خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون راجب رمان چیه؟

  • عالی

    رای: 36 69.2%
  • خیلی خوب

    رای: 14 26.9%
  • بد

    رای: 2 3.8%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    52

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
"به نام خالق هستی"
نام رمان: چوبین آفر
نویسنده: fatim808 (فاطمه بیابانی)
ژانر: تراژدی، عاشقانه، جنایی-مافیایی
ناظر:
Mahla_Bagheri
سطح: اختصاصی
خلاصه:

می‌جنگم و نابودت می‌کنم ای تویی که ادامه‌ی حیاتم را برایم دشوار ساختی.
به گونه‌ای بر‌زمینت می‌کوبم، که دیگر هوای برخاستن به سرت نزد.
منی که تو، بی‌رحمانه خوی انتقام جوی را درونش غلتاندی!
آری، تو!
تویی که واژه انسان بودن را به تاراج بردی‌ای.
چوبین: کینه
آفر: آتش
"این رمان اختصاصی انجمن رمان۹۸میباشد. "


✺اختصاصی رمان چوبین آفر | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tabassoum، Artemis_n، Parmida_viola و 84 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
دوستای عزیزم، هر نظری برای بهتر شدن رمان دارین لطفا بهم بگین.:گل: مشکلاتش، عیب‌هاش، خلاصه هر چی... منتظر نقد هاتون هستم گل های من:گل::g3b:
مقدمه:
نفرت، تک شاهزاده‌ی قلبم که برای جانت دندان تیز کرده!
در دریای وجودم، چه خوش نفرت درحال سراییدن است!
در ذهن، از خود، تماثیلی چون مار داری!
ولیکن، آن مار، من هستم و دیگر بس!
من را تشنه‌ی فریاد‌های عاجزانه‌ات کردی!
بمان و مرا سیرآب کن!


