم من رو درست صدا کن.
فاصله بین حیاط تا خونه رو طی کردیم
تو حیاط نشسته بودم و به خونه درختی که روبه‌روم بود نگاه می‌کردم؛ بچه که بودم وقتی که عمو اکبر تازه اونجا رو ساخته بود خیلی از اونجا خوشم میومد شب می خواستم اونجا بخوابم ولی عرشیا می‌ترسید چون بیرون تاریک بود و اونجا رو با فانوس روشن نگه می‌داشتیم بنابراین تصمیم گرفتم تنهایی اونجا بخوابم نیم ساعتی از رفتن عرشیا می‌گذشت و من هنوز نخوابیده بودم که صدای یه نفر اومد که می‌گفت:
- فانوس رو خاموش کن.
متعجب به اطرافم نگاه کردم ولی کسی رو ندیدم که بازم صداش اومد:
- نشنیدی چی گفتم؟!
ترسیدم سریع فانوس رو خاموش کردم اونموقع بچه بودم فکر می‌کردم چون دیر خوابیدم هیولاها اومدن من رو بخورن اما الان که بهش فکر می‌کنم اون فقط توهم بوده بخاطر قصه‌های عجیب عزیز، با صدای عرشیا به خودم اومدم و در جوابش گفتم:
- فکر کنم این‌دفعه مدت طولانی اینجا می‌مونم.
عرشیا سری تکون داد؛ تعجب کردم و گفتم:
- چیشده؟ دیگه نمک نمی‌ریزی!
خنده کوتاهی کرد و گفت:
- حسش نیست.
چشمام کاملا گرد شد که باز با خنده گفت:
- چیه خب؟ منم آدمم بعضی وقت‌ها حوصله ندارم.
سری تکون دادم و گفتم:
- تو که آدم نیستی!
چشم غره‌ای رفت که خنده کوتاهی کردم و گفتم:
- عزیز کجا رفته؟
- رفته خونه همسایه، یه ربع دیگه بیاد فکر کنم.
آهانی گفتم و به طرف خونه درختی راه افتادم، رو به عرشیا گفتم:
- هنوزم از اونجا می‌ترسی؟
خنده‌ای کرد و گفت:
- نه بابا مگه بچه‌ام.
نیشخندی زدم و گفتم:
- پس بیا!
یه ابروشو انداخت بالا و اومد کنارم ایستاد؛ سری تکون دادم و مثل بچگیامون تا خونه درختی مسابقه گذاشتیم.


در حال تایپ رمان پیکسی | کارگروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: دونه انار، *ELNAZ*، Jãs.I و 30 نفر دیگر

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

پارت دو
عرشیا با خنده گفت:
- هه! پیر شدی پری جون.
اخمی کردم و گفتم:
- بچگی من می‌بردم.
شونه‌ای بالا انداخت، در خونه درختی رو باز کردم و توش سرک کشیدم؛ لبخندی روی لـ*ـبم نشست. همه چی مثل قبل بود خاطره‌‌هام جلوی چشمم نقش می‌بستن؛ یدفعه عرشیا هولم داد که پرت شدم روی زمین چوبی خونه درختی، تقریبا با داد گفتم:
- مگه مریضی؟!
با پوزخند گفت:
- دیدم زیادی داری غرق میشی، خواستم کمکت کنم.
بلند شدم و گفتم:
- هیچوقت تغییر نمی‌کنی.
با لبخند ابرویی بالا انداخت و یه چرخی دور خونه درختی زد، صدای در حیاط اومد. از خونه درختی بیرون اومدم و از پله‌هاش پایین اومدم، به طرف عزیز رفتم و با لبخند گفتم:
- سلام عزیز.
عزیز با خنده گفت:
- به سلام گل پسرم، بیا جلوتر ببینمت.
جلوتر رفتم که عزیز پیشونیم رو دست کشید و گفت:
- خوشتیپ شدی مرد جوان.
لبخندی زدم، عرشیا همون‌طور که از پله‌های خونه درختی پایین میومد گفت:
- عزیز زیادی لوسش کردی!
عزیز با خنده گفت:
- تو که همیشه ور دلمی بچه جون.
خندیدم و گفتم:
- ولش کن عزیز از بچگی حسود بود.
عزیز سری از تاسف تکون داد و تکیه بر عصاش به طرف خونه راه افتاد.
خورشید داشت غروب می‌کرد، من و عرشیا تو حیاط کنار خونه درختی بودیم و کباب درست می‌کردیم. داشتم گوجه‌ها رو به سیخ می‌زدم، پرسیدم:
- گوجه دوست داری؟
عرشیا: نه زیاد، ولی عزیز خیلی دوست داره.
گفتم:
- منم دوست ندارم پس همین قدر کافیه دیگه، بقیش رو ببر تو.
مظلوم نگاهم کرد و گفت:
- تو ببر.
خندیدم و گفتم:
- تنبل!
به سمت خونه راه افتادم‌‌. فاصله خونه درختی تا خونه یکم بیشتر بود. گوجه‌ها رو تو یخچال گذاشتم. یکم صدام رو بردم بالا گفتم:
- عزیز بیا که شام آماده‌ست.
صدایی ازش نیومد یدونه بشقاب برداشتم برای عزیز، من و عرشیا هم که مثل گاویم نیازی به بشقاب نداریم؛ رفتم اتاق‌ها رو نگاه کردم تو یکی از اتاق‌ها دیدمش که داره نماز می‌خونه آروم گفتم:
- عه اینجایی، خب پس شنیدی که چی گفتم، من رفتم.
تا عرشیا دخل کباب‌ها رو نیاورده سریع رفتم پیشش؛ دو سه تا سیخ رو خورده بود دستم رو زدم به کمرم و گفتم:
- وایمیسادی ما هم می‌اومدیم دیگه گوسفند!
همینطور که داشت می‌خورد گفت:
- به جون تو داشتم از گشنگی می‌مردم!
گفتم:
- همین چند ساعت پیش املت خوردی دیگه.
عرشیا: با املت که آدم سیر نمیشه!
خواستم بشینم که گفت:
- تا سرپایی چراغ رو روشن کن کور شدم.
شام رو کنار هم خوردیم و قرار شد من و عرشیا تو خونه درختی بخوابیم، همیشه وقتی می‌اومدم اینجا چند شب رو تو خونه درختی می‌خوابیدیم.
تو جام دراز کشیده بودم و داشتم به آینده نامعلومم فکر می‌کردم، عرشیا لامپ رو خاموش کرد و اومد تو جاش دراز کشید، چرخید سمتم و گفت:
- چرا نمی‌خوابی؟
یه نگاه بهش کردم و گفتم:
- هیچی همینطوری.
عرشیا:
- گفتم شاید از اونایی که فقط تو تـ*ـخت خودشون خوابشون می‌بره.
خندیدم و گفتم:
- نه بابا تو تـ*ـخت که نمی‌خوابم میفتم پایین، کلاً هر جا که غش کنم همونجا می‌خوابم.


در حال تایپ رمان پیکسی | کارگروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: دونه انار، *ELNAZ*، LADY و 29 نفر دیگر

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پیکسی | کارگروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: دونه انار، *ELNAZ*، Saghár✿ و 25 نفر دیگر

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهار
جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم و داشتم فیلم می‌دیدم، عرشیا هم که بزنم به تخته فاقد هر گونه حرکت و حوصله در طول زندگی بود، یه بالش برای خودش نمی‌آورد و جای زیادی از بالشم رو اشغال کرده بود از سمت راست با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پیکسی | کارگروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: دونه انار، *ELNAZ*، Saghár✿ و 23 نفر دیگر

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
عرشیا با پوزخند گفت:
- که چی؟ چیشده وسط عشق و حالش توی آلمان یادش افتاده یه پسرم داره!
عزیز هم با ناراحتی گفت:
- چی بگم والا، می‌گفت می‌خواد ببینتت من گفتم لازم نکرده، اما بازم اون مادرته و حق داره ببینتت منم نمی‌تونم چیزی بیشتر از این بگم.
عرشیا با اخم گفت:
- عمراً برم ببینمش.
بدون اینکه چیزی بگم دوباره رفتم سراغ کوفتم و همینجور که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پیکسی | کارگروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: دونه انار، *ELNAZ*، Saghár✿ و 21 نفر دیگر

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرم رو به سمت بوفه مدرسه چرخوندم و گفتم:
- اونجا.
پرسید:
- تو کیشی؟
گفتم:
- پسرداییش.
گفت:
- اها، اسم من سیناست، اسم تو چیه؟
گفتم:
- پرهام.
سینا:
- چرا اومدی روستا؟!
اه چقد فضول بود، با بی حوصلگی گفتم:
- نیازی نمی‌بینم توضیح بدم.
خندید و گفت:
- چرا؟ قراره با هم دوست بشیما.
بهش نگاه کردم، موهاش خیلی بیشتر و نسبتاً بلند بود فکر کنم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پیکسی | کارگروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: دونه انار، *ELNAZ*، Saghár✿ و 16 نفر دیگر

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
سینا گفت:
- گفتم که یه هفته مدرسه رو بپیچونیم و بریم عشق و حال!
- کجا مثلا؟
با لبخند گفت:
- چند سال پیشا بابام یه ویلای کوچولو خرید، ولی جاش خیلی توپه نزدیک جنگل روبروش دریا!
لبخندی زدم و گفتم:
- ایول پایم! ولی اجازه میدن؟ غیبت می‌خوریم که.
عرشیا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بیخیال بابا نزدیک امتحاناس تق و لقه.
سینا هم سری تکون داد و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پیکسی | کارگروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: دونه انار، Saghár✿، The unborn و 4 نفر دیگر

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
به طرف عزیز رفتیم و بعد از اینکه بهش سلام کردیم وارد دفتر شد بعد از چند دقیقه بیرون اومد و گفت:
- وای چه مرد پرچونه‌ای بود هر چی می‌گفتم حرف خودش رو میزد ولی آخرش اجازه رو گرفتم.
من و عرشیا خندیدیم و دستامون رو بهم کوبیدیم، پرسیدم:
- اما عزیز کی میاد پیشت؟
عزیز چادر گل گلیش رو جلو کشید و گفت:
- سارا داره میاد.
سارا عمه من بود و خاله‌ی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پیکسی | کارگروهی کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: دونه انار، Saghár✿، Dylan O'Brien و 5 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا