خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

نام نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
نام داستان: شب تلیله ها

نام مترجم: احمد گلشیری


ترجمه داستان شب تلیله ها | احمد گلشیری

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، Saghár✿، Jãs.I و 5 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

نشسته بودیم، هرسه نفر، گرد میز، که یک نفر سکه ای در جا سکه ای انداخت و دستگاه ترانه پخش کن صفحه ای را که از شب تا صبح کار کرده بود باز به صدا در آورد. باقی ماجرا با چنان سرعتی اتفاق افتاد که مجال فکر کردن به ما نداد. یعنی پیش از آن که یادمان بیاید کجا هستیم ، پیش از آن که حس جهت یابی ما بیدار شود، اتفاق روی داد. یکی از ما از روی پیشخان دست دراز کرد و کورمال کورمال ( دست را نمی دیدیم، صدایش را می شنیدیم) لیوانی را انداخت ، و بیحرکت ماند، هر دو دست روی سطح سخت قرار داشت. آن وقت ما سه نفر توی تاریکی به جست و جوی همدیگر پرداختیم و با پیوند سی انگشت که روی پیشخان در هم قفل شده بود همدیگر را یافتیم. یکی از ما گفت:
« بریم.»
و ما از جا بلند شدیم ، انگار که اتفاقی نیفتاده باشد.هنوز جای نگرانی نبود.
از راهرو که می گذشتیم نوای موسیقی را از نزدیک می شنیدیم که همچنان ادامه داشت. بوی زنه های غمگینی را می شنیدیم که نشسته بودند و انتظار می کشیدند. به سوی در راه افتادیم و پیش از آن که آن بو به پیشواز ما بیاید، آن بوی ترش زنی که در کنار ما نشسته بود، خلا طولانی راهرو را جلو خود احساس کردیم.گفتیم:
« داریم می ریم.»
زن جوابی نداد. صدای غژغژ صندلی گهواره ای را ، که با برخاستن زن بلند شد، شنیدیم. صدای قدم ها را روی تخته های تق و لق، و باز صدای برگشتن زن را، وقتی در پشت سر ما با بلند شدن غژغژ لوله ها بسته شد.
سر برگرداندیم. درست همانجا، پشت سر ما ، نسیم خشن و برنده ی سپیده دمی ناپیدا می وزید و صدایی گفت:
« از سر راه برین کنار، با این دارم از در بیرون می آم.»
عقب رفتیم و صدا باز گفت:
« هنوز که جلو در ایستاده این.»
و وقتی به هر طرف رو کردیمو احساس کردیم صدا از همه سو می آید، گفتیم:
« از اینجا راه فرار نداریم. تلیله ها چشمهامونو در آوردن.»


ترجمه داستان شب تلیله ها | احمد گلشیری

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، Saghár✿، Jãs.I و 4 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