✺اختصاصی رمان چوبین آفر | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tabassoum، Parmida_viola، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 88 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت اول"
صدای انفجار، فضای سهمگینی ایجاد کرده بود. پاهایم قفل شده بودند؛ مردمک مشکی چشم‌هایم می‌لرزید، جرئت رفتن به سوی آن فضای نفس‌گیر را نداشتم.
دود خاکستری رنگی را که چند متر جلوتر به سمت آسمان پهناور میرفت را نظاره‌گر بودم، اما شجاعت رفتن و دیدن صحنه خشن روبه رویم را در توان این دختر نازک دل نمی‌دیدم. صفحه‌ی زیبای پر بلوت بالای سرم در حال تیره شدن بود.
آفتاب سوزان بر روی زمین می‌تابید، گویی ظهر عاشورا شده بود، همان‌قدر غریب، همان‌قدر مظلوم!
ماشینم را رها کردم و پاهایم را حرکت دادم، آرام آرام به جلو می‌رفتم.
نمی‌دانم، شاید می‌خواستم اینگونه از حقایقی که قرار بوده بشنوم و ببینم دور بمانم! واهمه داشتم از فکر و خیال‌هایی که در ذهنم جولان می‌داد. می‌ترسیدم که نکند این انفجار که صدایش هنوز در گوش‌هایم نجوا میشود، حاصل چیزی باشد که فکر می‌کنم.
به حلقه شلوغ و پر از تجمع مردم رسیدم. هر کس را که سر راهم بود کنار زدم؛ مردمی بیکار که منتظر سوژه‌ای بودند برای گذراندن اوقات فراغت خود.
از لا به ‌لای آن‌ها نور قرمز رنگی به سمتم آمد، خودم را از مابین افراد ریز و درشتی که سد راهم بودند، رد کردم.
نسیم داغ و گرمی که حاصل این غول سرخ رنگ بود، پوست سفید صورتم را می‌سوزاند.
آری، نقطه شروع آن آتش برافراشته در آسمان، ماشین مشکی رنگی بود که حال، چیزی جز چند قطعه آهن ریز و خوردشده نبود.
چشمانم به دنبال امداد‌گرانی رفت که سعی می‌کردند این آتش بدقلق را خاموش کنند.
آن ماشین در حال سوختن را می‌شناختم؛ اتومبیل عزیزترینم را میشناختم!
پاهایم تحمل وزنم را نداشت، با زانو بر روی زمین فرود آمدم.
انعکاس نور سرخ رنگ آتشی که متعلق به ماشین پدر بود، در چشمم می‌زد!
بدون لحظه ای پلک زدن مات و مبهوت به اتومبیلی نگاه می‌کردم که صبح خودم پدرم را با آن راهی کردم، اما اکنون همان ماشین برایش سند مرگش را امضا کرد.
صدای جلز و ولز در گوشم به صدا درآمد، دستم را روی گوش‌هایم گذاشتم تا صدایی که از سوختن ماشین رو به رویم بلند می‌شد را نشنوم. سرم را به چپ و راست تکان می‌دادم و زیر لـ*ـب با خودم حرف میزدم. تمام خاطرات این چند سال اخیر، مانند ترکی از جلوی چشمان مشکی رنگم رد شد.
قطرات اشک از چشمانم سرازیرو گونه‌های برجسته‌ام را تر کرد. اشک‌هایم گویا باهم مسابقه گذاشته بودند که لحظه ای بند نمی‌آمدند، دست روی سـ*ـینه ام گذاشتم و در دل گفتم:
-مگه قرار نبود سالم برگردی؟!
با درد فریاد زدم:
‌-مگه قرار نبود سالم برگردی؟!
مردم وقتی دیدند در حال خودم نیستم و دیوانه وار ناله می‌کنم، از دورم متفرق شدند. داد میزدم، بر سرو صورتم می‌کوبیدم و زجه‌کنان با پدری که دیگر نداشتمش سخن می‌گفتم:‌
-بابایی تو که بد قول نبودی! قرار نبود اینقدر زود بری بابا! آخ بابای مهربونم... آخ بابام چه کنم با درد نبودنت...
مروارید‌های غلتان روی گونه‌هایم لحظه‌ای از دست بازی کردن برنمی‌داشتند.
ناگهان در جای گرمی فرو رفتم، عطر تنش را به ریه هایم هدیه کردم، دریافتم آن فرد کسی جز یار همیشگی‌ام نیست، لبه‌های چادر مشکی رنگش را در دست گرفتم و ناله کردم:
-مرجان، بگو که بابام من رو تنها نذاشته، بگو که بدقول نبوده!
سرم را بلند کردم و در چشمان میشی رنگش با اشک خیره شدم و با داد گریه تکانش دادم و فریاد زدم:
- یه چیزی بگو!
همان طور ساکت و مسکوت با آن چشمان میشی رنگش به من خیره شده بود و به پهنا‌ی صورت اشک می‌ریخت،
محکم فشردمش و ناله کنان در حالی که به شدت لبه‌های چادرش را می‌فشردم گفتم:
-مرجان چرا بابام انقدر زود رفت؟ اون هنوز جوون بود، آرزوها که نداشت، حالا من باید چه کار کنم بدون پشتیبانم؟ بدون همدمم!
سرم را در یقه مرجان فرو بردم و گریستم به حال خودم. از آنچه می‌ترسیدم به سرم آمده بود. همیشه از قدیم‌ها می‌گفتند اگر دلت برای کسی خیلی بسوزد، ممکن است برای خودت هم پیش بیاید. راست میگفتند، هفته پیش چقدر به حال مرجان افسوس خوردم که دیگر والدینش نیستند که برایش یک کوه استوار باشند. چشمانم را باز کردم و باز جنازه ماشین پدرم را دیدم و آخرین شب با هم بودنمان همانند تصویری در جلوی چشمانم نقش بست.
" -به به، ببین دختر بابا چه کرده! همه رو دیوونه کرده.
لبخندی دلنشینی چاشنی صورت گردم کردم و لبان نازکم را کش دادم، ابرو بالا انداختم و گفتم:
-کار خاصی نکرده، فقط غذاپخته تا باباش بعد از یک ماه دلی از عزا در بیاره.
دست دراز کرد و لپ‌های نداشته من را کشید و با سرخوشی و خنده گفت:
-دستشون درد نکنه. "
-آخ برای قلب تکه پاره ام!
گریستم به حال خود بیچاره‌ام که نمی‌دانستم دیشب آخرین شبی است که قرار است مهمان من باشد، زار زدم به حال خود فلک زده‌ام که از همان کودکی مهر تنهایی بر پیشانیم زدند. از همان روزی که پدر با لباسی سیاه به مهد آمد، سعی می‌کرد غمش را بروز ندهد، اما من با بچه بودنم می‌فهمیدم یک چیزی پدرم را آزار میدهد.
آن روز با آن که دختری بسیار شلوغ و پر سر صدا بودم اما ساکت نشستم. پدر گهگاهی به من نگاه میکرد و چشمان سیاه لباب از اشکش را از من میدزدید. بعد از دقایقی طاقت نیاورد و ماشین را نگه داشت، من را در حصار دستانش فشرد و گریست. با آنکه کودکی خردسال بودم اما سعی کردم پدر را با شیرین‌زبانی‌هایم آرام کنم، اما نشد. وقتی به خانه رسیدیم همه از همسایگان و همکاران پدر، خانه‌مان بودند، باید خوشحال می‌شدم اما وقتی لباس سیاه تنشان دیدم بغ کرده گوشه‌ای نشستم. قبلا دیده بودم وقتی کسی فوت می‌کند برایش لباس مشکی به تن می‌کنند، برای همین ناراحت شدم و دل افسوس خوردم برای کسی که عزیزش را از دست داده.
خانه شلوغ بود و مادر هم نبود، وقتی به پدر گفتم مادر کجاست اشک ریخت، به خاله طاهره که همسایه دیوار به دیوارمان بود گفتم مادر کجاست؟ هق زد. به عمو رسول همکار پدر گفتم مادرم کجاست سر در گریبان فرو برد و آنجا بود که من با آن سن کمم، فهمیدم آنکه باید برایش افسوس بخورم خودم هستم. با لباس مهد وسط خانه نشستم و با مظلومیت تمام رو به پدر گفتم:
-مامان کجاست؟ رفته پیش خدا؟
آخ که شانه‌های پهن پدرم را دیدم که می‌لرزد، پدری که تا به چهار سالگی‌ام اشکش را ندیده بودم. حال اینگونه برای مادرم می‌گریست. مادری که قلبش مریض بود و دیگر طاقت درد را نداشت. آخ به فدایت مادرم که اینگونه تنهایم گذاشتی! آخ پدرم افسوس که دیگر ندارمت، تویی که اینگونه مهر تنهایی بر پیشانیم زدی که در سن ۲۴ سالگی یتیم بشوم. اخ پدر!
آنقدر در آ*غو*ش مرجان گریه کردم که به هق‌هق افتادم، مرجان مرا از خود جدا کرد، دستم را محکم گرفت و مرا وادار کرد که بلند بشوم. بی‌حال بودم، گویی تمام توانم تحلیل رفته بود، تمام وزنم را روی مرجان انداختم و آرام با او راهی شدم، حالم مثل بچه‌ای بود که بعد ساعت‌ها گریه و زاری باز هم به چیزی که می‌خواسته است نرسیده، تازه چیزی را هم از دست داده؛ و حال منه ناتوان، هم پدرم را و هم ماموریتم را از دست دادم.
آخ اگر به آن نامه ناشناس اعتماد نمی‌کردم و اصرار نمی‌کردم حتما نیرو اعزام شود، پدرم الآن زنده بود...
دردی در گلویم احساس کردم، دستم را روی گلویم گذاشتم، نمی‌توانستم نفس بکشم، دستان مرجان از دور شانه‌هایم سر خورد و من با زانو روی زمین فرود آمدم، چشمانم بی فروغ شده بود، دیدم مرجانی را که با صورتی رنگ پریده به من می‌نگرد.
دستی زیر سرم قرار گرفت و مایع خنکی را در گلویم ریخت، به شدت سرفه کردم، چشمانم باز شد، گویی گلویم را خنجری دریده باشد! بطری آبی که الآن مایه حیات دوباره‌ام شده بود را تا انتها سر کشیدم، نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه به ریه‌هایم هدیه دادم، با دیدن دود غلیظی که از ماشین بابا بالا میرفت و آسمان آبی رنگ را تیره و تار می‌کرد، دوباره یاد مصیبتی افتادم که گریبان گیرم شده بود. جوشش اشک‌های مظلومانه‌ام را حس می‌کردم و زمین سردی که با اشک‌های من گرم می‌شد. خواستم از جایم بلند شوم که دستی قدرتمند مانعم شد، با چشمان اشکی و خیس رد دست را گرفتم تا به سرگرد محمدی رسیدم، سورن محمدی! یعنی او بود که به من حیاتی دوباره بخشید؟!
سیاه چال چشمانم را به چشمان عسلی رنگش دوختم. در چشمانش گم شدم، آن عسلی‌هایی که حالا اشک درونشان غلتیده بود! صورتی با فک زاویه دار که با ته ریش منظمش زینت داده شده بود. با صدای خش دار که به خاطر بغضش بود گفت:
-حالتون خوبه؟
‌با صدایی گرفته و لرزان پاسخ دادم‌:
-خوب نیستم، اصلا خوب نیستم.
بعد از کمی سکوت ادامه دادم:
-میخوام پدرم رو ببینم.
دستی بین موهای مشکی رنگش کشید و کلافه گفت:
-بهتر نیست همینجا بمونین؟ رفتن شما و دیدن پدرتون با این حال، مطمئنا چیز خوشایندی برای شما نخواهد بود!
اشکی که از چشمم جاری شد را با دست‌هایم گرفتم و گفتم:
-میخوام واسه آخرین بار ببینمش!


✺اختصاصی رمان چوبین آفر | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: Tabassoum، Parmida_viola، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 89 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی|سایت دانلود رمان
"پارت دوم"
و بلافاصله بعد از حرفم، از جایم بلند شدم. مرجان که تا آن موقع ساکت و مسکوت در کنار سرگرد ایستاده بود، با لحنی که نگرانی درش بیداد میکرد گفت:
-آفر، عزیزم! رفتن تو به اونجا فقط حالت رو خراب تر میکنه.
لبخندی بی جان به چهره ی معصوم مرجان زدم و عقب گرد کردم و به سمت ماشین سوخته بابا که الان چیزی جز چند تکه آهن پاره نبود، حرکت کردم. ماشینی که بابا هر صبح با عشق وصف ناپذیر آن را تمیز میکرد، اما حالا چه! چیزی از آن اتومبیلی که همیشه از تمیزی برق میزد نمانده! امدادگران را دیدم که جنازه ملافه پیچ شده‌ی بابا را با خود می‌بردند، آخ که تا اعماق قلبم تیر کشید، وقتی این صحنه را دیدم. داشتم می‌افتادم که دستی زیر دستان من را گرفت و مرا ثابت نگه داشت. ازآن چهره معصوم، چشمای میشی رنگش که همیشه آرامش را به من تزریق می‌کرد ممنون بودم. قدرت حرکت کردن نداشتم؛ این مرجان بود که پاهای بی حس من را حرکت می‌داد.
با یکدیگرماشین را دور زدیم، به سمت آمبولانسی رفتیم که جنازه عزیزترینم در او بود. به ماشین که رسیدیم چند سرباز ناگهان سد راهمان شدند، اما به دودقیقه نرسید که از سر راهمان کنار رفتند، به عقب نگاهی انداختم و و چهره‌ی اخمو و جدی سرهنگ را دیدم که ابروان پهنش را در هم آمیخته بود و دست به سـ*ـینه ایستاده بود. سرگرد به آنها اشاره کرد که اجازه دیدن پدرم را به من دهند. سری برای سرگرد تکان دادم، دست ظریفم را آرام از دست مرجان بیرون کشیدم، با قدم‌هایی سست و لرزان به آمبولانس نزدیک شدم. پدر را تازه درون آمبولانس گذاشته بودند؛ وقتی بالای سر پدر رسیدم، با دست‌هایی لرزان پارچه سفید را از رویش به کناری زدم، شکه از چیزی که می‌دیدم دست‌هایم را به عقب کشیدم.
-آه خدای من چه میبینم؟! از چهره نورانی پدرم چه میبینم؟!
چیزی از آن چشمان مشکی رنگش که دنیایی درش نهفته بود باقی نمانده بود، آن صورت ساده و در عین حال زیبا چه بر سرش آمده بود؟! دستانم را روی دهانم گذاشتم و اشک‌هایم روانه شد، قلبم درد گرفت از این همه بی‌رحمی دنیا! دستانم را روی قلبم نهادم، کند میزد. شاید او هم دلتنگ پدری بود که دیگر نیست! پرودگارا این چه سرنوشتیست که برایم رقم زده ای؟! از شدت حالت تهوع سریع به بیرون پریدم، سرم گیج می‌رفت، تلوتلو خوران قدمی به جلو برداشتم، اما به خاطرسرگیجه‌ای که داشتم روی دو زانو افتادم، دیدم مرجان و سرگرد که با دو به سمتم می‌آیند، اما من دلم فقط خواب میخواست، خوابی ابدی!
***
با برخورد نور غلیظی که از لای شاخ و برگ‌های درخت روبه روی پنجره اتاق به چشمانم اصابت کرد، آن هارا گشودم. دست راستم را بالا آوردم تا روی سر دردم بگذارم که سوزشی در ناحیه دستم حس کردم و بعد خون قرمز رنگی که از دستم بر روی ملافه سفید رنگ روی تـ*ـخت روانه شد. با صدای باز شدن در نگاهم معطوف آنجا شد. باز هم مرجان بود، دوستی که باز هم منه تنها را رها نکرد، لبخندی بی جان به رویش زدم و دستم را کنارم انداختم، خون دستم زیاد نبود، اما با این حال باز هم محوطه کمی از تـ*ـخت را کثیف کرده بود که سعی کردم همان مقدار کم را مخفی کنم، تا مرجان را بیشتر از این آزرده خاطر نکنم! مرجان با لحنی آرام و آرامش دهنده‌ای گفت:
-میبینم که بهوش اومدی، ما رو نگران کردی آفر خانم! حالت خوبه؟! سر درد نداری؟
کمی سرم درد میکرد اما چیزی نگفتم.
-نه خوبم.


✺اختصاصی رمان چوبین آفر | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: Tabassoum، Parmida_viola، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 84 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی[COLOR=rgb(0, 191...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان چوبین آفر | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Parmida_viola، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 79 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی[COLOR=rgb(255, 0...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان چوبین آفر | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: Tabassoum، Parmida_viola، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 76 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان چوبین آفر | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: Tabassoum، Parmida_viola، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 74 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان چوبین آفر | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tabassoum، Parmida_viola، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 69 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان چوبین آفر | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tabassoum، Parmida_viola، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 71 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,709
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 16 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی[COLOR=rgb(184, 49...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان چوبین آفر | فاطمه بیابانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: Tabassoum، Artemis_n، Parmida_viola و 71 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا