انجمن رماننویسی |
دانلود رمان جدید
پارت دو
عرشیا با خنده گفت:
- هه! پیر شدی پری جون.
اخمی کردم و گفتم:
- بچگی من میبردم.
شونهای بالا انداخت، در خونه درختی رو باز کردم و توش سرک کشیدم؛ لبخندی روی لـ*ـبم نشست. همه چی مثل قبل بود خاطرههام جلوی چشمم نقش میبستن؛ یدفعه عرشیا هولم داد که پرت شدم روی زمین چوبی خونه درختی، تقریبا با داد گفتم:
- مگه مریضی؟!
با پوزخند گفت:
- دیدم زیادی داری غرق میشی، خواستم کمکت کنم.
بلند شدم و گفتم:
- هیچوقت تغییر نمیکنی.
با لبخند ابرویی بالا انداخت و یه چرخی دور خونه درختی زد، صدای در حیاط اومد. از خونه درختی بیرون اومدم و از پلههاش پایین اومدم، به طرف عزیز رفتم و با لبخند گفتم:
- سلام عزیز.
عزیز با خنده گفت:
- به سلام گل پسرم، بیا جلوتر ببینمت.
جلوتر رفتم که عزیز پیشونیم رو دست کشید و گفت:
- خوشتیپ شدی مرد جوان.
لبخندی زدم، عرشیا همونطور که از پلههای خونه درختی پایین میومد گفت:
- عزیز زیادی لوسش کردی!
عزیز با خنده گفت:
- تو که همیشه ور دلمی بچه جون.
خندیدم و گفتم:
- ولش کن عزیز از بچگی حسود بود.
عزیز سری از تاسف تکون داد و تکیه بر عصاش به طرف خونه راه افتاد.
خورشید داشت غروب میکرد، من و عرشیا تو حیاط کنار خونه درختی بودیم و کباب درست میکردیم. داشتم گوجهها رو به سیخ میزدم، پرسیدم:
- گوجه دوست داری؟
عرشیا: نه زیاد، ولی عزیز خیلی دوست داره.
گفتم:
- منم دوست ندارم پس همین قدر کافیه دیگه، بقیش رو ببر تو.
مظلوم نگاهم کرد و گفت:
- تو ببر.
خندیدم و گفتم:
- تنبل!
به سمت خونه راه افتادم. فاصله خونه درختی تا خونه یکم بیشتر بود. گوجهها رو تو یخچال گذاشتم. یکم صدام رو بردم بالا گفتم:
- عزیز بیا که شام آمادهست.
صدایی ازش نیومد یدونه بشقاب برداشتم برای عزیز، من و عرشیا هم که مثل گاویم نیازی به بشقاب نداریم؛ رفتم اتاقها رو نگاه کردم تو یکی از اتاقها دیدمش که داره نماز میخونه آروم گفتم:
- عه اینجایی، خب پس شنیدی که چی گفتم، من رفتم.
تا عرشیا دخل کبابها رو نیاورده سریع رفتم پیشش؛ دو سه تا سیخ رو خورده بود دستم رو زدم به کمرم و گفتم:
- وایمیسادی ما هم میاومدیم دیگه گوسفند!
همینطور که داشت میخورد گفت:
- به جون تو داشتم از گشنگی میمردم!
گفتم:
- همین چند ساعت پیش املت خوردی دیگه.
عرشیا: با املت که آدم سیر نمیشه!
خواستم بشینم که گفت:
- تا سرپایی چراغ رو روشن کن کور شدم.
شام رو کنار هم خوردیم و قرار شد من و عرشیا تو خونه درختی بخوابیم، همیشه وقتی میاومدم اینجا چند شب رو تو خونه درختی میخوابیدیم.
تو جام دراز کشیده بودم و داشتم به آینده نامعلومم فکر میکردم، عرشیا لامپ رو خاموش کرد و اومد تو جاش دراز کشید، چرخید سمتم و گفت:
- چرا نمیخوابی؟
یه نگاه بهش کردم و گفتم:
- هیچی همینطوری.
عرشیا:
- گفتم شاید از اونایی که فقط تو تـ*ـخت خودشون خوابشون میبره.
خندیدم و گفتم:
- نه بابا تو تـ*ـخت که نمیخوابم میفتم پایین، کلاً هر جا که غش کنم همونجا میخوابم.