بعد صدای باز شدن چندین در را شنیدیم. یکی از ما دستش را از دستهای دیگران بیرون کشید و صدای پایش را شنیدیم که روی زمین کشیده می شد، جلو و عقب می رفت و به چیزهای دور و اطراف ما برخورد می کرد.از جایی توی تاریکی صدایش را شنیدیم:
گفت: « حتما نزدیک شده یم. بوی صندوقهایی رو که رو هم چیده شده ن می شنوم.»
دوباره تماس دستهایش را احساس کردیم.به دیوار تکیه دادیم و در این وقت صدای دیگری بلند شد، این بار از جهت رو به رو.
یکی از ما گفت: «ممکنه تابوت باشن.»
کسی که خود را به آن گوشه کشانده بود و حالا نفس نفس می زد، گفت:
«صندوق ان.از بچگی بوی لباسهای رو هم چیده رو می شناسم.»
آن وقت به همان طرف راه افتادیم. زمین صاف و هموار بود، خاک نرمی داشت که دیگران از رویش گذشته بودند.کسی دستش را پیش برد. ما پوست طویل و زنده را لمس کردیم، اما دیگر دیوار رو به رو را احساس نمی کردیم.
گفتیم:« این که زنه.»
آن یکی، همان کسی که حرف صندوق را پیش کشیده بود، گفت:
« خیال می کنم خواب باشه.»
تن زیر دست های ما تکان خورد، لرزید ، احساس کردیم زیر دست ما لغزید، نه این که از دسترس ما دور شده باشد، بلکه انگار دیگر نفس نمی کشید. سپس ، پس از لحظه ای که بی حرکت ایستاده بودیم، سرجای مان خشک شده بودیم، و به شانه های همدیگر تکیه داده بودیم، صدای زن را شنیدیم.
گفت: « کی هستین؟»
بدون اینکه حرکت کنیم گفتیم:«ماییم.»
حرکت تـ*ـخت به گوش رسید، صدای غژغژ بلند شد و سایش پاهایی که در تاریکی به دنبال سرپایی می گشتند. آن وقت ما زن را که نشسته بود مجسم کردیم، نگاهمان می کرد، مثل وقتی که هنوز کاملا چشم باز نکرده بود.
پرسید:« اینجا چه کار می کنین؟»
و ما جواب دادیم:
« نمیدونیم، تلیله ها چشم های ما رو درآورده ن.»
صدا گفت که چیزهایی شنیده.گفت، روزنامه ها نوشته اند که سه مرد توی حیاطی می خورده اند که پنج شش تلیله داشته، یعنی هفت تلیله. آن وقت یکی از مردها مثل تلیله ها زیر اواز می زند، تقلید صدایشان را درمی آورد.


ترجمه داستان شب تلیله ها | احمد گلشیری

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، Saghár✿، _MAHAN_ و 3 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
زن گفت:« بدی کار این بود که یه ساعتی از وقت آواز خوندن تلیله ها گذشته بود. برای همینف پرنده ها پریدن روی میز و چشم مردها رو در آورده ن.»
زن گفت: « این چیزهایی یه که روزنومه ها نوشته ن، اما کسی حرفشون رو باور نکرده.»
ما گفتیم:
« اگه مردم راه می افتادن می رفتن اونجا، تلیله ها رو با چشم خودشون می دیدن.»
و زن گفت:« رفتن. روز بعد، حیاط از ادم غلغله بود، اما زن تلیله ها رو بـرده بود جای دیگه.»
وقتی او سر برگرداند، زن حرفش را قطع کرد. دیوار باز آنجا بود. کافی بود سر بگردانیم تا حضور دیوار را احساس کنیم. دور و بر ما، گرداگرد ما، همیشه دیوار بوده. کسی باز دستش را از دست های ما بیرون کشید. باز شنیدیم که روی زمین می خزد، زمین را بو می کشد، گفت:
«حالا نمیدونم صندوقها کجان. گمون می کنم یه جای دیگه هستیم.»
و ما گفتیم:
« بیا اینجا. یه نفر اینجا کنار ماست.»
شنیدیم به ما نزدیک شد. احساس کردیم کنار ما ایستاد و باز نفس گرمش به صورت ما می خورد.
به او گفتیم:« خودتو به اون طرف برسون. کسی رو که ما می شناسیم اونجاس.»
به یقین آنجا رفت، به یقین خودش را به آنجا که اشاره کردیم رساند چون لحظه ای بعد برگشت و به ما گفت:
« گمونم یه پسر بچه باشه.»
و ما به او گفتیم:
« خیلی خوب . بپرس ببین ما رو می شناسه یا نه.»
پرسید. ما صدای خونسرد و ساده ی بچه را شنیدیم، می گفت:
« آره می شناسم. شما همون سه نفری هستین که تلیله ها چشماتونو در آورده ن.»
بعد صدای آدم بزرگسالی شنیده شد، صدای زنی که ظاهرا پشت در بسته بود، گفت:
« باز که داری با خودت حرف می زنی.»
و صدای پسربچه، بی اعتنا، گفت:
« نه، مردهایی که تلیله ها چشمهاشونو در آورده ن اومدن اینجا.»
صدای لولاها شنیده شد و بعد صدای آدم بزرگ سال.
زن گفت:« ببرشون خونه.»
و پسربچه گفت:
« نمیدونم خونه شون کجاس.»
و صدای آدم بزرگسال گفت:
«چرند نگو. از وقتی تلیله ها چشمهاشونو در آورده ن همه می دونن خونه شون کجاس.»
سپس زن لحن دیگری به صدایش داد، انگار رویش به جانب ما بود.


ترجمه داستان شب تلیله ها | احمد گلشیری

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، Saghár✿، _MAHAN_ و 3 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

« موضوع اینه که هیچکس این حرفو باور نمیکنه، مردم می گن خبر ساختگی یه و روزنومه ها از خودشون درآورده ن تا فروش شون بالا بره. کسی تلیله ها رو ندیده.»
و پسر بچه گفت:
« آخه اگه من دست شونو بگیرم و از توی خیابون ببرم کسی حرف منو باور نمیکنه.»
ما تکان نخوردیم. به دیوار تکیه داده بودیم، گوش مان به حرف های زن بود و ساکت بودیم. زن گفت:
«اگه یه بچه بخواد شما رو ببره موضوع فرق میکنه.تازه، کسی به یه علف بچه اعتنایی نمیکنه.»
پسربچه توی حرفش رفت:
« اگه من با اینها توی خیابون پیدام بشه و بگم اینها همون آدمهایی هستن که تلیله ها چشمهاشونو در آورده ن، بچه ها سنگم میزنن. کسی توی خیابون این حرفو باور نمیکنه.»
لحظه ای سکوت بود. بعد باز در بسته شد و پسربچه گفت:
« تازه، من الآن دارم کتاب تری و دزدان دریایی رومیخونم.»
کسی توی گوش ما گفت:
« من راضیش میکنم.»
کشان کشان خودش را به جایی رساند که صدا شنیده می شد.
گفت:« من از این کتاب خوشم می آد. برای من تعریف کن ببینم این هفته چه اتفاقی برای تری افتاده.»
فکر کردیم دارد سعی می کند دل بچه را به دست بیاورد، اما پسر بچه گفت:
« من کاری به کار این چیزها ندارم.فقط از رنگ های کتاب خوشم می آد.
ما گفتیم:« تری توی دردسر افتاده.»
و پسربچه گفت:
« این ماجرا مال روز جمعه بود. امروز یکشنبه س و من دوست دارم رنگ ها رو تماشا کنم.» لحنش سرد، خالی از شور و شوق و بی تفاوت بود.
وقتی که آن دیگری برگشت، گفتیم:
« ما سه روزه گم و گور شده ییم و یه ذره استراحت نکرده ییم.»
و کسی گفت:
« خیلی خوب. پس یه کم استراحت کنیم، ما دست همدیگه رو ول نکنیم.»
نشستیم. آفتاب ناپیدا بر شانه های ما می تابید و کم کم گرممان می کرد. اما حتی حضور آفتاب چنگی به دل نمی زد. آن را احساس می کردیم، در همه جا، دیگر ادراک فاصله و جهت را از دست داده بودیم. چندین صدا گذشتند.
گفتیم: « تلیله ها چشم ما رو در آورده ن.»
و یکی از صداها گفت:
« اینهارو ببین که روزنومه ها رو جدی گرفته ن.»
صداها خاموش شدند و ما همانطور نشسته بودیم، شانه به شانهف چشم به راه، در آن گذرگاه صداها، در آن گذرگاه تصویرها،تا بویی یا صدای اشنایی احساس شود. آفتاب بالای سر ما بود، هنوز گرممان می کرد. آن وقت کسی گفت:
« خوبه باز بریم طرف دیوار.»
و دیگران، بی حرکت، سرهای شان را به طرف روشنایی ناپیدا بالا بردند.
« هنوز زوده. اول صبر کنیم آفتاب صورتمونو بسوزونه.»


ترجمه داستان شب تلیله ها | احمد گلشیری

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، Saghár✿، _MAHAN_ و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا