خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
قرار دل بی قرارم...
روزهایم تلخ می گذرد و دلم آرام و قرار ندارد چرا که تو را ندارم.
گاه فراموشم می شود که دیگر قرار نیست قدم در این خانه بگذاری،
از جا بر می خیزم خانه را جارو می کنم رد خاک را می برم و رو به ساعت می نشینم و لحظه ها را می شمارم تا صدای کلید انداختنت در خانه بپیچد.
آرام جانم...
این روز ها مهر سکوت بر زبانم زده ام اما هرشب برای قاب عکست همه چیز را می گویم.
آخر مگر می شود چشم هایت را دید و به سخن نیامد؟
محبوبم از تو چه پنهان که وقت هایی، میان درد و دل هایم به گریه می افتم... اما قاب عکس بر عکس تو سکوت می کند و نگاهم می کند؛ دیگر صدای "گریه نکن" گفتن هایت در گوشم تکرار نمی شود...
دیگر کسی قربان صدقه چشم هایم نمی رود که برایت بارانی شده و من اشک میریزم...
در خلوتم آنقدر برایت گریه میکنم تا شاید اشک چشمانم آب ریخته شده در مسیر رفتت باشد و باعث شود بازگردی.
اما دیگر فاصله مان از زمین تا آخرین سیاره منظومه شمسی شده است.
همه می گویند که نمیایی!
می شنوی محبوبم؟
می گویند مرا گذاشته ای و رفتی، فراموشم کرده ای... ولی تو بازگرد و معجزه این روزهایم شو. به همه بگو که هیچ گاه دختر کوچولوی عاشقت را رها نمی کنی و از یاد نمی بری.
بیا به آنها بگو که دوستم داری! آخر دیگر کسی حرف هایم را باور نمی کند...
تا حرف از تو به میان می آید، عصبی می شنوند و میگویند که فراموشت کنم؛ اما جانا چگونه می شود که قلبم را از یاد ببرم؟

انجمن رمان نویسی

رمان۹۸


دلنوشته های کیمیا رفعتی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SAEEDEH.T، Z.A.H.Ř.Ą༻ و yeganeh yami

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آرام جانم...
چشم های سبز رنگ تو و آن نگاه دلبرانه ات مرا به بازی گرفته است.
هر بار که مقصد نگاهت به من عاشق وصل می شود دلم را به لرزه در می آورد و تپش های بی شمارش گوش عالمیان را کر می کند.
خنده هایت، منحنی لـ*ـب هایم را وارد چالشی سخت می کند گویی لبخند من به لبخند تو دوخته شده.
سد چشمانم در دستان توست که هر بار که از من عاشق روی بر می گردانی آب از پشت این سد جاری می شود، لغزش اشک چشمانم به روی گونه تا آنجایی ادامه پیدا می کند که نگاهت از نو به من دیوانه بیوفتد.
تو حتی صاحب و مالک عقل من بیچاره هم شده ای، آخر نشده است که سخنی از جانب تو شنیده شود و در من کسی به مخالفت با تو برخیزد.
تو عقلم را هم عاشق کرده ای که مسیر انتخاب هایش به انتخاب های تو منتهی می شود.
برایت از عاشق شدن تک به تک سلول های بدنم می گویم... به نحوی که برای بقا بیش از اکسیژن به عشق تو نیاز دارند.
تو حتی دینم را هم به بازی گرفته‌ای! چرا که در پس هر لرزش دلم از یاد می برم که تو معبودم نیستی و هزار بار عبادتت می کنم.
زیبا روی من، تو بدون من مرا کم داری، اما من بی تو جهانم خالیست.


انجمن رمان نویسی
رمان۹۸


دلنوشته های کیمیا رفعتی

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SAEEDEH.T، Z.A.H.Ř.Ą༻ و yeganeh yami

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
باید قبلش به من میگفتن!
میگفتن هعی خانوم؟ شما که داری پاتو میذاری توی این مغازه، خطر دل باختن هست...
باید میگفتن اگر خودتو دوست داری چشماتو ببند و گوش هاتو بگیر، بند دلتو سفت کن و با دستات محکم بگیرش که مبادا برای یک نگاه تو بلرزه و بندش پاره شه.
اما هیچ کس به من نگفت و من هم بی حواس قلبم را جا گذاشتم و از اون مغازه بیرون اومدم.
دلبرم...
نمیگم پشیمونم؛ نه... تو زیبا ترین اشتباه منی و حتی اگر بهم میگفتن هم حاضر بودم دل و دینم و بهت ببازم؛ اما کاش تو قرار اخر یکی بهم هشدار میداد.
مثلا زمان وایمیستاد و یه صدایی اعلام میکرد که دل باختی اما این قرار اخره و بعد امروز این آ*غو*ش، این صدای خنده، این چشم ها که مثل مرداب تو را گیر انداخته دیگه نداری.
اون وقت من بیشتر تو بـ*ـغلت نفس میکشیدم و بوی تو رو حبس میکردم تو تک تک سلول هام برای این روزهای دلتنگی و چشماتو می بـ*ـو*سیدم و بهت میگفتم که عسل چشمات منو تو خودش حل کرده، تو چشمات نگاه میکردم و این بار دیگه برات میخوندم که:
" یه چیزی بهت میگم در حد گله، اذیت میشم بس که چشمات خوشگله"
اونوقت تو برام میخندیدی، دستاتو محکم میگرفتم و میگفتم که فاصله انگشتات برای انگشتای کوچیک و ظریفم بهترین جای موندن هست. من اگر میدونستم قرار اخره، فریاد میزدم و میگفتم دوست دارم تا شاید بفهمی عشقت چقدر تو قلب و جونم ریشه کرده...
اگر میدونستم بار اخریه که میتونم خودمو برات لوس کنم و تو بهم بخندی همه دلبری هامو میکردم تا شاید دلت را به دام بندازم و برای ثانیه ای قلبت بلرزه و باز هم برای من بمونی.
اما من نمیدونستم و از همش ساده رد شدم...
فکر می کردم مثل همیشه باز فردا پس فردایی هست که این لحظه های خوب و کنارت داشته باشم و برای گفتن حرفام بهت وقت زیاده.
این بی عدالتی محضه! من نه عاشق شدنم را فهمیدم نه جدا شدنم را.
من کارهای نکرده با تو زیاد دارم.
دلبرم من هرشب قبل از خواب تو رو از خدا میخوام و به قلبم قول میدم که اگر یه بار دیگه تو رو داشتم دستاتو محکم بگیرم و تو چشمات نگاه کنم و بهت بگم که دوست دارم که برای داشتنت همه کاری میکنم که اگر یه روزی تو نباشی من میمیرم.
بهت میگم که تو شاه قلبمی و هیچ سربازی اجازه ورود به ملک تو رو نداره.


انجمن رمان نویسی
رمان۹۸


دلنوشته های کیمیا رفعتی

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SAEEDEH.T، Z.A.H.Ř.Ą༻ و yeganeh yami

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
لطفاً ناگهانى رخ بده!
غافلگيرم كن...
لحظه اى اتفاق بيفت كه اصلاً فكرش را هم نكنم.
آنجا كه حتى صورتت را هم از ياد برده باشم
اصلاً... تو هر موقع هم كه بيايی، هرگذشته اى هم كه داشته باشی، با ارزشی!
درست مثل پيدا كردن پول مچاله شده بعد از سالها در جيبِ لباسم...!


انجمن رمان نویسی
رمان۹۸


دلنوشته های کیمیا رفعتی

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SAEEDEH.T، Z.A.H.Ř.Ą༻ و yeganeh yami

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
این روز ها که فاصله مان از زمین تا کره ماه است و دیگر اشک و لبخند هایمان را شریک‌ نمی شویم.
به راستی چه چیزی ترسناک تر از فراموشی هست؟
مرا هر لحظه بیم فراموش کردن تو به آتش می کشد، فراموش کردن قلب مهربانت، لبخندهای شیطنت بارت و چشمان وحشی ات که قلبم را چنگ می زد.
در حقیقت اگر عاشقی را فراموش کنم چه می شود؟
زندگی آن کس که عاشق نیست زیبا تر است؟
اما محبوب جانم، من اگر عاشقت نباشم دیگر چه کسی تو را برای جهانیان شرح دهد؟
من اگر عاشق نباشم، روزگارم با آسایش و آرامش می گذرد، شاید دیگر چین خوردن چشمان و منحنی کنار لـ*ـب کسی هنگام خندیدن مرا به وجد نیاورد و هیجان را در تک تک سلول هایم تزریق نکند، اما مگر اهمیتی دارد؟
من می توانم عاشق نباشم و در طول روز ضربان قلبم برای دیدن کسی گوشم را کر نکند، در عوضش بدون درد زندگی کنم.
می دانی منظورم چیست؟
گویند عشق همه درد است و همه درد و درد نبودن هایت، نداشتن هایت، درد شریک شدن تو با دگران.
اما دلربای من، عاشق واقعی از درد می میرد و اعتراضی نمیکند.
من نیز به گمانم عاشق حقیقی باشم که درد را میچشم و دمی از آن با تو سخن نمیگویم، من میتوانم دیگر عاشقت نباشم، می توانم روزهایم را با فکر کردن به تو پر نکنم و سراچه ذهنم را خالی بگذارم و بدون درد عاشقی به زندگی خویشتن ادامه دهم.
اما مرا انکاری نیست که که با درد عاشق بودن اخت کرده ام و زندگی ام به عاشق بودنت مبتلا است.


انجمن رمان نویسی
رمان۹۸


دلنوشته های کیمیا رفعتی

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SAEEDEH.T، Z.A.H.Ř.Ą༻ و yeganeh yami

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
من دیوونه نبودم...
اون دیوونم کرد. شایدم عشق اون...
بعد هی بهم می‌خندید می‌گفت تو دیوونه‌ای اما من یادمه یه زمانی سره سوزن عقلی هم داشتم...
اما اون می‌گفت نه از اول همین‌جوری بودی...
ولی من می‌فهمیدم قبل از دیدن اون هیچ وقت اینجوری نبودم.
هیچ وقت صبح‌ها زودتر از خواب بلند نمی‌شدم که برم کسی و ببینم یا مثلا هیچ وقت نشده بود کسی بخنده من محو پیچ و خم خنده‌اش بشم جوری که یادم بره نفس کشیدنو...
نشده بود کسی و نگاه کنم و دلم برای لمسش ضف بره اما اون فرق داشت...
شمارش رگ‌های گردنش هربار باعث می‌شد دلم بخواد انگشتام هم مسیر با خون توی رگ‌هاش قدم بزنه.
دلم می‌خواست بوی عطرشو از گودی گردنش بگیرم و توی ریه‌هام حبس کنم...
اون تنها کسی بود که وقتی نزدیکم می‌شد دلم می‌خواست گوشم پر بشه از صدای ضربان های گاه منظم گاه شلوغ قلبش و لبخند بزنم‌.
درونم جنگ بود وقتی حتی گوشه دستش کوچک‌ترین برخوردی با دستام داشت و جوشش خون و توی رگ‌هام حس می‌کردم.
عقل از سرم می‌پرید و دیگه برام مهم نبود کجاییم چه وقتیه چه کاری درسته و چه کاری غلط... همه خواستم تو اون لحظه‌ها گم شدن تو وجودش بود.
برای همینا بود که دیوونگی می‌کردم و حق داشت که بگه من از روز اول دیوونه بودم.

آخه من از همون روز اول که دیدمش عاشقش شدم.


دلنوشته های کیمیا رفعتی

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SAEEDEH.T و Z.A.H.Ř.Ą༻
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا