خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

دخترروزهای سخت

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/7/20
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
65
امتیاز
83
زمان حضور
1 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
سایت رمان ۹۸ | انجمن رمان نویسی
به نام خدا
نام رمان: تبهکار منفور و قهرمان مشهور
نام نویسنده : رویا دستاره
نام ناظر: Z.A.H.Ř.Ą༻
ژانر: عاشقانه، جنایی-پلیسی
خلاصه:
طراح زندگی، نیز مانند دیگران، سرنوشتم را جور دیگری بر صفحه زمانه آورد.
و اتفاق را یکی پس از دیگری با طرحی خیره کننده، کشید!
هر لحظه که به آن‌ها می‌رسم، ارام نام خالقم را بر زبان می‌آورم و با قدرت، شروع می‌کنم.
مانند یک سرباز فداکار، یک پلیس اگاه با شلیک در هدف درست!
منم مرد روزهای سخت،مردی که تقدیر باهاش سرلج داره و باهاش راه نمیاد. مردی که از بچگی مرد شد.


در حال تایپ رمان تبهکار منفور و قهرمان مشهور | دخترروزهای سخت کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: nil_pr، Saghár✿، Narges_Alioghli و 20 نفر دیگر

دخترروزهای سخت

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/7/20
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
65
امتیاز
83
زمان حضور
1 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
سایت رمان ۹۸ | انجمن رمان نویسی
مقدمه:
فراموش مکن تا باران نباشد رنگين کمان نيست تا تلخي نباشد شيريني نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ما انساني نيرومند تر و شايسته تر مي سازد خواهي ديد ، آري خورشيد بار ديگر درخشيدن آغاز مي کند


در حال تایپ رمان تبهکار منفور و قهرمان مشهور | دخترروزهای سخت کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: nil_pr، Saghár✿، Narges_Alioghli و 14 نفر دیگر

دخترروزهای سخت

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/7/20
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
65
امتیاز
83
زمان حضور
1 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای هوهوی باد کل فضا رو پرکرده بود وخودش رو محکم به صورتم می‌کوبید واشکام و پاک می‌کرد. روی صندلی توی محوطه حیاط بیمارستان تکیه داده بودم و آسمون رو نگاه می‌کردم؛ صدای کلاغ ها با صدای ماشین ها ادغام شده بود. سوز سردی می‌اومد کاپشنم رو دور خودم بیشتر فشار دادم، دستام قرمز شده بود. چقدر این باد سرد با مشکلات زندگیم تفاهم داشت. کاش میشد واسه ی زندگیمم کاپشنی بگیرم که درمقابلش در امان باشه! دیگه نایی برام نمونده بود؛ چرامن باید این زندگی خفت بارو تجربه می‌کردم!همسرم و دوست دارم، خیلیم دوسش دارم، اما خداداره منو با اون امتحانم می‌کنه!
چشمام و بستم و به صدای باد گوش می‌دادم صدای بوق ماشین ها و اژیر آمبولانس... آمبولانس هایی که خبر از مرگ و بیماری می‌داد. دیگه صداش برام عادی شده بود.
ازجام پاشدم و خریدای توی دستمو محکم تر نگه داشتم و روبه درب ورودی بیمارستان به راه افتادم.
نگاهم رو به اسمی که روی سردر بیمارستان بود دادم
《بیمارستان امام رضا》
***
-مامان
-الان میایم پسرم یکم صبر کن ..
-بخدادیر شد زود باشین دیگه این پایین زیر پام علف سبز شد
-اومدیمم
خواهرم با گل سر خوشگلش و لباس دامن دار صورتیش شروع به دویدن توی حیاط کرد. خیلی دوستش داشتم، مادرمو خواهرم تنها دارایی زندگی من بودن. تنها امیدم برای زندگی، از دار دنیا چیزی نمی‌خواستم جز سلامتیشون همینطوری بهش زل زده بودن که صدای مادرم بلند شد
-سامیار بیا بریم مادر حواست کجاست ؟
-چشم مامان جون ببخشید
-فداتشم پسرم خداببخشه
همون لحظه مادرم خواهرمم صدا زد
-سوگل دخترم لباسات خاکی میشه بازی بسته سوار شو که به امید خدا راه بی‌اوفتیم
-چشم مامانی اومدم
درعقب ماشین و واسه خواهرم باز کردم
-سوار شو شیطون که سرده
با چشمای خوشگل تیله‌ای و گردش بهم نگاه کردو با لحن نازو بچگونش بهم گفت:
-داداشی بهم قول میدی توی راه واسم خوراکی بخری؟
با لبخند جوابشو دادم
-چرا که نه؛ یه عالمه خوراکی های خوشمزه.
بعدشم دستاشو برد بالا
-هورا؛ عاشقتم داداشی.
حالا سوار شو وروجک داداش
بعدشم سوار شد و دروبستم.
صدایی از مادرم نمی‌شنیدم برگشتم که ببینم کجاست که دیدم به من نگاه میکنه و اشک توی چشماش جاری شده جلو رفتم و دستام رو دورش حلقه کردم
-فدای اون اشکات بشم مامانی نمیخوام ناراحت ببینمت. برای قلبت ضرر داره خودت می‌دونی که.
بعدش اشکاشو با دستام پاک کردم و درماشینو براش باز کردم
-سوارشو قوربونت بشم مادر عزیزم
-سامیار خوشحالم که پسری مثل تو دارم.
و بعدشم سوار شد.
ماشین و دور زدم و سوار شدم. ماشینو روشن کردمو و ریموت درو زدم...
-چند ساعتی بود که راه افتاده بودیم
صدای آرامبخش رادیو به گوشم می‌رسید از توی ایینه جلوی ماشینم سوگلو دیدم که خوابیده بود.
به مادرم نگاه کردم.‌مادری که هم برام مادر بود و هم پدر، مادری که برای بزرگ کردنم کلی زحمت کشید مثل فرشته ها چشماش رو روی هم گذاشته بود، دست راستم و که ازاد بود جلوی بینیش بردم هوای گرم بینیش خیالم و راحت می‌کرد؛ از بچگی ترس ازدست دادنشو داشتم!
نفس عمیقی کشیدمو دندرو عوض کردم
جی پی اس رستورانی رو این نزدیکی نشون میداد
با رسیدن به رستوران توقف کردم کمربندمو باز کردم و دستای مادرم و توی دستام گرفتم. صورتشو توی دستم گرفتم اروم نوازشش کردم
-مامان گلم، الهی فداتشم بیدار شو یه غذایی بزنیم تو رگ پاشو قوربونت برم.
چشماشو اروم اروم بازکرد و کشو قوسی به بدنش داد
-کجاییم الان ؟
-یه رستوران بین راهی
سرشو تکون دادو گفت
-سوگلم بیدار کن که بریم دلی از عذا دربیاریم.
-چشم
بعدشم کاپشنمو که به صندلی زده بودم برداشتمو پوشیدم
ازماشین پیاده شدم و اروم در عقب ماشین و باز کردم
-سوگولی، سوگول داداش پاشو، نفس داداشی.
دستای مشت شده ی کوچیکشو به چشماش مالید
-چی شده داداشی؟
-هیچی بریم غذا بخوریم
بعدشم دو دستی گردنم رو گرفت


در حال تایپ رمان تبهکار منفور و قهرمان مشهور | دخترروزهای سخت کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Narges_Alioghli، niloofar.H و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا