✺اختصاصی رمان چوبین آفر | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

فاطمه بیابانی · 21/1/21

"پارت بیست نهم"
انقدر صدایش دلنشین بود که دلت میخواست کنارش بنشینی و او برایت صحبت کند. لبخندی به دخترک زدم و گفتم:
-چشم عزیزم با کمال میل. فقط دوغ، نوشابه، دلستر، ابمیوه؟...

فاطمه بیابانی · 30/1/21

"پارت سی‌ام"
به ترتیب به سمت میز شماره هفت و نه هم رفتم و سفارششان را ثبت کردم.
به اشپزخانه رفتم و تبلتم را به سرآشپز تحویل دادم. خواستم میز را ببرم که سفارش مشتری هارا برسانم که سرآشپز با آن صدای نازک ولی پر ابهتش گفت:
-تو فقط سفارش...

فاطمه بیابانی · 7/2/21

"پارت سی و یکم"
اهای بلند و بالایی گفت و مشغول کارش شد. انگار تازه یادم آمده بود، دلیل اینکه پیش ریحون...

فاطمه بیابانی · 14/2/21

"پارت سی و دوم"
از بین آشپز‌هایی که هر کدام مشغول پخت و پز غذایی متفاوت...

فاطمه بیابانی · 16/2/21

"پارت سی و سوم"
عصبانیتم فروکش کرد، دست سالمم را روی قلبم گذاشتم و در دل گفتم:
-جات همیشه اینجاست بابایی!
بلافاصله نگاهی به آسمان کردم، لبخندش را...

فاطمه بیابانی · 28/2/21

"پارت سی و چهارم"
موبایل را درون کیفم نهادم. با قدم‌های آهسته به سمت ریحون رفتم که هنوز، مشغول دید زدن خرس‌های پشمالو و بزرگ درون ویترین بود. با دستم روی شانه‌اش ضربه زدم و با تمسخر گفتم...

فاطمه بیابانی · 13/3/21

"پارت سی و ششم"
شال مشکی رنگم را روی دهان و بینیم گذاشتم تا شاید از آن بوی بد ماشین کمتر استشمام کنم! با دستگیره فلزی و نیمه شکسته ماشین، شیشه را پایین آوردم و سرم را...

فاطمه بیابانی · 5/4/21

"پارت سی و هفتم"
بوی عطر تلخش را استشمام کردم. این عطر را خوب میشناختم، عطر گران قیمتی بود و گارسون ها با آن حقوق ناچیز نمیتوانند اینگونه عطری را خریداری کنند. سرم را برگرداندم تا صاحب این بوی تلخ را ببینم. لبخندم پر کشید و جایش را به...

فاطمه بیابانی · 20/4/21

پارت سی و هفتم
با به صدا در آمدن آیفون دست از نوشتن برداشتم. کش و قوسی به بدنم دادم و از جایم بلند شدم. از اتاق خارج شدم و به طرف در ورودی رفتم. آیفون را برداشتم که چهره شاد ساناز نمایان شد. در را برایش با کردم و منتظر شدم تا برسد. اول بوی عطر شیرینش...

فاطمه بیابانی · 5/5/21

"پارت سی و هشتم"
از خنده زیبایش لـ*ـب‌های من هم به تبسم باز شد. با همان تبسم ریز روی لـ*ـب‌های نازکم گفتم:
-با همین خنده‌ها دلش رو بردی؟
به سرفه افتاد. حالا نوبت من بود که بی وقفه بخندم از سانازی که بعد از چند سال گونه‌های کوچکش گلگون شدند...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نظرتون راجب رمان چیه؟

عالی

خیلی خوب

بد

افتضاح

ناظر کتاب

ناظر کتاب

ناظر کتاب

ناظر کتاب

ناظر کتاب

ناظر کتاب

ناظر کتاب

ناظر کتاب

ناظر کتاب

ناظر کتاب

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین